ریشه یابی کلمه «آل» و معنای اولیه­ ی آن(قسمت دوم: واژه­ های مشترک میان زبانهای ترکی- مغولی با زبان های سامی)

نویسندهشورای جهانی هزاره قوس ۱۲, ۱۳۹۳

بحث تداخل واژه­های ترکی- مغولی آن هم در چهار و پنج­ هزار سال قبل در زبان­های سامی، شاید برای اولین بار در همین مقاله و به قلم اینجانب مطرح می­ گردد، لذا ممکن است، افرادی چنین امری را بعید و غیر قابل قبول بدانند و یا بگویند: از یک گل بهار نمی­شود، و تحلیل ما را در مورد همان یک کلمه برای اثبات مطلب کافی ندانند. لذا ایجاب می­نماید که نمونه­های بیشتری در این مورد ارائه گردد.

خوشبختانه واژه­ های مشترک میان زبان های اورال آلتایی و زبانهای سامی به قدری زیاد هست که بعد از مطالعه؛ شکاک­ترین ذهن­ ها را هم می­ تواند، قانع سازد. من در این جا به ارائه حدود پنجا و چند نمونه بسنده خواهم کرد، و از ارائه­ ی نمونه­ های بیشتر خودداری می­ شود، زیرا باعث اطاله کلام و خستگی خواننده خواهد شد، بلکه مقاله کنونی را از صورت اصلی آن که تحقیقی در باره معنا و مفهوم یک واژه قرانی است، نیز خارج خواهد ساخت.

اینک به نمونه­ هایی از واژه­ های مشترک میان زبانهای ترکی- مغولی با زبانهای سامی توجه فرمایید.

۱- آذوقه âdhuqa [ترکی]: توشه راه، و مواد خوراکی؛

ایدوکه iduka [مغولی]: غذا و مواد خوراکی؛

آزیک zik â [ترکی اسلامبولی]: توشه و مواد خوراکی؛

عذوقه adhuqa [عربی]: توشه راه و مواد خوارکی.

۲- اَبا aba  [قرغزی، ترکمانی]: مادر؛

اَبه aba  [قرلقی]: پدر؛

آبه âba [مغولی]: مادر و در بعضی لهجه­های آن به معنی پدر نیز استعمال می­شود؛

آبه âba [هزارگی]: مادر و در لهجه دایزنگی به معنی پدر؛

اب، ابا [عبری- عربی]: پدر، این کلمه در عربی در حالت نصبی به صورت اَبا، در حالت رفع به صورت ابو و در حالت جز به صورت ابی استعمال می­شود.

۳- آقا، آغا، آغه [مغولی]: برادر، برادر بزرگتر، خواهر بزرگتر؛

اَکَه [اُزبکی]: برادر، عمو؛

اخ، اخا [عربی]: برادر، در حالت نصب، رفع و جر به صورت های: اخا، اخو و اخی استعمال می­شود.

۴- اماگان (اما+ گان) [مغولی]: مادر، مادربزرگ؛

آمه [در برخی از لهجه­های مغولی]: عمه؛

قُما (قه+ اما) [مغولی] کنیزگ، خدمتگار، دایه؛

اُم، اُما [عربی، عبری، سریانی]: مادر.

۵- ابوکا (ابو+کا) [ترکی- مغولی]: پدر بزرگ؛

ابوگان [مغولی]: پیرمرد، پدربزرگ؛

اُبوغ [مغولی]: خانواده­ای که همه از نسل یک نیای مشترک باشند؛

شاهد مثال کلمه «ابو» هست که با اب عربی و عبری از حیث لفظ و معنا مشترک می­باشد.

۷- ابغه [مغولی]: عمو، اصل آن (ابا+آغا) بوده که معنی تحت؛ اللفظی آن: برادر پدر است. جالب آن که در زبان عبری به عمو « احاب» می­گوید که مرکب است از (اح + اَب) به معنی برادر پدر.

۸- اِو، اِوا، اُوبَه، اُوُه [ترکی]: خانه، منزل، خیمه، اقامتگاه؛

قَرا اِولِی یا قرا اِیوِیلَی [ترکی]: سیاه خیمه؛

اَوَیَ، اَوَی، یَأوِی، مأوای [عربی]: منزل گرفت، اقامت کرد، منزل می­گیرد، محل اقامت؛

کلمه «حویلی» که به چار دیوالی اطلاق می­شود، مبنای عربی ندارد، ریشه آن به اِیویلی ترکی بر می­گردد.

۹- بَز، بیز baz [ترکی]: نوعی پارچه پنبه­ای. کلمه بز به معنی رخت و پارچه در زبان­ های ترکی سابقه طولانی دارد. از جمله در اشعار مخدوم­قلی خان شاعر ملی ترکمنی چند بار این کلمه به کار رفته است؛

قناویز، کنابیز مرکب از (کنا+ بیز) پارچه­ای ابریشمی که بافت آن به عصر رونق و آبادی بابل می ­رسد. واژه کنا به معنی ابریشم از زبان چینی وارد زبان­ های سامی شده «کینو» به زبان جاپانی نیز به معنی ابریشم است. و از اینکه واژه «بیز» یا «ویز» در زبان اهالی بابل قدیم نیز به معنی پارچه بافته شده بوده، دانسته می ­شود که قبل از اشغال نجد ایران توسط آریایی­ها، سامیان جزیره العرب و شامات روابط و داد و ستدی زیادی با ترک تباران داشته­ اند؛

بَز baz  در زبان عربی نیز به معنی رخت و البسه است، به همین جهت آنها به پارچه فروش بزاز گویند.

۱۰- بایقوش، بیقوش [ترکی- مغولی] مطلق پرنده؛

باقور، بیقور [عربی] پرنده­ای است، ابلق یا خاکستری، سیاه و سفید؛

تبدیل حرف «ر» به «ش» در آواشناسی امر پذیرفته می­باشد و در دهها و صدها کلمه نظیر آن را می­توان پیدا کرد.

۱۱- بَسَم، باسمَه basma [ترکی- مغولی]: مهرزدن بر روی پارچه، مهری را که در آن علامت و نشانه و یا نوشته باشد و کوبیدان آن بر روی پارچه را باسمه یا بسمه گوید و امروز چاپ کردن را نیز در ترکی بسمه گویند، و مهر زننده و چاپگر را بسمه­چی گویند. اصل این کلمه از مهرهای آهنی گرفته که نوشته­ ها و علامت­ه ایی بر روی آن حک شده و آن را بر کپل اسپ­ها و حیوانات چرنده می­ کوبیدند، علامت و نشان مُهر آن بر کپل حیوان باقی می­ ماند و از اشتباه شدن آن با حیوان کسان دیگر جلوگیری می­شد. عجیب است که وَسم نهادن و مهرزدن در کپل اسپ­ها از هزاران سال پیش در میان سامی­ ها نیز رایج بوده است؛

وَسَم، یَسِمُ ، وَسماَ [عربی]: آن را داغ کرد و علامتی در آن گذاشت

اَلوسَم [عربی]: داغ کردن، علامت گذاشتن؛

در قرآن مجید آمده: «سَنسِمٌهُ عَلَی الخُرطُوم» زودات که بر بینی او داغ و علامت ذلت بکوبیم؛

وَسِمَهُ بِالعارِ [عربی]: انگ بدنامی به اوزد؛

وَسَمَ جبینه: بر پشانی اش مهر زده شد. در اینکه باسمه ترکی با وَسِمَ عربی منشأ واحدی دارند و از هزاران سال پیش مورد استعمال هر دو زبان بوده، کوچکترین تردیدی وجود ندارد.

۱۲- پِیس pis [ترکی]: بد، ناپسند و غیر قابل پذیرش؛

بِئسَ beesa [عربی]: بد، زشت و نامقبول.

۱۳- پارس pâras [ترکی]: یوزپلنگ؛

پارس ئیل: سال پلنگ؛

فارس، مفترس [عربی]: شیر بیشه، جانور درنده؛

مفروس: دریده شده.

۱۴- تورا [ترکی قرغیزی]: قانون، سخن، کتاب؛

تورالو (تورا+ لو) [قرغیزی]: گفتار، سخن؛

تورا [مغولی]: گفتار، سخن، قانون، رسم، آیین؛

توره [هزارگی]: سخن و گفتار مودبانه؛

توزا، توزک [ترکی]: قانون، رسم و رواج و آیین؛

تبدیل حرف «ر» به «ز» در زبان ترکی بسیار رایج است؛

تورات، توراه [عبری]: قانون، گفتار، شریعت و صایا و نام کتابی است که از جانب پروردگار عالم به حضرت موسی علیه السلام نازل شد. تورات فعلی که تحریفات زیادی بر آن وارد شده، به نام عهد عتیق نیز یاد می­شود. و من شکی ندارم که تورا و توزک ترکی – مغولی با تَوراه، یا تورات عبری منشاء واحدی دارند.

۱۵- توپوز tupuz [ترکی]: چماق، گرز، یکی از سلاح­ های جنگی که داری سرگرد و کروی می­ باشد؛

دبوّس [عربی]: گرز.

۱۶- توپ، توپاه [ترکی- مغولی]: هر چیزی گرد و کروی؛

اقوام آرامی و عبری این کلمه را از زبانهای: اورال- اَلتایی و یا احتمالا از سومری- ایلامی به عاریت گرفته و به سیب که میوه­ای است گرد و کروی توپاه می­ گفتند. سپس عربها توپای عبری- سریانی را با اندکی تغییر به صورت «تفاح» که به معنی سیب است در آورده اند.

۱۷- توت tut میوه­ای است شیرین و آبدار که از زبان ایلامی وارد زبان عبری، عربی و فارسی شده است. توت در عربی و سریانی و کلدانی به صورت «توث» و «توت» و «تود» تلفظ می­ شد. بدون شک ریشه آن به زبان ترکی- مغولی بر می­ گردد؛ چون: تات، توت، تود و تاتلی (تات+لی) در ترکی به معنی شیرین است و تاتلیغ و تاتلو در ترکی به هرچیز شیرین گفته می ­شود و میوه توت به دلیل شیرین بودن آن در زبان ترکی به توت شهرت یافته و از این زبان به زبانهای دیگر سرایت کرده است.

۱۸- جِرا  jerâ [مغولی]: دل و دلاوری؛

جِرأ jera، جرگهjerga  [مغولی]: دل، قلب؛

جرگه­تو (جرگه+ تو) [مغولی]: صاحب دل و جُرأت؛

یورک yurek [ترکی]: دل و دلاوری؛

جُراَت [عربی]: شجاعت و دلاوری، جری و متهورشدن؛

جَرَأَ [عربی]: دلیر گردید؛

جَری [عربی]: مرد شجاع و دلاور.

۱۹- جاسا، جاساق، یاسا، یاساق، یسق [مغولی]: نظم و انظبات، قانون، جزادادن، به یاسا رساندن؛

جزاء [عربی]: جزا دادن.

۲۰- جره، جاره، یاره [مغولی]: شکاف و جراحتی که به بدن برسد؛

جرد jared [هزارگی]: زخمی که خونابه از آن جاری باشد؛

یارهyara  [هزاره­گی]: شکاف و جراحتی که دهان باز کند؛

یارماق [ترکی]: شکافتن، بریدن، برش­دادن . باش یارماق: سر را شکافتن؛

یارما [ترکی]: عمل شکافتن؛

جرح [عربی]: زخم و شکافی که در بدن ایجاد شود.

۲۱- جالین [قرغیزی]: نور، آتش و روشنایی؛

جَلُو jalu [مغولی]: روشن و نورانی؛

جلی jali [مغولی]: روشن و درخشنده؛

جلین [قرغیزی]: روشنایی؛

جلالی [ترکی]: روشن، درخشنده و صیقلی؛

جلجل [مغولی]: روشن و درخشان؛

جَلّس­کردن [هزارگی]: درخشیدن؛

جلجلی [هزارگی]: درخشش؛

جلمه، یا چلمه [ترکی- مغولی]: نوعی مواد سوختی که سبب ایجاد آتش و روشنایی می ­شود و آن مرکب است از: (جال+ مه)؛

زل zal [سومری]: تابش، روشناکی؛

زالاک zalag [سومری]: آتش، شعله آتش؛

زهلی zahli [مندابی]: روشن و منور؛

جلی jali [عربی]: روشنایی و منور شدن؛

جلاء العیون ( جلاء+ عیون) [عربی]: روشنی چشم ها.

۲۲- جلا [مغولی]: راندن به سوی چراگاه؛

جیلاقو (جیلا+ قو) [مغولی]: رو به راه کردن و به جلوانداختن؛

جولوق (جولو+ق) [ترکی قدیم]: چوپان، گاوچران که گله­های حیوانی را به پیش می­راند؛

جیلاکردن [هزارگی]: رو به راه کردن، بدرقه­کردن؛

جلایر (جیلا+ یر) [مغولی]: چوپانان؛

جلاء [عربی]: جلاء وطن کردن، به پیش رفتن؛

جولان [عربی]: تاختن؛

جلاه، جلواً و جلاءً [عربی]: بیرون کردن او را از خانه­اش یا از وطنش.

۲۳- جناق [ترکی]: کتف، بازو؛

جناق شکستاندن [هزارگی]: استخوان سینه مرغ را که دو شاخته هست با شرط برد و باخت می شکنند؛

با جناق (با+ جناق): همزلف، نسبت دو مردی که با دو خواهر ازدواج کرده باشند و با هم هم­بازو شده باشند؛

جناح [عربی]: بازوان پرنده، بال پرنده.

۲۴- ججی jajay  [مغولی]: پستان، بخصوص پستان مادر به زبان کودکانه؛

چچی ĉaĉay [ترکی]: پستان؛

چچی ĉaĉay [ اردو]: پستان؛ این کلمه در زبان اردو برگرفته از زبان ترکی و یا از زبانهای دراویدی است؛

ثَدَی saday [عربی]: پستان؛

تدی taday [عبری]: پستان؛

تبدیل  آوای «ج» به آوای «چ» و یا  آوای «د» به  «ج» و یا تبدیل آوای «ت» به «ث» در آواشناسی امر قابل قبول و پذیرفته شده است.

۲۵- چبین [ترکی]: مگس. (فرهنگ سنگلاخ)؛

زبین [سومری]: مگس؛

ذباب [عربی]: مگس؛

در قرآن کریم آمده: «لم یخلقوا ذبابا»

ترجمه: خدایان ساختگی یک مگسی را هم نتوانسته­ اند بیافرینند.

۲۶- چوکه ĉuka [مغولی]: هرچیز نوک­تیز که به بدن فرود رود؛ مانند: خار و امثان آن؛

چُوکه [هزارگی]: چوب نوک­تیز و یا چوبی که در نوک آن آهن تیزی تعبیه شده باشد، برای راندان الاغ و غیره؛

چوکه کردن [هزارگی]: چیز نوک­تیزی را به بدن حیوانات بارکش و غیره فرو کردن؛

شوکه ŝuka [عربی]: خار؛ نیش گژدم؛

شجره الشوکه [عربی]: درخت خاردار؛

وقتی کلمه­ ای که حرف «چ» به آن کار رفته باشد، از زبان اورال- آلتایی وارد عربی شود، تبدیل به حرف «شین» یا «سین» می­ شود و بالعکس. که در این مورد مثال­ هایی می ­توان پیدا کرد؛ مانند: چاقو و شقه، چول و سول یا صول، چلته و سلطه، چادیر و ساتر یا شادُر، چلیه و سله و غیره.

۲۷- چاقو [مغولی]: دو پاره زلف که از دو طرف شقیقه زنان آویزان شده باشد، این کلمه با لغت شق، و شقه و شقیقه عربی منشأ واحدی دارد؛

شق [عربی]: شکافتن، شقه کردن؛

شق القمر: دوپاره کردن ماه؛

شقّه [عربی]: پاره­ای از چیزی.

۲۸- چلیه ĉalya [ترکی]: زنبیلی که از شاخه­ های باریک درخت، بید، ارغوان، و یا نی بافته شده باشد؛ چلیه در هزاره­ گی وسیله­ ای به شکل مربع و یا مستطیل بافته شده از شاخه­ ها و تال ­های باریک درخت بید، یا شاخه باریک درختان دیگر مانند درخت چاکه، برغسان و غیره؛

چولی ĉavli [هزارگی]: سبدگونه­ ای است، بافته شده از شاخه­ های باریک درختان بید و غیره؛

چلیک ĉelik: ظرف بافته شده از تال. (دایرت المعارف فارسی)؛

سله salla [عربی]: زنبیل، سبد بافته شده از شاخه­ های باریک بید، ارغوان لوخ، نی و غیره؛

سلیلا [مندایی]: سبد، زنبیل (قوم از یاد رفته).

۲۹- چریک ĉirik [مغولی]: سرباز استخدام شده در ارتش که در غنایم با سلطان یا فرمانده شریک می­ باشد؛

چاکر [مغولی]: نوکر و خدمتگار و شریک در منفعت بدست آمده با صاحب کار؛

شریک ŝarik: انباز و سهیم در سود و زیان کار اشتراکی.

۳۰- چک ĉak [ترکی- فارسی]: کف دست؛

چک­زدن: سیلی زدن؛

چکی ĉakay [هزارگی]: کف دست؛

صک [عربی]: کاغذ پاره­ای در حدود یک کف دست؛

صکّ [عربی]: با سیلی زد.

۳۱- چول، چؤول [ترکی- مغولی]: بیابان.

سئول [کوریایی]: دشت هموار.

صؤل [عربی]: دشت؛

سئول [عربی]: دشت، بیابان؛

صولی [عربی]: بیابانی.

۳۲- چلتاق [ترکی]: شل؛

چلاق [ترکی]: شل؛

شل [عربی]: سست، کم ­رمق، کم­ نیرو و بی­ زور.

۳۲- چت ĉat [ترکی- مغولی]: سقف؛

چادور یا چادیر [ترکی- مغولی]: خیمه که دارای سقف می­ باشد و نیز معجری که زنان برسر می نهند و آن مرکب از (چات+ دور) می­ باشد، بخش اول آن به معنی سقف و بخش دوم آن پسوندی است به معنی مشابهت. و چون معجر مانند: خیمه و یا هرچیز مسقف بدن را می ­پوشاند لذا به پوشش سر تا سری زنانه کلمه چادور را استعمال کرده اند، این کلمه در زبان فارسی نیز رایج است و چون ترکیبی بودن آن محرز است و با پسوند ترکی ترکیب یافته لذا ترکی بودن آن نیز محرز خواهد بود؛

ساتور Satur [مجاری]: چادر، (زبان مردم جهان: ص ۲۷۶)؛

شادر [عربی]: چادر، خیمه، (فرهنگ آذرتاش)؛

ساتر [عربی]: پوشش.

۳۳- شات [مغولی]: بالا؛

شاتو ( شات+ تو) [مغولی]: نردبان که انسان از آن بالا می­رود؛

صعود [عربی]: بالارفتن.

۳۴- چئوم [مغولی]: بدیمن؛

شئوم [عربی]: بلا، بداقبال، بدبختی، نامیمون ( فرهنگ آذرتاش)

شاگم [مغولی]: شگون [فارسی]: تفأل به کارهای خوب و یا بد که بلایا به دنبال دارد؛

شاگم بیگ: نام اشخاص و رجال قرار می­گیرد.

۳۵- اَپَل apal [ترکی]: طناب؛

اپل بوغماک (اپل+ بوغ+ ماک) [ترکی]: طناب انداختن، ( فرهنگ بزرگ ترکی فارسی اسلامبولی)؛

حبل habal [عربی]: طناب، ریسمان.

۳۶- قاده qâda [مغولی]: سنگها و صخره­هایی فرورفته و کوبیده شده در زمین که بخشی از تنه­اش به خاک فرو رفته باشد؛

کودورو (کودو+ رو) [سومری]: نشانه سنگ­ هایی که نیم آن را در زمین نصب کرده و نیم دیگر در بیرون خاک باقی می ­ماند، برای تعیین مرزهای دو کشور و یا برای تعیین خط مرزی میان دو شهر و یا تعیین مرز میان دو قطعه زمین زراعی؛

قاذخ [اُزبگی]: میخ، میخی که نصف آن به زمین کوبیده شده باشد؛

حد had [عربی]: مرز، یک محدوده مشخص. واژه حد در زبان عربی شاخه و مشقات زیادی دارد. من احتمال می­دهم که این کلمه از واژه کود و کودوروی سومری که به معنای سنگ­های نصب شده برای تعیین مرزها می ­باشد، اخذ گردیده وارد زبان عربی شده است.

۳۷- دور dor [ترکی]: اقامتگاه، خانه، قلعه؛

دورماق (دور+ ماق) [ترکی]: اقامت کردن؛

دار dar [عربی]: خانه.

۳۸- سیور seyur [مغولی]: مواد خوراکی و خوردنی؛

سیورسات [مغولی]: موادی که از آنها انواع خوراکی و اطعمه درست کنند؛

سئور seur [عربی]: پس­مانده غذا.

۳۹- ساو sav [ترکی]: جدا، مفصل (فرهنگ سنگلاخ)؛

   سوا (سوی) [عربی]: جدا و منفصل.

۴۰- سلتان soltan [مغولی]: پادشاه مقتدر و قدرتمند؛

 چُلتان otanĉ [مغولی]: پادشاه مقتدر و قدرتمند؛

سُلدوق یا سلجوق [ترکی]: پادشاه عظیم­الشان؛

سلطان soltan [عربی]: پادشاه عظیم­ الشأن.

۴۱- اوس، یا اوز uz [ مغولی]: آب ایستاده، حوض؛

هوس hus [کره­ای]: دریاچه، حوض بزرگ؛

هووز havaz [ترکی اسلامبولی]: بیرکه آب؛

هوزگل havuzgol [ مغولی]: نام دریاچه­ ای در مغولستان؛

حوض havz [عربی]: آب ایستاده، حوض.

۴۲- قاش qaŝ [ترکی]: ابرو، بریده خربوزه و هندوانه، و هرچیزی که شکل کمانی داشته باشد؛

قوس qaws [عربی]: کمان و هر چیز خمیده و کمانی.

۴۳- قمیز qamiz [مغولی]: شیر ترشیده، و تخمیر شده؛

خمرkhamar [عربی]: شراب مخمر شده؛

واژه خمیر هرچند در زبان فارسی دری نیز مورد استعمال دارد. اما بدون شک از واژه­ های ماقبل آریا بوده و از زبان بومیان خراسان و ایران وارد زبان فارسی گردیده است.

واژه قمیز شکل تغییر یافته­ ای از واژه خمیر بوده و به هر شئی تخمیر شده اطلاق می­ گردد. تبدیل حرف «ر» به «ز» و بالعکس در زبان ترکی – مغولی رایج است.

۴۴- قور، قوریه [مغولی]: ابنار و ذخیرگاه؛

کر kur [عربی]: حوض آب، انبار آب؛

کرو kuru [سوری]: پیمانه و واحد وزن و انبار غلات و حبوبات؛

کور kur [هزارگی]: انبار غلات؛

کورو kuru [هزارگی]: قریه پرجمعیت؛

 قورغانqurğan  [ترکی]: قریه و محل تجمع انسانها.

خلاصه واژه قور، یاغور و یا کور در ترکی مغولی به معنی اجتماع انسان­ ها و ذخیره و انبار مواد خوراکی می ­باشد و واژه «کر» در عربی که به ذخیرگاه و حوض گفته می ­شود، از نظر اینجانب با واژه قور مغولی و کور ترکی منشاء واحدی دارند.

۴۵- واژه «بر» (bar) در زبان هزاره­گی به معنی پسر و فرزند است. و هم اکنون پیرمردان و پیرزنان به پسران و کودکان «بری» (baray) خطاب می­ کنند که به معنی پسرم و فرزندم هست. در این  خطاب معنی محبت و مهربانی نیز نهفته است. این واژه یقینا از زبان ترکی  یا مغولی و یا حتی ممکن است از دوره قبل از آریا باقی مانده باشد؛

آنچه مسلم است واژه «بر» اصالت آریایی ندارد، زیرا در هیچ یک از لهجه­ ها و گویش­های ایرانی چنین واژه­ای که به معنی «پسر» باشد مشاهده نمی ­شود.

اما عجیب است که این واژه در تمام زبان­های سامی به معنی پسر موجود بوده که بعضا به مرور ایام متروک شده است. ولی برای ارائه نمونه به این چند مورد، با دقت توجه فرمایید:

بر، بار bar [عبری]: پسر، (قاموس کتاب مقدس)؛

برناش barnaŝ (بر+ ناش) (بر + ناس) [مندایی]: فرزند مردم. ( کتاب قوم ازیاد رفته)؛

باریشوع bareyaŝoa [عبری]: پسر یشوع. ( کتاب قاموس مقدس)؛

برتول ماوس (بر+ تول ماوس) [عبری]: پسر تول ماوس ( قاموس کتاب مقدس)؛

برنابا barnaba (بر+نابا) [عبری]:پسر واعظ. (قاموس کتاب مقدس)؛

بر bar [مندایی]: پسر. ( قوم از یاد رفته)؛

بر bar [آرامی]: پسر ( فقه الغه عربی، ص ۷۰ و ۶۵)؛

قیس بر عمرو [ عربی]: قیس بن عمرو (فقه الغه عربی، ص ۶۵)؛

مار (بار) [براهویی]: پسر؛

برسابا barsaba [عبری]: پسر سابا (قاموس کتاب مقدس)؛

برا bara [سریانی]: پسر، فرزند (پژوهش ص ۳۵).

۴۶- کُرکُم korkom [ترکی]: زعفران؛

کُرکُم korkom [عربی]: زعفران. (فرهنگ سیاح)؛

به نظر می ­رسد که واژه کرکم از طریق سومریان وارد زبان عربی شده است، زیرا سومریان نیز به زعفران کرکم و کروکوس (crocus) می­ گفتند. (السومریون، ص ۱۶۰)؛

این واژه بدون هیچ تغییری هم در زبان ترکی و هم در عربی صورت اولیه خویش را حفظ کرده است، آن چنانکه محمود کاشغری دانشمند و لغات شناس متبحر ترک، متوفای ۴۶۶ هجری خیال کرده که مطابقت کرکم ترکی با کرکم عربی شاید یک امر تصادفی بوده است. چنانچه گوید: کرکم؛ زعفران و این لغت موافق افتاده با عربی زیرا که عرب نیز زعفران را کرکم گویند. (دیوان اللغات الترک).

۴۷- کمون kommun [ عربی]: زیره؛

کمیون kimyon [ترکی]: زیره. (فرهنگ ترکی اسلامبول).

۴۸- کر kur [ عربی] ظرف و یا حوضچه­ای که گنجایش حددود ۳۵۰ لیتر آب را داشته باشد؛ انبار آب؛

کور [سومری]:واحد وزن تقریبا حدود ۳۰۰ کیلو گرام.(تاریخ تمدن)؛

کارو [سومری]: واحد وزن حبوبات معادل تقریبا ۲۱۶ کیلوگرم. ( الواح سومری، ص ۵۶)؛

قوریه [مغولی]: انبار اسلحه، و هرنوع انبار؛

کروک kurok [هزارگی]: انبار آرد و غلات؛

۴۹- کیرچی kerĉi [مغولی]: بریدن یا بریده شدن.

وقتی لباس، پارچه و یا بخشی از اعضای بدن توسط دو قطعه آهن و یا دو قطعه سنگ بریده و پاره شود در زبان مغولی به آن کیرچی گوید. و به عقیده من واژه «کرچی» مغولی با واژه قرض و قرضی عربی به معنی بریدن و قطع کردن ریشه واحدی دارند؛

قرض الشَیئَی [عربی]: چیزی را قطع کرد و برید؛

قرض الفار الثوب [عربی]: موش لباس را جوید و پاره کرد. مقراض: آلت بریدن که در ترکی به آن قیچی گوید. به نظر می­ رسد که واژه قیچی مخفف کیرچی باشد.

۵۰ کویز، کاویز [ترکی]: مقیاس اندازه­گیری، معادل ۳۲ کیلو تقریبا ( فرهنگ آذری)؛

قفیز [عربی]:پیمانه­ای به مقدار ۳۰ لیتر.

۵۱- تنور: لفظی است مشترک میان زبانهای: فارسی، ترکی، عربی، مغولی و غیره، به معنی محل پخت نان، جایی که در آن نان بپرند؛

در «انجمن آرا» گوید: و آن چیزی می­ب اشد که از گِل سرخ به هیئت خمره، زمین را گود کرده در آنجا قرار دهند و آتش درآن افروزند و نان بپزند؛

در لغت نامه دهخدا بعد از مطرح کردن نظرات گوناگون، سرانجام چنین نظر داده است: تنور در زبان اکدی «تی نورو» آمده چون ریشه لغت مزبور در هیچ یک از زبان­های سامی اصلی نیست، لغت عربی تنور از آرامی به عاریت گرفته شده و در عبری به صورت «تنور» به تشدید دوم آمده است؛

با این حال لغت تنور به نظر میرسد نه ایرانی باشد و نه سامی آنچه قریب به حقیقت به نظر می­رسد آن است که کلمه مزبور متعلق است به ملت ماقبل سامی و ماقبل هند و اروپایی مقیم ناحیه­ای که بعدها ایرانیان و سامیان جای آنها را گرفتند و این کلمه را به همان معنای اصلی اش پذیرفتند»؛

این نظریه لغت نامه دهخدا که تنور را نه فارسی و نه عربی، بلکه از زبان اقوام ماقبل آریا می ­داند با واقعیت تاریخی مطابقت کامل دارد، منتها در این نظریه فقط بخشی از حقیقت بیان گردیده، نه همه آن. واقعیت آن است که واژه تنور ریشه در زبان ترکی- مغولی دارد. این کلمه در زبانهای ترکی بیشتر به صورت تیندور، وتوندور به مشاهده رسیده و در زبان مغولی به صورت تندور تلفظ می­شود.

این کلمه دارای دو جزء میباشد (تن + دور) جزء اول آن تن یا تین ویا تون آتشدان، اجاق سفال پزی و یا آجر پزی را گوید. و هنوز ترکان آذربایجان کلخن حمام را تون حمام گویند.

جزء دوم آن که واژه «دور» یا «دیر» باشد پسوند معروفی است در زبان ترکی که به صورتهای: تور، دور، تیر، طور، و دیر آمده و معنی مشابهت را به «ملحق به» خود می افزاید. پس تندور در ترکی- مغولی به معنی اجاق مانند، آتشدان مانند و یا تون حمام مانند معنا خواهد داشت. این کلمه قبل از ورود آریایی­ها از طریق ساکنان بومی نجد ایران و یا از طریق سومری­ها و ایلامی­ها وارد زبان اکدی گردیده و از آنجا به سایر زبان­های سامی­نژادان راه یافته است. اینک به چند نمونه از صورت­های مختلف واژه «تنور» در زبان­های گوناگون توجه فرمایید:

تندور tandr[مغولی]: داش و اجاق نان­پزی؛

تندیر tandir  [قرغیزی]: داش و اجاق نان­پزی؛

تنور tanur [عربی]: داش نان­پزی؛

تنور tanur[فارسی دری]: محل پخت نان؛

تنور tanur [کلدانی] محل پخت نان؛

تنور tannur [عبری] محل پخت نان؛

تنورا tanura  یا تی نورا tinura [اکدی]: محل پخت نان؛

تندور tandur [ترکمانی]: محل پخت نان؛

تندیر tandir [قزاقی]: محل پخت نان؛

تندور tandur [هزارگی]: محل پخت نان؛

تنورا tanura [مندایی]: محل پخت نان.

۵۲- عنکبوت [عربی]: جانوری است از شاخه بند پایان که در زبان فارسی به آن «تارتنگ» و «جولاهه» و جولاکگ» گوید؛

واژه عنکبوت هرچند عربی­ الاصل شناخته می­ شود اما اگر آن را مورد ریشه­ یابی قرار دهیم معلوم خواهد شد که ریشه ترکی دارد زیرا اصل آن (انچه + پوت) بوده به معنای نازک پا؛

واژه انچه که در ترکی قدیم به صورت­های انسه، انچه، انکه نیز دیده شده به معنی ظریف، نازک و باریک است و پوت  در ترکی قدیم به پا گفته می­شد، در فرهنگ سنگلاخ آمده: پوت: پا از ران تا نوک پا. به نظر می­رسد که واژه پوت از طریق زبان سومری وارد زبان یونانی و سپس وارد زبان لاتین گردیده و از آنجا  به زبانهای انگلیسی و غیره نیز راه پیدا کرده است. و انچه پوت در زبان بومیان فلات خراسان و ایران قدیم ماقبل آریا به حشره موصوف که دارای پاهای باریک و نازک بود گفته می­شد و احتمالا از زبان آنان وارد زبان عربی گردیده است.

۵۳- طاووس: در عربی به پرنده زیبایی گفته می ­شود که در حدود هزار سال قبل از میلاد، از شمال هند وارد محیط عربی و سامی نژاد گردید. اولین کسی که دستور انتقال آن را از هند به شامات و جزیره­ العرب صادر کرد حضرت سلیمان پیغمبر بود در حدود ۱۰۰۶ قبل از میلاد.

در اینکه زادگاه اولیه طاووس در شمال هند و دامنه کوهای هیمالیا تا نواحی سند کنونی بوده، شکی وجود ندارد. و به احتمال قریب به یقین می­ توان ادعا کرد که مردم «موهنجودارو» و «هاراپا» با این پرنده آشنایی داشته­ اند و نام طاووس هم­ ریشه در زبان همان مردم دارد و سامیان در تغییر و تبدیل این نام نقش تعیین کننده­ ای نداشته ­اند.

و اینک با کمال تعجب می­ بینیم که در زبان ترکی–  مغولی به مرغ خانگی تاووغ یا تاووق گویند. و من تردیدی ندارم که تاووغ ترکی- مغولی با طاووس عربی و یا تاووس اهالی موهنجودارو و هاراپا ریشه واحدی دارد.

تبدیل  غین به سین درکلمه طاووس ممکن است در حین انتقال آن از شمال هند به محیط عربی صورت گرفته باشد. و هم ممکن است که اهالی شمال هند این واژه را به همان صورت امروزی­اش تلفظ می­ کرده­ اند، تبدیل غین به سین و بالعکس یک امر عادی و معمولی است و مخصوصا در زبان مغولی بسیار زیاد رایج می­ باشد.

چنانچه مغولان واژه چاغان را که به معنی سفید است گاهی به صورت چاسان و یا چاسون تلفظ می­ کنند.

قراتاوخ [ترکی]: سار سیاه رنگ. (فرهنگ معین).

۵۴- روشن­ترین تداخل واژه­ه ای اورال – آلتایی را در زبانهای سامی در واژه «من» که واحد وزنی در زبان عربی است می­ توانیم مشاهده کنیم.

«من» (nam) پیمانه­ ای است که وزن آن در مناطق مختلف فرق دارد؛

در تفسیر نمونه ادعا شده که حتی واژه «منت» به معنی زیر بار نکوهش قرار دادن نیز برگرفته از واژه «من» است.

چون منت نهادن بر کسی به منزله یک بار سنگینی را بدوش وی نهادن است.

این واژه از زبان سومری وارد زبان عربی گردیده است.

سومری­ها بر اساس وزن و ثقالت دانه­ه ای گیاهی مانند دانه­ های جو، خردل و نخود وزنه­ هایی به وجود آوردند به نامهای: شکیل، مد، چاغ (صاغ)، من (منگ) کرو یا کارو.

من سومری­ها از نظر وزن با من تبریز امروزی که معادل ۳ کیلو است تقریبا برابری می­ کرده است. آنان از شمارش هزار دانه متوسط نخود من را به وجود آوردند.

به عبارت دیگر وزن هزار دانه نخود متوسط برابر یک من سومری بود که خود آنان این کلمه را به صورت منگ یا مینگ یعنی با نون غنه تلفظ می­کردند.

نون غنه حرفی است که از خیشوم و به صورت تو دماغی صحبت می ­شود و صدایی بین «ن» و «گ» دارد. آوای آن از زبان کوچک (لحات) و بینی در می­ آید. چنین حرفی در زبان های اورال – آلتایی و نیز در زبان سومری موجود بوده، اما در زبان­های هند و اروپایی دیده نمی ­شود.

سامی نژادان در صورت وام­گیری کلمات سومری هر واژه­ ای را که دارای نون غنه بود، چون با چنین حرفی آشنایی نداشتند نون غنه را به نون تنها یا نون خالص تبدیل می­ کردند. یا آن را به حرف میم تبدیل می­ کردند، چنانچه به جای an=am و به جای em= in تلفظ می­ کردند چنانچه مینگ را به «من» تبدیل کرده­ اند.

سومری­ها تمام واحد اوزان را به دو نوع وزن عادی و وزن شاه تقسیم می ­کردند؛ مثلا یک واحد وزن به صورت من یاد م ی­شد. و دیگری را به نام من­شاه یاد می­ گردند که همین اصطلاح تا کنون درمیان ترک زبانان کم و بیش باقی مانده؛ مثلا ترکان به «من­شاه» «باتمان» یا «باتمن» می­ گویند. مهمترین نکته در کلمه «من» همان عدد هزار است که امروزه در زبان ترکی به عدد هزار «مین» و در مغولی «مینگ» گفته می ­شود.

۵۵- واژه «قفل» و «کلید» به ادعای برخی از نویسندگان ایرانی، از زبان فارسی وارد زبان عربی شده است. اما شکل کلمه و تجزیه اجزاء آن و همچنین قراین تاریخی این نظریه را رد می کند. و این دو کلمه به نظر اینجانب ریشه در زبان ماقبل آریا دارد. زیرا قبایل آریایی وقتی وارد فلات پامیر و خراسان و شمال هند و نجد ایران شدند، دارای خیمه و خرگاه (غژدی) و گله­ های حیوانی بودند، با قفل و کلید آشنایی نداشتند. اما مردمان بومی که دارای خانه­ ها و حویلی ­های مسکونی و دروازهای چوبی بودند، هم با قفل و کلید آشنا بودند و هم آن را به کار می ­بردند، پس با اطمینان می­ توانم بگویم که این دو واژه هیج ربطی به زبان فارسی و یا دیگر لهجه­ه ای آریایی ندارد و برگرفته از زبان ساکنان اصلی (بومیان) سرزمین­های مذکور است. اختراع قفل و کلید در حدود ۳ هزار سال قبل از میلاد در محدوده آسیایی غربی اتفاق افتاده است که این موضوع نیز همین نظریه را تایید می­ کند.

واژه «قفل» عربی، با واژه «کلیف» و یا «قلیف» ترکی هم ریشه است. قلیف در زبان ترکی به یک نوع ظرفی گفته می­ شود، که وقتی سرپوش را بر روی ظرف موصوف قرار داده، فشار دهند، کاملا به همدیگر محکم و قفل می­ شود.

واژه «کلید» که مرکب است، از «کیل + اید» و مرکبتا به معنی نوک خمیده، نیز ریشه در زبان ترکی – مغولی دارد.

کیل به معنی: کج، خمیده و «اید» که در بعضی از لهجه­ های ترکی به صورت «ایج» یا «آج» دیده شده، به معنی نوک است. به همین دلیل به شمشیرهای نوک خمیده، نیز کلیج یا قلیج گفته می­شود. کلیدهای اولیه تا زمان­های طولانی دارای نوک­های خیمده بودند. همین خمیدگی باعث می­ شد که زبانه قفل را به راست یا چپ حرکت دهد و آن را باز کند. واژه «کیل» در زبان هزارگی نیز به معنی کج و خمیده می­ باشد؛ چنانچه گویند: بار کیل به منزل نمی ­رسد. یعنی بار کج به منزل نمی ­رسد.

خلاصه بحث آنکه واژه قفل و کلید هر دو، ریشه در زبان اورال – آلتایی و یا به عبارت مشخص­تر، ریشه در زبان ترکی مغولی دارد.

منبع((((http://www.worldhazaracouncil.org))))