✅ «گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 1

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 1

خیال می‌کنید شماها نوبرش را آورده‌اید که در روزگارتان، آدم‌هایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاش‌های صادقانه و شبانه‌روزی، یک دفعه مدرک «دکترا» می‌گیرند و بعدش به مقام‌های خیلی خیلی بالا می‌رسند و...؟

خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا می‌شود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیره‌ی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمی‌دانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» می‌شود، سر از مرکزهای حکومتی درمی‌آورد و «شاهنامه» هم می‌نویسد.

اگر این گفته‌ی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفه‌ی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب می‌کنید و قصد «ممنوع‌القلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثال‌ها و دلایل محکمه‌پسندی را از کتاب وزین «شاهنامه‌ی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید:

«فردوسی» به اندازه‌ای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحه‌ی 31 می‌نویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است!

 

در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچه‌های چهارساله هم می‌دانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچ‌فروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا می‌کند که البرز کوه در هندوستان است؟ فرض کنیم «محمود غزنوی» دارای یک «حکومت منزوی» بوده و با خیلی از کشورها روابط دیپلماتیک نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتر از 17 بار به هندوستان لشکر کشیده و همچنین برای برقراری روابط حسنه، با «ری» می‌خواست که به آنجا سفر بکند ولی بانویی که بر آن منطقه حاکم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست کم می‌توانست از شاه محمود یک سری اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگیرد و جای هر کدام را بداند!

این عنصر مشکوک و حکیم‌نما، یکی ـ دو صفحه‌ی بعد، مذبوحانه تلاش می‌کند این عقیده‌ی انحرافی و توطئه‌آمیز را تبلیغ بکند که پرچم ایران در زمان «فریدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشکیل یافته بود.

اگر عقیده‌ی اینجانب را بپرسید، عرض می‌کنم که این جانب حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و می‌خواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانه‌ی تیم‌های فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام می‌دهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقه‌ی داور را بگیرند و دسته‌جمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و...

اگر عقیده‌ی اینجانب را بپرسید، عرض می‌کنم که این جانب حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و می‌خواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانه‌ی تیم‌های فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام می‌دهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقه‌ی داور را بگیرند و دسته‌جمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و...

در صفحه‌ی 34 همین شاهنامه‌ی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آورده‌ای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقه‌اش را می‌گرفتند و او را به مراکز ذی‌صلاح می‌کشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی می‌کردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمان‌ها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر می‌کنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت می‌گرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت!

ای کاش خلافکاری‌های فردوسی تنها در این قبیل موارد خلاصه می‌شد. ولی معلوم نیست چه روابط مشکوکی با نیروهای بیگانه‌ی اشغال‌کننده‌ی عراق داشته که، جغرافیای این کشور دوست و برادر ـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم می‌خواهد به سود استکبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد 1975 الجزایر خدشه وارد نماید. او در ادامه‌ی نشر اکاذیب خود ادعا می‌کند که «اروندرود» در اصل نام رودخانه‌ی «دجله» است و شهر «بغداد» نیز در زمان فریدون وجود داشته است. (صفحه‌ی 35)

حال باید از این عنصر حکیم‌نما پرسید که مگر اروندرود در حق او چه بدی کرده که می‌خواهد آن را به مرکز بغداد منتقل بکند و یقه‌اش را به دست اشغالگران امریکایی و انگلیسی و تروریست‌های القاعده بدهد؟

 

در صفحه‌ی 35 می‌خوانیم که فریدون و سپاهیانش که می‌خواهند به ایران بیایند. از دجله رد می‌شوند و به بیت‌المقدس می‌آیند که خودشان را به ایران برسانند!

بی‌چاره فریدون، عوض این که با یکی از این تورهای مسافری بیاید که راه را میان‌‌بر می‌زنند که یک وعده شام کمتر به مسافر بدهند و یک شب کمتر در هتل اقامت بکنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی که از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمی‌داده است. تازه، حضرت آقا را «حکیم» می‌دانند، در حالی که هر بچه دبستانی هم می‌داند که از دجله تا ایران چندان راهی نیست و هیچ لزومی ندارد که فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیست‌ها می‌سوزد که ازبس میوه ندیده‌اند، به «سنجد» «قاقا» می‌گویند و این آدم را «حکیم» می‌دانند!

بعضی جاسوس‌ها هستند که «دوجانبه» نامیده می‌شوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» می‌دهند. ظاهراً در دعوای میان فریدون و «ضحاک» هم، جناب حکیم فردوسی دو دوزه‌بازی کرده، ولی مانند این دلال‌های «آژانس‌ مسکن» یا «بنگاه معاملات ملکی» و یا «اطلاعات املاک» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحه‌ی 38 هم می‌خوانیم که ضحاک برای پیدا کردن فریدون و کشتن او، عازم هندوستان می‌شود. سواد جناب فردوسی را عشق است که...!

ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازه‌ای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمی‌دهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کره‌ی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت می‌کند!

با همه‌ی ادعاهای گنده گنده‌ای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار می‌کنیم، جناب فردوسی اصلاً نمی‌دانسته که «دماوند» یک از قله‌‌های رشته‌کوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمی‌آورد؟

 

حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحه‌ی 46 می‌فرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمی‌داند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافی‌دانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط می‌آورد که فردا دولت‌های حاکم و ملت‌ها به جان هم بیفتند!

در صفحه‌ی 51 می‌خوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خوانده‌ایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش می‌کنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانه‌ای که این همه به وجود افسانه‌ای‌شان افتخار می‌کنیم، درست به اندازه‌ی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمی‌کرد و در نتیجه، ایرانی‌ها متوجه نشده‌اند. شاید هم همه‌ی کم‌کاری‌ها و بی‌عرضگی‌های فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقه‌ی خودش را کنار بکشد!

اگر صفحه‌های 51 و 52 را با دقت کافی بخوانیم، متوجه می‌شویم که این «سلم» بوده که از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با کمال تعجب، می‌بینیم که «تور» ایرج را می‌کشد. نکند آن روز عینک فردوسی گم شده بود و سلم را تور می‌دید؟ اصلاً همه‌ی پروفسورها کم‌حافظه هستند و اشتباه می‌کنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی را تبرئه بکنیم، وگرنه گند بی‌سوادی و کم‌هوشی حکیم بزرگ درمی‌آید و آن همه افتخارات ملی متکی به یک تعداد افسانه‌ی پر از غلط را از دست می‌دهیم!

جالب است. در صفحه‌ی 55 نوشته است که فریدون به نوه‌اش منوچهر ـ پسر ایرج ـ چیزهای ارزشمندی از قبیل: «اسب تازی»، «خنجر کابلی»، «شمشیر هندی»، «جوشن رومی»، «سپر چینی» و... می‌دهد!

ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار می‌کنیم و به حضرت عالی درود می‌فرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...!

مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول می‌زدیم که در زمان‌های گذشته همه چیز داشتیم و غربی‌های استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان می‌کردیم و به جهانیان می‌گفتیم که ایرانی‌های باستان، اتم را می‌شکافتند، هواپیما و هلی‌کوپتر داشتند، ضددریایی هسته‌ای می‌ساختند و...! حالا تو همه چیز را لو می‌دهی و می‌گویی که ما هم مثل زنده‌یاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفه‌ی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد می‌کردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشته‌گرا بازی می‌کنند؟! جداً که...!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد

✅ «گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 2

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 2

از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمی‌تواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل می‌کند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور می‌خواهند هدیه‌های گران‌قیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیه‌ها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانه‌ی رومی‌های بدبخت می‌دهند!

در صفحه‌ی 59 می‌بینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی می‌دهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور می‌خواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتش‌ها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزه‌های حکیم، یک باره می‌بینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شده‌اند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادام‌العمر «وزیر امور خارجه» می‌شد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد می‌شد و به دلیل نزدیکی مسیر، همه‌ی راه را هم پیاده می‌رفت!

جناب فردوسی ادعا می‌کند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق می‌افتد. طبق نقشه‌های جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترک‌ها و آن سوی رودخانه‌ی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعه‌ی صفحات بعد می‌بینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق می‌افتد. اما در بخش‌های پایانی همین جنگ می‌بینیم که سلم می‌خواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکی‌های ری هیچ دریایی وجود ندارد.

 

«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش می‌زاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمی‌آید، می‌خواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمی‌دارد و در نزدیکی «البرز» می‌اندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!

یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بی‌سوادترین و کم‌شعورترین آدم‌ها هم اگر بخواهند از شر بچه‌شان راحت بشوند، او را می‌برند و دو ـ سه کوچه آن طرف‌تر، کنار دیوار می‌گذارند و در می‌روند. کدام عاقلی فاصله‌ی زابلستان تا دامنه‌های البرز را با اسب می‌پیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکی‌ها کوهی وجود نداشته است؟

ما را ببین که 60 سال است سینه‌مان را جلو می‌دهیم و با تفاخر تمام می‌گوییم که در زمان‌های قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه می‌دانستیم که فردوسی «تجزیه‌طلب» در صفحه‌ی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملت‌های منطقه سکه‌ی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخان‌های افتخارآمیز ما که فردوسی مشت‌مان را باز کرد!

اگر بنده بخواهم یک روز خاله‌جان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کرده‌ام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمی‌دارد و در مورد هر دختری می‌نویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیه‌ی قسمت‌های شاهنامه، می‌بینیم که پالان همه‌ی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوان‌‌های دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف می‌کنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریف‌هایی از نجابت این دخترها می‌کند، ولی در پایان معلوم می‌شود که حکیم هم مثل دلال‌های «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریف‌های الکی می‌کرده و سر پهلوان‌های ما را شیره می‌مالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیده‌ی شاه‌ها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!

 

در صفحه‌ی 84 می‌خوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت می‌کرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشه‌ی «القاعده» و جای «بن‌لادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت می‌کند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشته‌های نژادشناسی و مردم‌شناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!

در همان صفحه، زال ادعا می‌کند: «مرا برده سیمرغ بر کوه‌هند»! در زمان ما، پدیده‌ی «فرار مغزها» را فراوان می‌بینیم. ولی انگار در ایران باستان مسأله‌ای به نام «فرار کوه‌ها» هم وجود داشته. چون یک دفعه می‌بینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمی‌آورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!

در صفحه‌ی 91 ادعا می‌شود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام می‌گوید که چون من نمی‌توانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بی‌سوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمی‌دانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بنده‌ی اهل مطالعه و شاهنامه‌خوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بی‌سوادی بکنم، چون در هر حال شیفته‌های تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!

اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحه‌ی 109 می‌بینیم که می‌خواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژه‌ها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی می‌فرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذاب‌های زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، می‌گوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» می‌گذارند. لابد عیب از گوش‌های زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور اداره‌ی ثبت احوال سواد نداشته است!

از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول می‌داده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیاده‌روی می‌کرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در همه‌ی زمان‌ها را «درم» می‌دانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی می‌کند و در جاهای دیگر شاهنامه هم می‌خوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج می‌کردند. در همه جای شاهنامه‌ی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ می‌آید. شاهد دلیل کم‌لطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!

 

طوری که فردوسی می‌گوید، گویا هیکل رستم در لحظه‌ی به دنیا آمدن، خیلی درشت‌تر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنه‌برداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب می‌کند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدم‌هایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکل‌داری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!

در همان صفحات می‌خوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه می‌داشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گنده‌تر است!

فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفته‌اند که هر فیل برای شستن خود، در شبانه‌روز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمی‌تواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقه‌ی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا می‌آورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیده‌ی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج می‌کرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمی‌توانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.

طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا می‌کند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خوانده‌ایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» می‌دانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش می‌‌کند که به دین موسی بگرود و او هم قبول می‌کند. با این حساب، ایرانیان باستان می‌بایستی «یهودی» می‌شدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دین‌ها هم... بع‌له؟!

قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خوانده‌ایم که فریدون سه پسر به نام‌های سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوه‌ی دختری‌اش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحه‌ی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی می‌گویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمی‌آیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون می‌رسد. ما که با مطالعه‌ی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کرده‌اند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه‌ صادر کرده است.

مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا می‌کند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آورده‌اند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟

بنده یک روستایی نیمه خل می‌شناختم که به غیر از دهکده‌ی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» می‌گفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» می‌داند و بس؟!

 

آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصله‌ها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 می‌نویسد که یک سوار در فاصله‌ی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را می‌شکند، بدون این که خودش متوجه باشد!

بعد و در صفحه‌ی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطه‌ی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش می‌کنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!

در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه می‌‌گوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عده‌ی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشده‌اند!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد

✅ «گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 3

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 3

در همین صفحه می‌بینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین می‌گذرند و به «مکران» می‌رسند. اگر عقل‌مان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!

افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را می‌بندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین می‌کنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بی‌سوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» می‌آیند. اما معلوم می‌شود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلی‌شاه و وزیر فرهیخته‌اش ندارد!

از حق نگذریم، شاهنامه‌ی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندان‌شکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرست‌ها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، می‌بینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادری‌اش هم که «ترک» می‌باشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویش‌های افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک می‌گیرند. با این حساب، بهترین و پهلوان‌ترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دسته‌ی خودش را می‌برد. بی‌چاره آنهایی که دلشان را به این حکیم‌ها خوش کرده‌اند!

بالاخره بی‌سوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجه‌ی علمی می‌رسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!»‌ اگر شک دارید، صفحه‌ی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیه‌ی «کهستان» را به «سیاووش» می‌بخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراء‌النهر» واقع شده است! این را هم می‌دانیم که «ماوراء‌النهر» به سرزمین‌های آن سوی جیحون گفته می‌شد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!

طوری که ادعا کرده‌اند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همه‌ی خصلت‌های عالیه‌ی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» می‌گوید:

 

چه آموزم اندر شبستان شاه؟               به دانش زنان کی نمایند راه؟!

فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس می‌زده است که آنجا در واقع یک «خانه‌ی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایره‌ی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمه‌ی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوء‌‌استفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان می‌خواهد که از زن‌ها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان می‌کنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!

سودابه، همسر قانونی کاووس‌شاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بی‌شک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب می‌شود. اما در صفحه‌ی 223 می‌بینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد می‌کند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پرورده‌ی رستم است و فردوسی، آن همه در باره‌ی دینداری، درستی و پاکدامنی‌های او تعریف می‌کند، باز صد رحمت به عروس‌های تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که می‌گویند: «جوان هم، جوان‌های قدیم»؟! پررویی پسرک را می‌بینید؟!

سیاووش از طرف پدرش مأمور می‌شود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحه‌ی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ می‌رود، بعد سپاهیانش را به طالقان می‌کشاند، بعدش به «مرو» رهسپار می‌شود و در نهایت به «بلخ» می‌رسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه می‌رفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از راننده‌های تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو می‌رود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آواره‌ی کوه‌ها و دشت‌ها بشود. معلوم می‌شود این آقا سیاووش ـ در واقع شازده‌ی کاووس ـ نوشته‌های بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمی‌ترین و قابل اطمینان‌ترین کتاب جهان می‌دانند!

از مطالب صفحه‌ی 240 چنین برمی‌آید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها می‌کند و به ساحل «گنگ» می‌رود.

یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که می‌گفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمی‌داند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت.

 

تاریخ‌نویسان فعلی کشور ما، ادعا می‌کنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضع‌گیری متین، استوار و غیره، می‌گوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخ‌نویسان فعلی ما چاخان می‌کنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان می‌آوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیت‌های مسلم را نادیده می‌گیرند و باز...!

سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمی‌شد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران می‌رسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد می‌شود. بنا به گواهی صحفه‌ی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری می‌گیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج می‌کند. پس از این داستان نتیجه می‌گیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!

راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمی‌کرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بوده‌اند. در میان آدم حسابی‌های کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوش‌سلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کرده‌اند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زن‌های شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زن‌های دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانی‌ها را خانه‌خراب کرد.

به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیم‌های خوب و مامانی، خیلی زود می‌میرند و هم‌میهنان گرامی را از دانش و راهنمایی‌های خودشان بی‌نصیب می‌گذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده می‌ماند، آدم می‌توانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند!

براساس ابیات صفحه‌ی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سه‌تایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ می‌روند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها می‌جنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفته‌اند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوه‌سرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطی‌گری می‌دانند!

فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کرده‌اند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران می‌کنند. مرحبا به رستم که از یک فاصله‌ی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، می‌تواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیز‌دان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشک‌های بالستیک و قاره‌پیما و غیره با کلاهک‌های هسته‌ای و بمب‌های اتمی داشته‌اند، احتمال دارد برخی عناصر معلوم‌الحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامه‌ی فردوسی را خوانده‌اند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاح‌های اتمی تهمت می‌زنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کره‌ی مریخ و سایر سیاره‌ها را مورد حمله قرار داده است

دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!

باز در همان صفحه می‌خوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور می‌دهد سپاهیانش یک منطقه‌ی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همه‌ی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطی‌منش و بامرام، قتل‌عام شده‌اند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!

حکیم نامدار توس در صفحه‌ی 288 می‌نویسد:

کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن          کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن

سیاووش به گفتار زن شد به بـاد         خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد

زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه            جهان پاک از این هر دو ناپاک به!

بنده وکیل و وصی خانم‌ها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمی‌گیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» می‌شمارد و آرزو می‌کند که ای کاش زن‌ها اصولاً به دنیا نمی‌آمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا می‌کرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد می‌شد!

اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمن‌های ادبی، انسان‌های ادیب و فرهیخته‌ای را می‌شناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیده‌ی صد در صد دارند و ذره‌ای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» می‌دانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زن‌ذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان‌ زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!

در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را می‌کشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسان‌کی سن قیریرسان!»

رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب می‌شناخت و تازه با کمی اغراق می‌گفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش می‌کند و تازه به کمرگاه اسب می‌رسد:

آب جیحون از نشاط روی دوست                خنــگ مــا را تــا میــان آید همی

اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچه‌ی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» می‌نامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟

در صفحه‌ی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتش‌پرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومه‌ی اردبیل «جای دیوان» معرفی می‌شود.اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» می‌آید، در آنجا باده می‌نوشد، اسب می‌تازد و آتش را پرستش می‌کند. اگر «آتش‌پرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتش‌پرستی می‌کند؟ در ثانی، مگر اردبیلی‌ها چه بدی در حق فردوسی کرده‌اند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» می‌داند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکه‌های زر بدهند و بعد، نقره داده‌اند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد

✅ «گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 4

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 4

در صفحه‌ی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را می‌نویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانواده‌های بازماندگان سام به میان نیامده است.

جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوان‌ها را ایرانی نمی‌دانند. آن وقت بعضی‌ها در زمانه‌ی ما کاسه‌‌های داغ‌تر از آتش شده‌اند و می‌خواهند برای اینها تابعیت‌های ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویش‌هایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شده‌اند و حالا بعضی‌ها می‌خواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر می‌آید، یک دانه دختر می‌آید...»!

صفحه‌ی 334 به ما می‌گوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک می‌شود. در این حال دیده‌بان فرود آنها را می‌بیند و گزارش می‌کند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!

اصولاً دیده‌بان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور می‌خواهد شاهنامه‌اش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا می‌کند و همان جایی است که می‌گویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حمله‌ور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همه‌ی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانه‌ی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقه‌ای پرباران است و در واقع جلگه‌ای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل می‌پوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.

می‌گویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و می‌خواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش می‌کنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت می‌کنم.»

اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر می‌دیدم، در حالی که به درستی تشخیص می‌دهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»!

بنده جسارت نمی‌کنم به فردوسی یا آن دیده‌بان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلوم‌الحال، یک چنان برخوردی بکند که مایه‌ی عبرت خیام و حافظ بشود!

حالا صفحه‌ی 401 را می‌خوانیم. در اینجا پیران از کمک‌های نظامی «خاقان چین» تشکر می‌کند و به او می‌گوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی!

باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحه‌های پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!

از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان‌ ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که می‌توانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی‌ لند» غزنین می‌برد و او را سوار قایق می‌کرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او می‌گفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچه‌های بدی هستند و...!

در ضمن به نظر می‌رسد در زمان رستم و کیخسرو، چینی‌ها هنوز نتوانسته‌ بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجل‌شان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد می‌شدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمان‌ها، چینی‌ها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمین‌های ما را داشتند که خوشبختانه همه‌ی ترفندهایشان خنثی و همه‌ی توطئه‌هایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی می‌دهد که پیرمردها هم هوس می‌کنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت‌ یک ذره شوخی را ندارند، بی‌خیال!

از بنده می‌شنوید، حتی کوه‌ها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران می‌خواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه می‌کند، در حالی که هر کسی می‌داند که کوه بیستون در غرب ایران واقع شده و اصولاً پیران و کاموس که اهل توران در آن سوی جیحون هستند، در همه‌ی عمرشان نمی‌توانستند آن را ببیند. البته ممکن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری و غیره‌ی زمان کیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی و چینی، عکس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث...، همیشه مثل زمان ما نبوده که نتواند جاذبه‌های توریستی ایران را به خود ایرانی‌ها هم تبلیغ بکند!

حالا ممکن است بپرسید که مگر در خود توران و چین، کوه بلند و بزرگی نبوده که پیران بیستون را مثل می‌زند؟ در پاسخ عرض می‌کنم که این هم از تلاش‌های شبانه‌روزی، مجدانه، پیگیر، خستگی‌ناپذیر و غیره‌ی سازمان میراث فرهنگی بوده که در آن روزگار، بیستون را بزرگتر از هیمالیا و تیان‌شان و غیره کرده بود و بعدها، دشمنان زبون این که را کوچک کرده‌اند که البته یک مشت محکم هم طلب آنها!

عرض می‌کردم که در شاهنامه، آدم‌ها دچار آلزایمر پیشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحه‌ی 411 می‌خوانیم که رستم، هومان و خاقان چین، همدیگر را نمی‌شناسند. در حالی که رستم و هومان، پیش از آن در همین شاهنامه، صد بار همدیگر را دیده و برای یکدیگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگری پرداخته‌اند. خاقان چین را هم می‌شد ـ لااقل ـ از چشم‌های بادامی‌اش شناخت. مگر این که بگوییم در زمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینی‌شان را عمل می‌کردند و به این دلیل، جهان پهلوان فکر کرده که شاید این مرد هم چشم‌هایش را با جراحی پلاستیک، بادامی کرده است.

خوب یادم هست که در سال 1350 که دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودیم. یک بار که شعری از حافظ را می‌خواندیم، به ترکیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه در این مورد توضیح داد که شهلا به چشمی می‌گویند که خمارگونه و خواب‌آلود دیده شود و...

پس‌فردای آن روز که شنبه بود مشاهده کردیم که چشم‌های تعداد زیادی از خانم‌های همکلاسی، قرمز شده و خواب‌آلود است. همان روز هم معلوم شد که دخترها، دو شبانه‌ روز نخوابیده‌اند که چشم‌هایشان شهلا به نظر بیاید!

همه‌ی محققان، نژادشناسان، تاریخ‌نویسان و غیره، از حدود سه هزار سال پیش به طور مذبوحانه و با ترفندهای از پیش تعیین شده ادعا کرده‌اند که «بربر» قومی‌ در بخش‌های شمالی و غربی قاره‌ی افریقا بوده است. اما حکیم فردوسی گول ترفندهای فریبنده‌ی این دشمنان زبون و بی‌خبر از خدا را نمی‌خورد و ضمن کوبیدن لگد محکم به دهان آنان ـ البته یک لگد برای همگی ـ به طور پیروزمندانه‌ای دست به افشاگری می‌زند و در دو صفحه‌ی 416 و 417 با فریادی رسا اعلام می‌دارد که تورانی‌ها برای جنگ با رستم، می‌خواهند از چین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشکر بیاورند.

 

ما را ببین که مار در آستین خودمان پروده بودیم. عده‌ی بسیار زیادی از به اصطلاح هم‌میهنان ما، ایادی داخلی و مزدوران استکبار جهانی به رهبری افراسیاب جنایتکار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتیم. می‌دانیم که «بزگوش» نام یک منطقه و کوه در «سراب» آذربایجان‌شرقی و مازندران هم یکی از استان‌های کشور خودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازی می‌کردند! باز گلی به جمال فردوسی که دست به افشاگری زد و همچنین، نقشه‌های پلید دانشمندان علم‌های تاریخ و جغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشه‌ی قاره‌ی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!

در داستان چاپ شده در صفحه‌ی 509 بیژن می‌خواهد از «هومان» دعوت بکند که با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن «پهلوانی» و زبان هومان «ترکی» است، سردار ایرانی از وجود یک مترجم استفاده می‌کند. ولی با آغاز جنگ دو نفره، این دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف می‌زنند که البته فردوسی توضیح نداده است که به کدام زبان صحبت می‌کردند. حالا ما را باش که خیال می‌کردیم در جنگ و دعوا و با دیدن شمشیر و نیزه و غیره، زبان انسان از ترس می‌گیرد. در حالی که در شاهنامه، با دیدن این جور سلاح‌ها، آدم‌ها مثل بلبل و طوطی می‌شوند و به زبان‌هایی غیر از زبان خودشان هم صحبت می‌کنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا کلاس زبان؟!

به عقیده بنده، صد هزار نفر تاریخ‌نویس، دین‌شناس، محقق و غیره هم که جمع بشوند، باز نمی‌توانند انگشت کوچک فردوسی ما به حساب بیایند. این آدم‌های دانشمندنما، همه‌ی واقعیت‌های تاریخی را تحریف کرده‌اند. مثلاً می‌نویسند که عبادتگاه‌هایی به نام «آتشکده» مختص ایران بوده و در ضمن کتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده که او هم ایرانی بوده است. زنده‌ باد فردوسی که در صفحه‌ی 565 می‌گوید که افراسیاب در «کندز» آتشکده، «زند» و «استا» داشت.

حالا شما ادعای بی‌اساس بکنید که «کندز» یکی از ایالت‌های افغانستان است و نمی‌توانست متعلق به افراسیاب و توران باشد، کتاب «زند» در زمان ساسانیان نوشته شده که اصولاً می‌بایستی چندهزار سال بعد از افراسیاب باشد و کتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یک قرن بعد از کشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم می‌شود ایرانیان باستان علاوه بر هواپیما و فضاپیما، ماشین «زمان‌پیما» هم داشتند که بعدها غربی‌ها ـ بخصوص انگلیسی‌ها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود کرده‌اند!

 

در این میان، یک نفر پیدا نمی‌شود تکلیف این «قراخان» ـ پسر افراسیاب ـ را روشن بکند. در صفحه‌ی 567 می‌نویسد: «قراخان که او بود مهتر پسر» و در صفحه‌ی بعدش می‌آید: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر این بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسیاب آگهی «حصر وراثت» بدهد چه کار باید بکند؟ غلط‌های تایپی و چاپی خود روزنامه‌ها بس نبود که غلط‌های جناب فردوسی هم به آنها اضافه می‌شود؟

در صفحه‌ی 587 کیخسرو نفرین می‌کند و به دنبال آن، توفان شن می‌وزد و در اثر آن، همه‌ی سپاهیان توران آلاخون والاخون می‌شوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش می‌مانند. در حالی که کیخسرو و ارتش او کمترین آسیبی نمی‌بینند. حالا فرض کنیم توفان شن هم چیزی مثل میوه‌فروش‌های «گجیل» یا «کره‌نی‌خانا آغزی» بوده و چیزهای خوب را نشان می‌داد و بنجل‌هایش را جا به جا می‌کرد و به همین دلیل، به طرف ایران دست نزده است. ولی چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسیاب و چهار نفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده یا این که از قصد نگاه داشته و نکشته که فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم کش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریال‌سازهای کیلومتری‌ساز ما از قدیمی‌ها به یادگار مانده است.

حالا بی‌زحمت تشریف بیاورید به صفحه‌ی 589 و ببینید که افراسیاب در «دژ گنگ» و در نزدیکی چین، «بسی کارداران رومی بخواند»

از چین تا روم، چه قدر راه است؟ افراسیاب از آن فاصله‌ی چندین هزار کیلومتری، چه طور کارداران رومی را می‌خواند؟ نکند تورانی‌های باستان هم روی دست ایرانی‌های زمان خودشان بلند شده بودند و کانال‌های ماهواره‌ای در اختیار داشتند؟ معلوم می‌شود دشمنان زبون ما همیشه از طریق شبکه‌های شیطانی ماهواره‌ای، هم به ما تهاجم فرهنگی کرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداخته‌اند. جالب است که توران در شرق ایران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب علیه ما متحد شده بودند!

دو نفر که یکی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند در مورد افتخارات تاریخی سرزمین‌های خودشان چاخان‌پردازی می‌کردند. ایتالیایی گفت که زمانی که ما در یکی از آثار تاریخی‌مان حفاری می‌کردیم، چند رشته سیم نازک پیدا کردیم و از همان جا فهمیدیم که اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پیش، تلفن داشته‌اند.

اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. او هم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای کشورمان را حفاری کردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم که نیاکان باستانی ما در آن زمان «موبایل» داشته‌اند»!

صفحه‌ی 616 را بخوانید و حسابی حال بکنید. از کشتی‌رانی سپاهیان ایران در شرق آسیا، در منطقه‌ای میان توران و چین بحث می‌کند و می‌فرماید:

همــان راه دریــا بــه یـک ســالـه راه             چنــان تیــز شــد بــاد در هفـت مــاه

کـه آن شاه و لشکر بر این سو گذشت          کـــه از بــاد، کـس آستی‌‌تــر نـگشت!

به جان عزیز خاله‌جان عزیزم قسم می‌خورم که اینها را خود حضرت فردوسی نوشته و بنده از خودم درنمی‌آورم. یعنی در مرز توران ـ آسیای میانه‌ی فعلی ـ و کشور چین دریایی هست که کشتی‌های بادبانی می‌توانند حداقل در مدت یک سال از یک طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این بار به خاطر گل روی جناب کیخسرو، یک باد سریع‌السیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده که کشتی‌های ایرانی در هفت‌ ماه از دریا عبور کرده‌اند. اما همین باد آنچنان تربیت شده و خوب بوده که در اثر وزش آن، حتی آستین یک نفر هم تر نشده است. فکر می‌کنم اگر تورانی‌ها سوار همان کشتی‌ها می‌شدند، یک «سونامی» چنان شدیدی به وجود می‌آمد که بعدش صدها میلیارد نفر کشته می‌شدند، 

همه‌ی خاک توران به زیر آب می‌رفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را از دست می‌دادند و آواره می‌شدند، طوری که سازمان ملل هم نتواند به آنها کمک بکند و...!

یادتان باشد که «کریستف کلمب» و یارانش در مدت سه ماه از اقیانوس اطلس گذشتند و به امریکا رسیدند و «امریکو وسپوس» و هم سفرهایش هم در مدت زمان کمتری همین کار را کردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه و چین چه وسعتی داشته که گذشتن از آن، بیشتر از چهار برابر عبور از اقیانوس اطلس وقت می‌برده است. البته که فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاً عرض می‌کنیم که: «... بابای دروغگو...»!

چشم هم‌میهنان زابلی و شهروندان کابلی روشن که ببینید فردوسی در صفحه‌ی 632 اصلاً آنها را ایرانی نمی‌داند. کجاست جناب باستانی پاریزی و استادان چاخان‌پرداز مثل ایشان که ادعا می‌کنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بی‌عرضگی‌های شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این که همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان می‌دانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش را نادیده می‌گیرند و مسکوت می‌گذارند! در زمان پادشاهی «لهراسپ» که هنوز پسرش «گشتاسپ» ولیعهد است و از پدر ـ شاید هم از عمه‌اش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» کرده است، در روم با یک «اسقف» ملاقات می‌کند.

ای کاش ترتیبی می‌دادیم که تقویم ما را فردوسی بنویسد. کسی که در زمان‌های پیش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت از اسقف ـ روحانی مسیحی ـ می‌کند، لابد می‌توانست تقویم را طوری تنظیم بکند که هر سال 364 روز تعطیلی داشته باشیم و آن یک روز باقی‌مانده هم به عید نوروز می‌خورد.

این که عرض می‌کنم نیاکان افتخارآفرین ما در هفت ـ هشت هزار سال پیش، چیزهایی مانند موبایل، کانال‌های ماهواره‌ای، موشک‌های فضاپیما و... داشتند، به هیچ وجه چاخان نمی‌باشد. حالا فرض کنیم بنده را چاخان‌پرداز و خالی‌بند حساب کردید، خود فردوسی را چه می‌گویید که در صفحه‌ی 701 ادعا می‌کند برای نوشتن شاهنامه، کتابی را خوانده است که از شش هزار سال پیش مانده بود. لااقل باور کردید که در شش هزار سال پیش، ایرانی‌ها کاغذ و سایر نوشت‌افزار ـ شاید هم تایپ کامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه و غیره هم ـ داشته‌اند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود یک هزار و پانصد سال پیش از فردوسی، کاغذی وجود نداشته و کورش و داریوش و غیره، مطالب را روی تخته سنگ‌ها حکاکی می‌کردند، لابد به این خاطر بوده که کورش و داریوش متعلق به یک جناح مخالف بودند و یا در نوشته‌هایشان مطالب انتقادی می‌آوردند و اقدام به نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، سیاه‌نمایی و.... می‌کردند و سهمیه کاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرین به هوش و سواد فردوسی که کتابی را خوانده که پیش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پیش، بشر الفبا را اختراع نکرده بود و حتی خط‌های اورارتویی، میخی، سانسکریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!

ای خاک عالم بر این سر کچل من با این همه نازیدن و بالیدن به نیاکان باستانی افتخارآفرین! در صفحه 801 آمده است که در ایران زمان شاه «بهمن» و در زمانی که هنوز چند سالی از ظهور زرتشت و ایمان آوردن ایرانی‌ها به دین او نگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار می‌شود، آن هم در حالی که ازدواج این پدر و دختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در 809 می‌بینیم که «داراب» که حاصل ازدواج یک پدر با دختر خودش ـ بهمن و همای ـ بوده و هم پسر و هم نوه‌ی شاه بهمن و از یک طرف نیز هم فرزند و هم برادر خانم همای بوده، در چشم خانم والده‌اش: «نبوده ست جز پاک فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفه‌ی ایران باستان و نورچشمی‌ بهمن و همای «ناپاک» بود چه جوری می‌شد؟!

«همای» خانم در بیشتر از سه هزار سال پیش، شاه ایران است. پاک فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نور چشمی هم که جوان حلال‌زاده‌ای است، فرمانده ارتش می‌شود و به روم حمله می‌کند و از رومیان «صلیب مقدس» را به غارت می‌برد.

معلوم می‌شود داراب به اندازه‌ای «پاک فرزند» و حلال‌زاده بوده که نمی‌دانسته است که هنوز هزار سال به تولد حضرت عیسی مانده و در آن زمان، صلیب نمی‌توانست مقدس باشد. خواهش می‌کنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و در مورد بی‌اطلاعی فردوسی چیزی نگویید!

به فردوسی بهتان می‌زنند، روز روشن به این شخص محترم افترای ناحق می‌گویند. به دروغ ادعا می‌کنند که این آدم «ضدعرب» بوده، همه‌اش تقصیر این پان‌ایرانیست‌ها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عرب‌ها عشق می‌ورزیده و چنان مفتون ادبیات و تمدن عرب بوده که واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در هفت هزار سال پیش را «درم» و «دینار» می‌داند و هیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمی‌شناسد و علاوه بر اینها، حتی واحد وزن رایج در ایران و روم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» می‌داند و می‌گوید که مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا میان داراب و «فیلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش می‌کنم این را به حساب بی‌اطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!

خودمانیم، بی‌خود گفته کسی که ادعا کرده فردوسی ضد زن بود. این حکیم عالی‌قدر به اندازه‌ای برای خانم‌ها ارزش قایل بوده که به جای «شهناز سیاه»، «مهناز پلنگی» و امثال اینها، فیلسوفان شهر ]یونان[ را به عنوان «ینگه» برای دختر شاه روم انتخاب کرده است که او را بیاورند و تحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند که شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غیره تقاضا می‌کنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه‌ قمپز در نکنند، وگرنه از فردوسی عزیزمان تقاضا می‌کنیم که این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بکند که بیایند عروس را هم بزک ـ دوزک بکنند!

خواهش می‌کنم از بنده نشنیده بگیرند و قول بدهید که موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریکای جنایتکار در هزار سال پیش از آستین او بیرون آمده و یا اصلاً و غیره بوده است. این به اصطلاح حکیم، یک ایادی معلوم‌الحال غرب بود، که افکار جدایی‌طلبانه در سر داشته و می‌خواسته است میهن عزیز ما را تکه تکه بکند. وگرنه کدام آدم شیر پاستوریزه خورده‌ای «کرمان» را از ایران جدا می‌داند؟ این عنصر مشکوک، به چه جرأتی در صفحه‌ی 821 نوشته است که «چو دارا از ایران به کرمان رسید».

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد

✅ «گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 5


«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 5
در صفحه‌ی 815 «دارا» زخمی شده و در حال مرگ است. اسکندر که می‌خواهد به او دلداری و امید بدهد، می‌گوید: «ز هند و ز رومت پزشک آورم». لابد در آن روزگار یک پزشک حاذق و متخصص در ایران به این بزرگی وجود نداشته، آن هم به این دلیل منطقی که هنوز «دانشگاه آزاد» دایر نشده بود. شاید هم پزشکان ایرانی در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچه‌ی بیمه کم لطف بودند. در هر حال، تقصیر از بنده نیست، نظام پزشکی داند و فردوسی و اسکندر و دارا!
دارا خبردار شده است که اسکندر برادر او است که هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهایشان جداگانه است. اما همین برادر ایرانی به اسکندر، یعنی به برادر رومی ـ یونانی ـ خودش پیشنهاد می‌کند که با دخترش ـ «روشنک» ـ که برادرزاده‌ی خود اسکندر است، ازدواج بکند تا فرزندی مانند اسفندیار به دنیا بیاورد. جالب این که پیشنهاد می‌شود نام کودک آینده را هم مادرش انتخاب بکند. پس معلوم می‌شود این غربی‌های جنایتکار، متجاوز، غاصب و غیره، از چند صد سال پیش از میلاد تصمیم داشتند افکار پلید و زبون «فمنیستی» را در سرزمین عزیز ما رایج بکند. وگرنه چه کسی به زن اجازه‌ی عرض وجود می‌دهد که برای بچه‌ی خودش نام هم انتخاب بکند؟ اصلاً به عقیده بنده بهتر است این صفحه‌ی 825 را به کلی پاره بکنند و دور بیندازند تا از بدآموزی و نفوذ افکار غربی جلوگیری کرده باشیم!
آقاجان! یک نفر بیاید و این فیلسوف‌های بدبخت را از دست فردوسی نجات بدهد. جناب حکیم در 829 می‌فرماید که یک نفر فیلسوف، پیام عاشقانه‌ی اسکندر را به روشنک می‌رساند.
بدون شک، فردوسی یک «حکیم» بوده که معنای واژه‌ی «فیلسوف» را هم می‌دانسته است. وگرنه حکیمی که آن اندازه باسواد باشد که بداند که کرمان هیچ ارتباطی به ایران ندارد، واحد پول همه‌ی کشورها در روزگار باستان «درم» و «دینار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممکن است مفهوم «فیلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسی نیست. احتمالاً فیلسوف‌های جهان باستان هم مانند لیسانسیه‌ها و فوق‌لیسانسیه‌های امروزی، چون می‌دیدند آدم باسواد بیکار و بی‌پول می‌ماند و آواره‌ی خیابان‌ها می‌شود، از روی ناچاری یک مؤسسه‌ی مربوط به امور ازدواجیّه راه انداخته و ینگه، مشاطه، پیغام‌رسان عاشقان و... شده‌اند!
دیگر کم کم دارم از دست این فردوسی جوش می‌آورم. این جناب حکیم که عقیده دارد رومی‌ها از هزار سال پیش از میلاد حضرت عیسی(ع) مسیحی بوده‌اند و صلیب‌ داشته‌اند، حالا هم دین یهود را آیین رومی‌ها ـ یونانی‌ها ـ می‌داند! صفحه‌ی 833 را بخوانید و ببینید چه طور یونانی‌های بدبخت را یهودی کرده است، در حالی که آن بی‌چاره‌ها در روزگار اسکندر معتقد به «زئوس» و «خدایان اولمپ» بودند. ولی شاید فردوسی هم راست می‌گوید. چون اگر اسکندر و لشکریانش یهودی ـ صهیونیست ـ نبودند، پس چرا به ایران حمله کردند؟ شاید هم «بعثی» بوده‌اند و فردوسی از ترس خلیفه‌ی بغداد این مسأله را سانسور کرده است!
به نظر می‌رسد این ایران باستان یک در و پیکر حسابی نداشته و هر کسی که از عمه‌اش قهر می‌کرد، می‌توانست بیاید و کشوری به این بزرگی و با آن همه افتخارات را در عرض ایکی ثانیه و سه سوت فتح بکند. وگرنه چه طور ممکن بود آدم خنگی مثل اسکندر بتواند به یک کشور در و پیکردار پیروز بشود؟ این بابا آن اندازه کم‌حواس است که با وجود این که در جنگ با دارا، فیل را دیده بود، ولی باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ می‌پرسد که فیل چه شکلی است؟!
 
همین اسکندر که در 843 خنگی خودش را لو داده، در 846 هم که می‌خواهد از بصره به مصر برود، سوار کشتی می‌شود. یعنی باید از خلیج فارس، دریای عمان، بخشی از اقیانوس هند، جنوب عربستان و دریای سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالی که اگر پیاده می‌رفت خیلی زودتر می‌رسید.
این اسکندرخان 350 سال پیش از میلاد حضرت مسیح زندگی می‌کرده است. اما در 852 می‌بینیم که به «دین مسیحا» سوگند می‌خورد. خواهش می‌کنم شما قضاوت بکنید. یک آدم اگر خنگ و کودن و ببو و غیره نباشد، چه طور به چیزی قسم می‌خورد که تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بیاید؟ خوشبختانه این قسم را فردوسی نخورده است، وگرنه ممکن بود متهم به بی‌اطلاعی باشد!
کاش یک نفر از ماها در زمان اسکندر یا روزگار فردوسی حضور داشتیم و در مورد اسکندر کمی تحقیق می‌کردیم. اصلاً دارا کار خیلی اشتباهی کرده که دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنک خانم ـ را بدون تحقیقات کافی به اسکندر داده است. لااقل اگر برای احتیاط یک مهریه‌ی سنگین تعیین می‌کرد، بهتر می‌شد. مثلاً از او می‌خواست که شش دانگ از طبقه‌ی سوم کشور روم را پشت قباله‌ی روشنک خانم بیندازد. اگر بنده بودم حتی خاله‌ی 75 ساله‌ام را هم به اسکندر نمی‌دادم. ظاهراً این آدم از «کودکان خیابانی» است و جا و مکان معینی ندارد، شاید هم تحت تعقیب است و می‌خواهد رد گم بکند. در سال 857 می‌خوانیم که او که تازه یکی ـ دو روز است هندوستان را فتح کرده، یک دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانیا ـ سر درمی‌آورد و بلافاصله، در یک چشم زدن به شهر «برهمن» می‌رود و...
قبلاً اشاره کردیم که فردوسی ادعا کرده که یک کتاب مربوط به شش هزار سال پیش را مطالعه کرده که داستان‌های شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات این کتاب شش هزار ساله هر چه بگویم باز هم کم است. یکی این که در زمانی نوشته شده که هنوز خط اورارتویی و خط آرامی و میخی هم اختراع نشده بوده، ولی کتاب مورد نظر به الفیای نسخ عربی ـ فارسی به نگارش درآمده است که فردوسی بتواند بخواند. واقعاً کتاب هم کتاب‌های قدیم که برای خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظه‌ی سواد و معلومات خواننده را می‌کردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روی تخته سنگ‌ها می‌نوشتند، ولی این یکی به صورت کتاب درآمده است!
این که عرض می‌کنم آن کتاب اعجاز کرده، ادعای همین طور الکی و کشکی و کتره‌ای و غیره نیست. کدام کتاب تاریخ را سراغ دارید که وقایع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رویدادهای دوره‌ی ساسانیان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ کتاب کذایی اتفاق افتاده‌اند، ولی فردوسی همه‌ی آنها را در همان کتاب شش هزار سال پیش مطالعه فرموده است. پس درست گفته‌اند که «آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!» یعنی آن کتاب چون خیلی پیر بوده، توانسته است رویدادهای چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببیند. در هر حال، نباید چنین تصور بکنیم که فردوسی ـ زبانم لال ـ اهل چاخان‌بازی بوده است.
در صفحه‌ی 892 «اردشیر ساسانی» از دست «اردوان پنجم اشکانی» فرار می‌کند. او که می‌خواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از یک «دریا» می‌گذرد!
حالا دیدید ایرانیان باستان، علاوه بر موبایل و موشک فضاپیما و هواپیمای جت و غیره، در وسط هر دو استان یک دریای بزرگ هم داشتند که قابل کشتی‌رانی بود؟ به نظر می‌رسد این دریاها را، بعدها دشمنان زبون غارت کرده و برده و خورده‌اند. وگرنه، فردوسی بزرگ که دروغ نمی‌گوید. مرگ بر این دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غیره که به آب شور دریا هم رحم نمی‌کنند. درست مثل زمان ما که همان دشمنان پلید، آب دریاچه‌ی «ارومیه» را به غارت می‌برند و برای ما فقط «نمک» باقی می‌گذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربایجان‌غربی و آذربایجان‌شرقی که در مورد کاهش آب دریاچه‌ی ارومیه بی‌خیالی و بی‌اعتنایی نکرده‌اند و شب و روز مجدانه تلاش می‌کنند که هر طوری که شده، لااقل به اندازه‌ی نیم یا یک لیتر به آب شور این دریاچه اضافه بکنند!
 
در ضمن، به علاقه‌مندان ارزهای خارجی و به صرافی‌ها و ارز فروشی‌های سر چهارراه‌ها مژده می‌دهم که فردوسی در صفحه‌ی 949 شاهنامه، یک نوع ارز معتبر به نام «دینار رومی» معرفی کرده است که در نوع خود بی‌نظیر می‌باشد!
و اما صفحه‌ی 955 را بخوانید و ببینید که در ایران قدیم چه اتفاق‌های جالبی می‌افتد. مثلاً می‌نویسد:
جهــانـدار بــُرنا زگیـتی بــرفت                 بر او سالیان بر گذشته دو هفت
نبـودش پسر، پنج دختـرش بود                یکی کهتـر از وی، برادرش بـود
شاه ایران جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و از دنیا می‌رود، در حالی که طفلک بی‌چاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در این حال، همین شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر کوچکترش مجبور است به جای او شاه بشود!
شاه نوجوان 14 ساله ازدواج کرده بود و پنج دختر هم داشته است. یعنی فوق فوقش، باید در 9 سالگی زن می‌گرفت. در حالی که در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمی‌کنند زن بگیرند. واقعاً راست گفته‌اند که مرد هم مردهای قدیم!
جداً شانس آورده‌ایم که این شاه نوجوان در 14 سالگی مرده است. چون اگر تا 80 سالگی زنده می‌ماند، همه‌ی ایران را پر از دخترهای خودش می‌کرد و آن وقت معلوم نبود برای این همه دختر، از کجا باید شوهر می‌آوردیم. در هر حال، جوان‌های امروزی بخوانند و به سر غیرت بیایند، البته نه آن اندازه غیرت که در 14 سالگی صاحب پنج دختر بشوند. یادشان باشد که در 14 سالگی و بعد از آن هم «یکی خوب است، دو تا بس است»، «فرزند کمتر، زندگی بهتر» حتی اگر در 9 سالگی ازدواج کرده باشی!
به عقیده‌ی بنده، این نوجوان 14 ساله به خودش ظلم کرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، دیگر نمی‌توانستند در اعلامیه‌ی مجلس ترحیم‌‌اش عبارت «نوجوان ناکام» بنویسند. در واقع اصل این است که در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر کسی هم ایراد بگیرد که چه طور ممکن است یک نوجوان در 14 سالگی پدر پنج دختر بشود، به عقیده‌ی بنده انتقاد و اعتراض او به هیچ وجه وارد نیست، چون در مملکتی که وسط راه اصفهان به شیراز آن یک دریای بزرگ باشد، بچه‌ی صغیر هم می‌تواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عیب کار اینجا است که فردوسی ننوشته که این طفل صغیر، دخترهایش را هم شوهر داده بود یا نه؟!
 
در کتاب حکیم فردوسی، شاهان دست به هر غلط‌کاری می‌زنند که البتّه از آنها همین انتظار را هم داریم ولی اشکال کار اینجا است که دراینجا «موبدان» هم یک عقل درست و حسابی ندارند. آن همه فیلسوف و دانشمندان نجومی و هندسی و غیره از همه جای جهان جمع می‌شوند و در صفحه‌ی 957 از یزدگرشاه خواهش می‌کنند که پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد که درست تربیت بکنند که درس بخواند و «آدم» بشود که شاید فردا در یک جایی هم استخدام شد، در این میان «نعمان‌بن منذر» هم می‌دود وسط حرف بزرگترها و می‌گوید که: ما «سواریم و گُردیم و اسب افکنیم، کسی را که دانا بُوَد، بشکنیم»! آن وقت موبدان به یزدگرد پیشنهاد می‌کنند که پسرش را به این عرب بسپارد که او را بزرگ بکند. پس تکلیف «علم بهتر است یا ثروت» چه می‌شود. یعنی آن همه فلسفه، دانش‌های ستاره‌شناسی، ریاضی و... به اندازه‌ی یاد گرفتن یک «اسب افکندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فیلسوف‌ها و دانمشندها از یک مدرسه‌ی «غیرانتفاعی» یا «دانشگاه آزاد» می‌آمدند، آدم می‌توانست خودش را قانع بکند که حتماً موبدان می‌دانستند که فقط پول می‌گیرند و مدرک صادر می‌کنند و سواد درست و حسابی یاد نمی‌دهند! شاید هم موبدان می‌دانستند که با سواد و مدرک و امثال اینها، آدم را برای خدمتگزاری هم استخدام نمی‌کنند، در حالی که آدم «اسب افکن» می‌تواند در آینده شاگرد یک «بنگاه معاملات ملکی» بشود و یا سر چهارراه بایستد و کوپن بخرد و سیگار بفروشد و...! تازه، مگر برای گرفتن مدرک دانشگاهی و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ایران، آدم حتماً باید درس بخواند؟ هیچ هم این طور نیست. همه‌ی ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفرینی را می‌شناسیم که در همه‌ی عمرشان یک بار هم به هیچ دانشگاهی نرفته‌اند، ولی هم مدرک «دکترا» دارند و هم به عالی‌ترین مقام‌ها رسیده‌اند و کلی هم از ملت طلبکار هستند!
به عقیده‌ی بنده باید به حضرت فردوسی در درس‌های جغرافی و تاریخ، یک نمره‌ی «شعبان‌خانی»، مثلاً 200، 500 یا هزار داد. در صفحات 958 و 959 می‌خوانیم که نعمان‌بن منذر اهل کشور «یمن» بود. در حالی که همه‌ی دنیا به اشتباه فکر می‌کنند که این آدم فرمانروای «حیره» ـ در فاصله‌ی میان ایران و عربستان ـ بود. در ضمن، کشور یمن و شهر «کوفه» همسایه‌های دیوار به دیوار هم هستند!
در صفحه‌ی 965 شاه یزدگرد در «نیشابور» است و مثل بچه‌ی آدم برای خودش می‌گردد و حال می‌کند که یک دفعه یک رأس «اسب» از «دریا» بیرون می‌آید و می‌زند و شاه را می‌کشد، یعنی در واقع او را ترور می‌کند!
 
حالا اگر شما در نزدیکی نیشابور دریایی نمی‌شناسید و یا برایتان معما است که این چه جور اسبی بوده که در داخل دریا زندگی می‌کرده و چه مرضی داشته که از آب بیرون آمده و یک جفتک محکم به دهان یاوه‌سرای یزدگرد کوبیده و او را کشته، دیگر تقصیر از بنده و فردوسی نیست. لطفاً به گیرندگان خودتان دست نزنید و بخصوص آنتن خودتان را حرکت ندهید. اشکال از ایران باستان است که با آن همه شکوه و عظمت و پرافتخاری، هیچ مورد و هیچ چیز درست و حسابی نداشته است!
در صفحه‌ی 969 بهرام و «منذر» ـ این بابا اول «نعمان‌بن منذر» بود و در فاصله‌ی 11 صفحه از کتاب، نامش هم ابتر شد! ـ می‌خواهند از یمن به «تیسفون» بیایند، اما سر راهشان از «جهرم» رد می‌شوند. بدون این که عقل‌شان برسد که تیسفون در نزدیکی بغداد است و اصلاً نباید و لازم نیست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته است که آمدند و از توکیو، پکن، مسکو، لندن، نیویورک و سیدنی رد شدند و به جهرم رسیدند و تازه یادشان آمد که باید سری هم به ژوهانسبورگ بزنند که از آنجا وارد تیسفون بشوند!
جریان رأی‌گیری مربوط به انتخابات برای تعیین «بهرام گور» به عنوان شاه ایران در صفحه‌ی 971 هم در نوع خود جالب و خواندنی است. در گزارش مربوط به نتیجه‌ی این انتخابات، فردوسی می‌فرماید:
زپنجاه بـاز آفـریدند سی                   زایرانی و رومی و پارسی
ملاحظه می‌فرمایید؟ برای انتخاب شاه در ایران، عده‌ای هم از «روم» آمده و رأی داده‌اند و نیز، فردوسی یک بار «ایرانی» و یک دفعه هم «پارسی» آورده است!
مثل این که انتخابات در سرزمین پرافتخار ما، سابقه‌ای بسیار دیرینه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل کاندیداها نمی‌رسید که چند تا اتوبوس و مینی‌بوس کرایه بکنند که هم روستایی‌ها و هم‌ولایتی‌هایشان را از ایلات و روستاها به شهر بیاورند و به یک دست چلوکباب مهمان بکنند که آنها هم در شهر به اینها رأی بدهند و بعدازظهر هم برای شرکت هر چه باشکوه‌تر در انتخابات، به روستای خودشان برگردند و یک رأی، شاید هم بیشتر نیز، در آنجا به صندوق بریزند و تکلیف خود را ادا نمایند. بلی، جناب بهرام اینها را بلد نبوده و به همین خاطر، رفته و از «روم» آدم‌ها را آورده که برایش رأی بدهند. لابد برای چلوکباب‌ ناهار رأی‌دهنده‌ها هم از گوشت «گورخر» استفاده کرده‌اند، چون بهرام عاشق شکار «گورخر» بود. البته جای شکرش باقی است، چون در زمان ما و در بعضی جاها نه‌تنها گوشت گوسفند و گاو، بلکه گوشت همان گورخر را هم در رستوران‌ها کباب نمی‌کنند، بلکه از گوشت...!
و اما این که حکیم فردوسی در این بیت یک بار «ایرانی» و یک بار هم «پارسی» آورده، معلوم می‌شود در کشور افتخارآفرین و شکوهمند و غیره‌ی ما، آن زمان‌ها بعضی‌ها دست به تقلب در انتخابات می‌زدند و دوبار، هر بار با یک شناسنامه‌ رأی می‌دادند، البتّه هنوز تحقیقات باستان‌شناسان روشن نکرده است که در آن زمان هم با شناسنامه‌ی اشخاص «مرده» رأی می‌دادند یا نه!
در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه می‌خواهند از هندوستان به سمت ایران فرار بکنند. اینها در مسیر فرار، از یک دریا می‌گذرند!
 
خانهعناوین مطالبتماس با من
 

ستارگان دروغ و خیانت
جمع آوری آراء ، نظرات ، مقالات و یادداشتهای پراکنده ناریا (آقایادامه...
دسته‌هامستند تخت گاه هیچ کس 9مستند طوفان نوح 27مستند مجعولات مجلل 10فیلم مستند زخم نشر 9قرآن کریم Holy Quran و آیات مبین 211مجموعه یادداشتهای عظیم قلم نگارش 68کتابت و کتاب نویسی 39تخت جمشید Persepolise پارسه 56پاسارگادPasargad معبد کوروش کبیر 6یهود Jews یهودیت Jewish جهودان 197دوستانه 332شهرهای ایران Iranian Old Cities 144نقشه های جغرافیاییGeographic Map 21نظرات جالب دیگران 870مطالب متفرقهMiscellaneous Notes 521عجز و آوارگی مخالفان 223حرف های فعلا مبهم ! 122عید پوریم Purim/Pourim/Poorim 117بنی اسرائیل/بنی اسراییل/قوم مصری 21جملات زیبا 56افراد و شخصیت ها 215اسلام و شمشیر 56کتیبه ها و حجاریهای باستانی 100کتابت قرآن و قرآن نویسی 40قرآن و تحریف ناشدگی آن 15زبان ها،اقوام و قومیتها،نژادها 163اسلام،دین اسلام Islam و مسلمانان 131قاجار،خاندان قجر و حکومت قاجاریه 216نکات بدیع و آموزنده 56دیوار چین ( جاده های قدیمی چین ) 9هخامنشیان(هاخام / خاخام منشی ها) 48نقش رستم و نقش رجب 2احیاء وحدت مسلمین 63اشکانیان،ارشکوسیان،سلوکیان،یونان 16خط سومی ها !! 8اهل کتاب،یهود و نصاری،مسیحیان 28اقتصاد، تجارت،بانکداری Economics 31سیاسی،حکومتی،Politics,Governing 163انعکاس و بازتاب 46انقلاب مشروطه 72دوران پهلوی اول و دوم،آریامهر 14منازعه ، نوشته مهدی - مهدی 13در جهان،دستکاریهای فرهنگی 89تاریخ معاصر (جدید) 75فرهنگ(جدید) 67دوران قبل از مشروطه (جدید) 12در حاشیه و مسایل دوستان ( جدید) 95فتوای تنباکوی میرزای شیراز(جدید) 12مستند ابطال شناسنامه-مجتبی غفوری 22ملک یمین، ما ملکت ایمانکم(جدید) 37معماری،طراحی،آرشیتکت ابنیه(جدید) 32فرهنگ و تمدن (جدید) 49چغازنبیل، زیگورات ایلامی (جدید) 1کتیبه رزیتا Rosetta Stone (جدید) 3امپراطوری ساسانیان (جدید) 6Milestone (جدید) 22کودتای۲۸مرداد ۳۲ علیه مصدق(جدید) 2انقلاب اسلامی 57 در ایران (جدید) 2ایران پس از انقلاب (جدید) 2جنگ ایران و عراق،دفاع مقدس(جدید) 30بابیه،بهائیه-بابیت،بهائیت (جدید) 12دوران صفویان (صفویه) (جدید) 4روحانیت،روحانیون،ملا،آخوند(جدید) 14پزشکی،طبابت،Medicine ،دارو(جدید) 40حمله جهودان به حلقه دوستان(جدید) 45کشفیات باستانی انسان شناسی دوران دیرینه سنگی، پالئولیتیک(جدید) 1شخصیت پیامبر اسلام و تربیت شدن و تاثیر پذیری در مکتب قرآن(جدید) 7فیلم مستند خط، قلم، نگارش 4
جدیدترین یادداشت‌ها
همه تعاملات فرهنگی، قرآن نویسی، سکه های ساسانی، عربی، ایرانی، رومی، یونانی و پارسی، متون عربی و فارسی با الفبای عبری، فارسیهودی گفتگو/ مصاحبه با دکتر صادق زیباکلام استاد علوم سیاسی در مورد جنگ ایران و عراق و نقش دو کشور در شروع و تداوم ریختن خون مسلمین معرفی ماهیت مخالفان آقای پورپیرار و بهانه های به ظاهر استدلالی و کودکانه و ایرادات بنی اسرائیلی بر مطالب ثقیل خارج از توان فکری ارتباط با همفکران بنیان اندیش با ایمیل و دریافت نسخه آرشیو شده بخشهای نظرات وبلاگ های قدیمی مرحوم ناصر پورپیرار از طریق دوستان توسعه زیربنایی کشور و ضرورت همراهی سران و رهبران کشور با مردم و عقاید و فرهنگ و علاقه مردم جهان عرب به صدام حسین به چشم شهید خیانتهای فرهنگی مسئولان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در ممانعت از ترویج اندیشه ها و آرای ضدصهیونیستی و ترویج ریا، نفاق و پنهانکاری نظریه اهلی کردن اسب در آسیای میانه و شمارش پان عربیستی تعداد لغتهایی که از عربی وارد زبان انگلیسی شده / مشابهت با پان فارسیسم غلو و دروغ پردازی ایرج پسر دکتر محمود حسابی در مورد ملاقات با فرمی، اینشتین، شرودینگر، ماسینی و دعوت به سفره هفت سین در پرینستون آگاه سازی مردم با انتشار مطالب نسل کشی پوریم و نیاز به روشنگری حقیقت با ترویج قرآن و درخواست ترجمه فارسی از آقای پورپیرار حقیقت پنهان،مخفی و ناگفته ارسطو،افلاطون، سقراط،بقراط،جالینوس،ارشمیدس، ابن سینا،ابوریحان بیرونی،بودا و دیگر شخصیتهای تاریخ باستان
بایگانیتیر 1395 9فروردین 1395 18اسفند 1394 7بهمن 1394 11دی 1394 17آذر 1394 8آبان 1394 9مهر 1394 5فروردین 1394 1مرداد 1393 19تیر 1393 19خرداد 1393 15اردیبهشت 1393 46فروردین 1393 32اسفند 1392 29بهمن 1392 47دی 1392 51آذر 1392 97آبان 1392 121مهر 1392 107شهریور 1392 121مرداد 1392 107تیر 1392 82خرداد 1392 168اردیبهشت 1392 157فروردین 1392 161اسفند 1391 148بهمن 1391 183دی 1391 219آذر 1391 178آبان 1391 188مهر 1391 187شهریور 1391 200مرداد 1391 174تیر 1391 154خرداد 1391 179اردیبهشت 1391 157فروردین 1391 105اسفند 1390 87بهمن 1390 122دی 1390 145آذر 1390 137آبان 1390 50مهر 1390 108شهریور 1390 24مرداد 1390 154خرداد 1390 49اردیبهشت 1390 187فروردین 1390 92اسفند 1389 106بهمن 1389 131آبان 1389 100مهر 1389 137شهریور 1389 102
تقویم
تیر 1395شیدسچپج   12345678910111213141516171819202122232425262728293031 
جستجو
 
 
آمار : 3581192 بازدیدPowered by Blogsky
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»- سوتی های تاریخی حکیم طوسی
ای نوشته مشتمل بر ۶ یادداشت است که یکجا تقدیم می گردد.  
 
 
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 1
خیال می‌کنید شماها نوبرش را آورده‌اید که در روزگارتان، آدم‌هایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاش‌های صادقانه و شبانه‌روزی، یک دفعه مدرک «دکترا» می‌گیرند و بعدش به مقام‌های خیلی خیلی بالا می‌رسند و...؟
خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا می‌شود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیره‌ی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمی‌دانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» می‌شود، سر از مرکزهای حکومتی درمی‌آورد و «شاهنامه» هم می‌نویسد.
اگر این گفته‌ی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفه‌ی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب می‌کنید و قصد «ممنوع‌القلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثال‌ها و دلایل محکمه‌پسندی را از کتاب وزین «شاهنامه‌ی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید:
«فردوسی» به اندازه‌ای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحه‌ی 31 می‌نویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است!
در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچه‌های چهارساله هم می‌دانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچ‌فروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا می‌کند که البرز کوه در هندوستان است؟ فرض کنیم «محمود غزنوی» دارای یک «حکومت منزوی» بوده و با خیلی از کشورها روابط دیپلماتیک نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتر از 17 بار به هندوستان لشکر کشیده و همچنین برای برقراری روابط حسنه، با «ری» می‌خواست که به آنجا سفر بکند ولی بانویی که بر آن منطقه حاکم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست کم می‌توانست از شاه محمود یک سری اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگیرد و جای هر کدام را بداند!
این عنصر مشکوک و حکیم‌نما، یکی ـ دو صفحه‌ی بعد، مذبوحانه تلاش می‌کند این عقیده‌ی انحرافی و توطئه‌آمیز را تبلیغ بکند که پرچم ایران در زمان «فریدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشکیل یافته بود.
اگر عقیده‌ی اینجانب را بپرسید، عرض می‌کنم که این جانب حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و می‌خواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانه‌ی تیم‌های فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام می‌دهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقه‌ی داور را بگیرند و دسته‌جمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و...
در صفحه‌ی 34 همین شاهنامه‌ی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آورده‌ای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقه‌اش را می‌گرفتند و او را به مراکز ذی‌صلاح می‌کشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی می‌کردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمان‌ها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر می‌کنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت می‌گرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت!
ای کاش خلافکاری‌های فردوسی تنها در این قبیل موارد خلاصه می‌شد. ولی معلوم نیست چه روابط مشکوکی با نیروهای بیگانه‌ی اشغال‌کننده‌ی عراق داشته که، جغرافیای این کشور دوست و برادر ـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم می‌خواهد به سود استکبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد 1975 الجزایر خدشه وارد نماید. او در ادامه‌ی نشر اکاذیب خود ادعا می‌کند که «اروندرود» در اصل نام رودخانه‌ی «دجله» است و شهر «بغداد» نیز در زمان فریدون وجود داشته است. (صفحه‌ی 35)
حال باید از این عنصر حکیم‌نما پرسید که مگر اروندرود در حق او چه بدی کرده که می‌خواهد آن را به مرکز بغداد منتقل بکند و یقه‌اش را به دست اشغالگران امریکایی و انگلیسی و تروریست‌های القاعده بدهد؟
در صفحه‌ی 35 می‌خوانیم که فریدون و سپاهیانش که می‌خواهند به ایران بیایند. از دجله رد می‌شوند و به بیت‌المقدس می‌آیند که خودشان را به ایران برسانند!
بی‌چاره فریدون، عوض این که با یکی از این تورهای مسافری بیاید که راه را میان‌‌بر می‌زنند که یک وعده شام کمتر به مسافر بدهند و یک شب کمتر در هتل اقامت بکنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی که از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمی‌داده است. تازه، حضرت آقا را «حکیم» می‌دانند، در حالی که هر بچه دبستانی هم می‌داند که از دجله تا ایران چندان راهی نیست و هیچ لزومی ندارد که فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیست‌ها می‌سوزد که ازبس میوه ندیده‌اند، به «سنجد» «قاقا» می‌گویند و این آدم را «حکیم» می‌دانند!
بعضی جاسوس‌ها هستند که «دوجانبه» نامیده می‌شوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» می‌دهند. ظاهراً در دعوای میان فریدون و «ضحاک» هم، جناب حکیم فردوسی دو دوزه‌بازی کرده، ولی مانند این دلال‌های «آژانس‌ مسکن» یا «بنگاه معاملات ملکی» و یا «اطلاعات املاک» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحه‌ی 38 هم می‌خوانیم که ضحاک برای پیدا کردن فریدون و کشتن او، عازم هندوستان می‌شود. سواد جناب فردوسی را عشق است که...!
ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازه‌ای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمی‌دهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کره‌ی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت می‌کند!
با همه‌ی ادعاهای گنده گنده‌ای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار می‌کنیم، جناب فردوسی اصلاً نمی‌دانسته که «دماوند» یک از قله‌‌های رشته‌کوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمی‌آورد؟
حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحه‌ی 46 می‌فرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمی‌داند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافی‌دانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط می‌آورد که فردا دولت‌های حاکم و ملت‌ها به جان هم بیفتند!
در صفحه‌ی 51 می‌خوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خوانده‌ایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش می‌کنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانه‌ای که این همه به وجود افسانه‌ای‌شان افتخار می‌کنیم، درست به اندازه‌ی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمی‌کرد و در نتیجه، ایرانی‌ها متوجه نشده‌اند. شاید هم همه‌ی کم‌کاری‌ها و بی‌عرضگی‌های فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقه‌ی خودش را کنار بکشد!
اگر صفحه‌های 51 و 52 را با دقت کافی بخوانیم، متوجه می‌شویم که این «سلم» بوده که از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با کمال تعجب، می‌بینیم که «تور» ایرج را می‌کشد. نکند آن روز عینک فردوسی گم شده بود و سلم را تور می‌دید؟ اصلاً همه‌ی پروفسورها کم‌حافظه هستند و اشتباه می‌کنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی را تبرئه بکنیم، وگرنه گند بی‌سوادی و کم‌هوشی حکیم بزرگ درمی‌آید و آن همه افتخارات ملی متکی به یک تعداد افسانه‌ی پر از غلط را از دست می‌دهیم!
جالب است. در صفحه‌ی 55 نوشته است که فریدون به نوه‌اش منوچهر ـ پسر ایرج ـ چیزهای ارزشمندی از قبیل: «اسب تازی»، «خنجر کابلی»، «شمشیر هندی»، «جوشن رومی»، «سپر چینی» و... می‌دهد!
ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار می‌کنیم و به حضرت عالی درود می‌فرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...!
مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول می‌زدیم که در زمان‌های گذشته همه چیز داشتیم و غربی‌های استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان می‌کردیم و به جهانیان می‌گفتیم که ایرانی‌های باستان، اتم را می‌شکافتند، هواپیما و هلی‌کوپتر داشتند، ضددریایی هسته‌ای می‌ساختند و...! حالا تو همه چیز را لو می‌دهی و می‌گویی که ما هم مثل زنده‌یاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفه‌ی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد می‌کردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشته‌گرا بازی می‌کنند؟! جداً که...!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:29  توسط حمیدآرش آزاد 
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 2
از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمی‌تواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل می‌کند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور می‌خواهند هدیه‌های گران‌قیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیه‌ها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانه‌ی رومی‌های بدبخت می‌دهند!
در صفحه‌ی 59 می‌بینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی می‌دهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور می‌خواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتش‌ها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزه‌های حکیم، یک باره می‌بینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شده‌اند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادام‌العمر «وزیر امور خارجه» می‌شد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد می‌شد و به دلیل نزدیکی مسیر، همه‌ی راه را هم پیاده می‌رفت!
جناب فردوسی ادعا می‌کند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق می‌افتد. طبق نقشه‌های جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترک‌ها و آن سوی رودخانه‌ی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعه‌ی صفحات بعد می‌بینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق می‌افتد. اما در بخش‌های پایانی همین جنگ می‌بینیم که سلم می‌خواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکی‌های ری هیچ دریایی وجود ندارد.
«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش می‌زاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمی‌آید، می‌خواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمی‌دارد و در نزدیکی «البرز» می‌اندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!
یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بی‌سوادترین و کم‌شعورترین آدم‌ها هم اگر بخواهند از شر بچه‌شان راحت بشوند، او را می‌برند و دو ـ سه کوچه آن طرف‌تر، کنار دیوار می‌گذارند و در می‌روند. کدام عاقلی فاصله‌ی زابلستان تا دامنه‌های البرز را با اسب می‌پیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکی‌ها کوهی وجود نداشته است؟
ما را ببین که 60 سال است سینه‌مان را جلو می‌دهیم و با تفاخر تمام می‌گوییم که در زمان‌های قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه می‌دانستیم که فردوسی «تجزیه‌طلب» در صفحه‌ی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملت‌های منطقه سکه‌ی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخان‌های افتخارآمیز ما که فردوسی مشت‌مان را باز کرد!
اگر بنده بخواهم یک روز خاله‌جان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کرده‌ام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمی‌دارد و در مورد هر دختری می‌نویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیه‌ی قسمت‌های شاهنامه، می‌بینیم که پالان همه‌ی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوان‌‌های دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف می‌کنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریف‌هایی از نجابت این دخترها می‌کند، ولی در پایان معلوم می‌شود که حکیم هم مثل دلال‌های «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریف‌های الکی می‌کرده و سر پهلوان‌های ما را شیره می‌مالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیده‌ی شاه‌ها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!
در صفحه‌ی 84 می‌خوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت می‌کرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشه‌ی «القاعده» و جای «بن‌لادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت می‌کند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشته‌های نژادشناسی و مردم‌شناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!
در همان صفحه، زال ادعا می‌کند: «مرا برده سیمرغ بر کوه‌هند»! در زمان ما، پدیده‌ی «فرار مغزها» را فراوان می‌بینیم. ولی انگار در ایران باستان مسأله‌ای به نام «فرار کوه‌ها» هم وجود داشته. چون یک دفعه می‌بینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمی‌آورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!
در صفحه‌ی 91 ادعا می‌شود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام می‌گوید که چون من نمی‌توانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بی‌سوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمی‌دانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بنده‌ی اهل مطالعه و شاهنامه‌خوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بی‌سوادی بکنم، چون در هر حال شیفته‌های تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!
اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحه‌ی 109 می‌بینیم که می‌خواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژه‌ها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی می‌فرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذاب‌های زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، می‌گوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» می‌گذارند. لابد عیب از گوش‌های زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور اداره‌ی ثبت احوال سواد نداشته است!
از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول می‌داده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیاده‌روی می‌کرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در همه‌ی زمان‌ها را «درم» می‌دانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی می‌کند و در جاهای دیگر شاهنامه هم می‌خوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج می‌کردند. در همه جای شاهنامه‌ی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ می‌آید. شاهد دلیل کم‌لطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!
طوری که فردوسی می‌گوید، گویا هیکل رستم در لحظه‌ی به دنیا آمدن، خیلی درشت‌تر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنه‌برداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب می‌کند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدم‌هایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکل‌داری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!
در همان صفحات می‌خوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه می‌داشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گنده‌تر است!
فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفته‌اند که هر فیل برای شستن خود، در شبانه‌روز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمی‌تواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقه‌ی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا می‌آورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیده‌ی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج می‌کرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمی‌توانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.
طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا می‌کند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خوانده‌ایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» می‌دانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش می‌‌کند که به دین موسی بگرود و او هم قبول می‌کند. با این حساب، ایرانیان باستان می‌بایستی «یهودی» می‌شدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دین‌ها هم... بع‌له؟!
قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خوانده‌ایم که فریدون سه پسر به نام‌های سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوه‌ی دختری‌اش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحه‌ی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی می‌گویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمی‌آیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون می‌رسد. ما که با مطالعه‌ی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کرده‌اند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه‌ صادر کرده است.
مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا می‌کند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آورده‌اند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟
بنده یک روستایی نیمه خل می‌شناختم که به غیر از دهکده‌ی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» می‌گفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» می‌داند و بس؟!
آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصله‌ها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 می‌نویسد که یک سوار در فاصله‌ی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را می‌شکند، بدون این که خودش متوجه باشد!
بعد و در صفحه‌ی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطه‌ی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش می‌کنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!
در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه می‌‌گوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عده‌ی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشده‌اند!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:29  توسط حمیدآرش آزاد
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 3
در همین صفحه می‌بینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین می‌گذرند و به «مکران» می‌رسند. اگر عقل‌مان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!
افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را می‌بندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین می‌کنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بی‌سوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» می‌آیند. اما معلوم می‌شود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلی‌شاه و وزیر فرهیخته‌اش ندارد!
از حق نگذریم، شاهنامه‌ی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندان‌شکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرست‌ها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، می‌بینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادری‌اش هم که «ترک» می‌باشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویش‌های افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک می‌گیرند. با این حساب، بهترین و پهلوان‌ترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دسته‌ی خودش را می‌برد. بی‌چاره آنهایی که دلشان را به این حکیم‌ها خوش کرده‌اند!
بالاخره بی‌سوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجه‌ی علمی می‌رسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!»‌ اگر شک دارید، صفحه‌ی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیه‌ی «کهستان» را به «سیاووش» می‌بخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراء‌النهر» واقع شده است! این را هم می‌دانیم که «ماوراء‌النهر» به سرزمین‌های آن سوی جیحون گفته می‌شد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!
طوری که ادعا کرده‌اند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همه‌ی خصلت‌های عالیه‌ی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» می‌گوید:
چه آموزم اندر شبستان شاه؟               به دانش زنان کی نمایند راه؟!
فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس می‌زده است که آنجا در واقع یک «خانه‌ی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایره‌ی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمه‌ی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوء‌‌استفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان می‌خواهد که از زن‌ها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان می‌کنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!
سودابه، همسر قانونی کاووس‌شاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بی‌شک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب می‌شود. اما در صفحه‌ی 223 می‌بینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد می‌کند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پرورده‌ی رستم است و فردوسی، آن همه در باره‌ی دینداری، درستی و پاکدامنی‌های او تعریف می‌کند، باز صد رحمت به عروس‌های تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که می‌گویند: «جوان هم، جوان‌های قدیم»؟! پررویی پسرک را می‌بینید؟!
سیاووش از طرف پدرش مأمور می‌شود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحه‌ی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ می‌رود، بعد سپاهیانش را به طالقان می‌کشاند، بعدش به «مرو» رهسپار می‌شود و در نهایت به «بلخ» می‌رسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه می‌رفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از راننده‌های تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو می‌رود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آواره‌ی کوه‌ها و دشت‌ها بشود. معلوم می‌شود این آقا سیاووش ـ در واقع شازده‌ی کاووس ـ نوشته‌های بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمی‌ترین و قابل اطمینان‌ترین کتاب جهان می‌دانند!
از مطالب صفحه‌ی 240 چنین برمی‌آید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها می‌کند و به ساحل «گنگ» می‌رود.
یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که می‌گفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمی‌داند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت.
تاریخ‌نویسان فعلی کشور ما، ادعا می‌کنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضع‌گیری متین، استوار و غیره، می‌گوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخ‌نویسان فعلی ما چاخان می‌کنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان می‌آوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیت‌های مسلم را نادیده می‌گیرند و باز...!
سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمی‌شد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران می‌رسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد می‌شود. بنا به گواهی صحفه‌ی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری می‌گیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج می‌کند. پس از این داستان نتیجه می‌گیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!
راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمی‌کرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بوده‌اند. در میان آدم حسابی‌های کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوش‌سلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کرده‌اند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زن‌های شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زن‌های دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانی‌ها را خانه‌خراب کرد.
به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیم‌های خوب و مامانی، خیلی زود می‌میرند و هم‌میهنان گرامی را از دانش و راهنمایی‌های خودشان بی‌نصیب می‌گذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده می‌ماند، آدم می‌توانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند!
براساس ابیات صفحه‌ی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سه‌تایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ می‌روند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها می‌جنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفته‌اند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوه‌سرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطی‌گری می‌دانند!
فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کرده‌اند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران می‌کنند. مرحبا به رستم که از یک فاصله‌ی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، می‌تواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیز‌دان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشک‌های بالستیک و قاره‌پیما و غیره با کلاهک‌های هسته‌ای و بمب‌های اتمی داشته‌اند، احتمال دارد برخی عناصر معلوم‌الحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامه‌ی فردوسی را خوانده‌اند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاح‌های اتمی تهمت می‌زنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کره‌ی مریخ و سایر سیاره‌ها را مورد حمله قرار داده است. دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!
باز در همان صفحه می‌خوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور می‌دهد سپاهیانش یک منطقه‌ی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همه‌ی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطی‌منش و بامرام، قتل‌عام شده‌اند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!
حکیم نامدار توس در صفحه‌ی 288 می‌نویسد:
کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن          کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن
سیاووش به گفتار زن شد به بـاد         خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد
زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه            جهان پاک از این هر دو ناپاک به!
بنده وکیل و وصی خانم‌ها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمی‌گیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» می‌شمارد و آرزو می‌کند که ای کاش زن‌ها اصولاً به دنیا نمی‌آمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا می‌کرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد می‌شد!
اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمن‌های ادبی، انسان‌های ادیب و فرهیخته‌ای را می‌شناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیده‌ی صد در صد دارند و ذره‌ای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» می‌دانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زن‌ذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان‌ زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!
در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را می‌کشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسان‌کی سن قیریرسان!»
رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب می‌شناخت و تازه با کمی اغراق می‌گفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش می‌کند و تازه به کمرگاه اسب می‌رسد:
آب جیحون از نشاط روی دوست                خنــگ مــا را تــا میــان آید همی
اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچه‌ی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» می‌نامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟
در صفحه‌ی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتش‌پرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومه‌ی اردبیل «جای دیوان» معرفی می‌شود. اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» می‌آید، در آنجا باده می‌نوشد، اسب می‌تازد و آتش را پرستش می‌کند. اگر «آتش‌پرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتش‌پرستی می‌کند؟ در ثانی، مگر اردبیلی‌ها چه بدی در حق فردوسی کرده‌اند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» می‌داند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکه‌های زر بدهند و بعد، نقره داده‌اند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:28  توسط حمیدآرش آزاد 
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 4
در صفحه‌ی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را می‌نویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانواده‌های بازماندگان سام به میان نیامده است.
جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوان‌ها را ایرانی نمی‌دانند. آن وقت بعضی‌ها در زمانه‌ی ما کاسه‌‌های داغ‌تر از آتش شده‌اند و می‌خواهند برای اینها تابعیت‌های ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویش‌هایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شده‌اند و حالا بعضی‌ها می‌خواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر می‌آید، یک دانه دختر می‌آید...»!
صفحه‌ی 334 به ما می‌گوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک می‌شود. در این حال دیده‌بان فرود آنها را می‌بیند و گزارش می‌کند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!
اصولاً دیده‌بان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور می‌خواهد شاهنامه‌اش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا می‌کند و همان جایی است که می‌گویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حمله‌ور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همه‌ی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانه‌ی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقه‌ای پرباران است و در واقع جلگه‌ای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل می‌پوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.
می‌گویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و می‌خواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش می‌کنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت می‌کنم.»
اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر می‌دیدم، در حالی که به درستی تشخیص می‌دهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»!
بنده جسارت نمی‌کنم به فردوسی یا آن دیده‌بان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلوم‌الحال، یک چنان برخوردی بکند که مایه‌ی عبرت خیام و حافظ بشود!
حالا صفحه‌ی 401 را می‌خوانیم. در اینجا پیران از کمک‌های نظامی «خاقان چین» تشکر می‌کند و به او می‌گوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی!
باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحه‌های پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!
از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان‌ ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که می‌توانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی‌ لند» غزنین می‌برد و او را سوار قایق می‌کرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او می‌گفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچه‌های بدی هستند و...!
در ضمن به نظر می‌رسد در زمان رستم و کیخسرو، چینی‌ها هنوز نتوانسته‌ بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجل‌شان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد می‌شدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمان‌ها، چینی‌ها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمین‌های ما را داشتند که خوشبختانه همه‌ی ترفندهایشان خنثی و همه‌ی توطئه‌هایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی می‌دهد که پیرمردها هم هوس می‌کنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت‌ یک ذره شوخی را ندارند، بی‌خیال!
از بنده می‌شنوید، حتی کوه‌ها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران می‌خواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه می‌کند، در حالی که هر کسی می‌داند که کوه بیستون در غرب ایران واقع شده و اصولاً پیران و کاموس که اهل توران در آن سوی جیحون هستند، در همه‌ی عمرشان نمی‌توانستند آن را ببیند. البته ممکن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری و غیره‌ی زمان کیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی و چینی، عکس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث...، همیشه مثل زمان ما نبوده که نتواند جاذبه‌های توریستی ایران را به خود ایرانی‌ها هم تبلیغ بکند!
حالا ممکن است بپرسید که مگر در خود توران و چین، کوه بلند و بزرگی نبوده که پیران بیستون را مثل می‌زند؟ در پاسخ عرض می‌کنم که این هم از تلاش‌های شبانه‌روزی، مجدانه، پیگیر، خستگی‌ناپذیر و غیره‌ی سازمان میراث فرهنگی بوده که در آن روزگار، بیستون را بزرگتر از هیمالیا و تیان‌شان و غیره کرده بود و بعدها، دشمنان زبون این که را کوچک کرده‌اند که البته یک مشت محکم هم طلب آنها!
عرض می‌کردم که در شاهنامه، آدم‌ها دچار آلزایمر پیشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحه‌ی 411 می‌خوانیم که رستم، هومان و خاقان چین، همدیگر را نمی‌شناسند. در حالی که رستم و هومان، پیش از آن در همین شاهنامه، صد بار همدیگر را دیده و برای یکدیگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگری پرداخته‌اند. خاقان چین را هم می‌شد ـ لااقل ـ از چشم‌های بادامی‌اش شناخت. مگر این که بگوییم در زمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینی‌شان را عمل می‌کردند و به این دلیل، جهان پهلوان فکر کرده که شاید این مرد هم چشم‌هایش را با جراحی پلاستیک، بادامی کرده است.
خوب یادم هست که در سال 1350 که دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودیم. یک بار که شعری از حافظ را می‌خواندیم، به ترکیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه در این مورد توضیح داد که شهلا به چشمی می‌گویند که خمارگونه و خواب‌آلود دیده شود و...
پس‌فردای آن روز که شنبه بود مشاهده کردیم که چشم‌های تعداد زیادی از خانم‌های همکلاسی، قرمز شده و خواب‌آلود است. همان روز هم معلوم شد که دخترها، دو شبانه‌ روز نخوابیده‌اند که چشم‌هایشان شهلا به نظر بیاید!
همه‌ی محققان، نژادشناسان، تاریخ‌نویسان و غیره، از حدود سه هزار سال پیش به طور مذبوحانه و با ترفندهای از پیش تعیین شده ادعا کرده‌اند که «بربر» قومی‌ در بخش‌های شمالی و غربی قاره‌ی افریقا بوده است. اما حکیم فردوسی گول ترفندهای فریبنده‌ی این دشمنان زبون و بی‌خبر از خدا را نمی‌خورد و ضمن کوبیدن لگد محکم به دهان آنان ـ البته یک لگد برای همگی ـ به طور پیروزمندانه‌ای دست به افشاگری می‌زند و در دو صفحه‌ی 416 و 417 با فریادی رسا اعلام می‌دارد که تورانی‌ها برای جنگ با رستم، می‌خواهند از چین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشکر بیاورند.
ما را ببین که مار در آستین خودمان پروده بودیم. عده‌ی بسیار زیادی از به اصطلاح هم‌میهنان ما، ایادی داخلی و مزدوران استکبار جهانی به رهبری افراسیاب جنایتکار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتیم. می‌دانیم که «بزگوش» نام یک منطقه و کوه در «سراب» آذربایجان‌شرقی و مازندران هم یکی از استان‌های کشور خودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازی می‌کردند! باز گلی به جمال فردوسی که دست به افشاگری زد و همچنین، نقشه‌های پلید دانشمندان علم‌های تاریخ و جغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشه‌ی قاره‌ی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!
در داستان چاپ شده در صفحه‌ی 509 بیژن می‌خواهد از «هومان» دعوت بکند که با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن «پهلوانی» و زبان هومان «ترکی» است، سردار ایرانی از وجود یک مترجم استفاده می‌کند. ولی با آغاز جنگ دو نفره، این دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف می‌زنند که البته فردوسی توضیح نداده است که به کدام زبان صحبت می‌کردند. حالا ما را باش که خیال می‌کردیم در جنگ و دعوا و با دیدن شمشیر و نیزه و غیره، زبان انسان از ترس می‌گیرد. در حالی که در شاهنامه، با دیدن این جور سلاح‌ها، آدم‌ها مثل بلبل و طوطی می‌شوند و به زبان‌هایی غیر از زبان خودشان هم صحبت می‌کنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا کلاس زبان؟!
به عقیده بنده، صد هزار نفر تاریخ‌نویس، دین‌شناس، محقق و غیره هم که جمع بشوند، باز نمی‌توانند انگشت کوچک فردوسی ما به حساب بیایند. این آدم‌های دانشمندنما، همه‌ی واقعیت‌های تاریخی را تحریف کرده‌اند. مثلاً می‌نویسند که عبادتگاه‌هایی به نام «آتشکده» مختص ایران بوده و در ضمن کتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده که او هم ایرانی بوده است. زنده‌ باد فردوسی که در صفحه‌ی 565 می‌گوید که افراسیاب در «کندز» آتشکده، «زند» و «استا» داشت.
حالا شما ادعای بی‌اساس بکنید که «کندز» یکی از ایالت‌های افغانستان است و نمی‌توانست متعلق به افراسیاب و توران باشد، کتاب «زند» در زمان ساسانیان نوشته شده که اصولاً می‌بایستی چندهزار سال بعد از افراسیاب باشد و کتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یک قرن بعد از کشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم می‌شود ایرانیان باستان علاوه بر هواپیما و فضاپیما، ماشین «زمان‌پیما» هم داشتند که بعدها غربی‌ها ـ بخصوص انگلیسی‌ها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود کرده‌اند!
در این میان، یک نفر پیدا نمی‌شود تکلیف این «قراخان» ـ پسر افراسیاب ـ را روشن بکند. در صفحه‌ی 567 می‌نویسد: «قراخان که او بود مهتر پسر» و در صفحه‌ی بعدش می‌آید: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر این بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسیاب آگهی «حصر وراثت» بدهد چه کار باید بکند؟ غلط‌های تایپی و چاپی خود روزنامه‌ها بس نبود که غلط‌های جناب فردوسی هم به آنها اضافه می‌شود؟
در صفحه‌ی 587 کیخسرو نفرین می‌کند و به دنبال آن، توفان شن می‌وزد و در اثر آن، همه‌ی سپاهیان توران آلاخون والاخون می‌شوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش می‌مانند. در حالی که کیخسرو و ارتش او کمترین آسیبی نمی‌بینند. حالا فرض کنیم توفان شن هم چیزی مثل میوه‌فروش‌های «گجیل» یا «کره‌نی‌خانا آغزی» بوده و چیزهای خوب را نشان می‌داد و بنجل‌هایش را جا به جا می‌کرد و به همین دلیل، به طرف ایران دست نزده است. ولی چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسیاب و چهار نفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده یا این که از قصد نگاه داشته و نکشته که فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم کش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریال‌سازهای کیلومتری‌ساز ما از قدیمی‌ها به یادگار مانده است.
حالا بی‌زحمت تشریف بیاورید به صفحه‌ی 589 و ببینید که افراسیاب در «دژ گنگ» و در نزدیکی چین، «بسی کارداران رومی بخواند»
از چین تا روم، چه قدر راه است؟ افراسیاب از آن فاصله‌ی چندین هزار کیلومتری، چه طور کارداران رومی را می‌خواند؟ نکند تورانی‌های باستان هم روی دست ایرانی‌های زمان خودشان بلند شده بودند و کانال‌های ماهواره‌ای در اختیار داشتند؟ معلوم می‌شود دشمنان زبون ما همیشه از طریق شبکه‌های شیطانی ماهواره‌ای، هم به ما تهاجم فرهنگی کرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداخته‌اند. جالب است که توران در شرق ایران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب علیه ما متحد شده بودند!
دو نفر که یکی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند در مورد افتخارات تاریخی سرزمین‌های خودشان چاخان‌پردازی می‌کردند. ایتالیایی گفت که زمانی که ما در یکی از آثار تاریخی‌مان حفاری می‌کردیم، چند رشته سیم نازک پیدا کردیم و از همان جا فهمیدیم که اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پیش، تلفن داشته‌اند.
اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. او هم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای کشورمان را حفاری کردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم که نیاکان باستانی ما در آن زمان «موبایل» داشته‌اند»!
صفحه‌ی 616 را بخوانید و حسابی حال بکنید. از کشتی‌رانی سپاهیان ایران در شرق آسیا، در منطقه‌ای میان توران و چین بحث می‌کند و می‌فرماید:
همــان راه دریــا بــه یـک ســالـه راه             چنــان تیــز شــد بــاد در هفـت مــاه
کـه آن شاه و لشکر بر این سو گذشت          کـــه از بــاد، کـس آستی‌‌تــر نـگشت!
به جان عزیز خاله‌جان عزیزم قسم می‌خورم که اینها را خود حضرت فردوسی نوشته و بنده از خودم درنمی‌آورم. یعنی در مرز توران ـ آسیای میانه‌ی فعلی ـ و کشور چین دریایی هست که کشتی‌های بادبانی می‌توانند حداقل در مدت یک سال از یک طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این بار به خاطر گل روی جناب کیخسرو، یک باد سریع‌السیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده که کشتی‌های ایرانی در هفت‌ ماه از دریا عبور کرده‌اند. اما همین باد آنچنان تربیت شده و خوب بوده که در اثر وزش آن، حتی آستین یک نفر هم تر نشده است. فکر می‌کنم اگر تورانی‌ها سوار همان کشتی‌ها می‌شدند، یک «سونامی» چنان شدیدی به وجود می‌آمد که بعدش صدها میلیارد نفر کشته می‌شدند، همه‌ی خاک توران به زیر آب می‌رفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را از دست می‌دادند و آواره می‌شدند، طوری که سازمان ملل هم نتواند به آنها کمک بکند و...!
یادتان باشد که «کریستف کلمب» و یارانش در مدت سه ماه از اقیانوس اطلس گذشتند و به امریکا رسیدند و «امریکو وسپوس» و هم سفرهایش هم در مدت زمان کمتری همین کار را کردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه و چین چه وسعتی داشته که گذشتن از آن، بیشتر از چهار برابر عبور از اقیانوس اطلس وقت می‌برده است. البته که فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاً عرض می‌کنیم که: «... بابای دروغگو...»!
چشم هم‌میهنان زابلی و شهروندان کابلی روشن که ببینید فردوسی در صفحه‌ی 632 اصلاً آنها را ایرانی نمی‌داند. کجاست جناب باستانی پاریزی و استادان چاخان‌پرداز مثل ایشان که ادعا می‌کنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بی‌عرضگی‌های شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این که همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان می‌دانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش را نادیده می‌گیرند و مسکوت می‌گذارند! در زمان پادشاهی «لهراسپ» که هنوز پسرش «گشتاسپ» ولیعهد است و از پدر ـ شاید هم از عمه‌اش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» کرده است، در روم با یک «اسقف» ملاقات می‌کند.
ای کاش ترتیبی می‌دادیم که تقویم ما را فردوسی بنویسد. کسی که در زمان‌های پیش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت از اسقف ـ روحانی مسیحی ـ می‌کند، لابد می‌توانست تقویم را طوری تنظیم بکند که هر سال 364 روز تعطیلی داشته باشیم و آن یک روز باقی‌مانده هم به عید نوروز می‌خورد.
این که عرض می‌کنم نیاکان افتخارآفرین ما در هفت ـ هشت هزار سال پیش، چیزهایی مانند موبایل، کانال‌های ماهواره‌ای، موشک‌های فضاپیما و... داشتند، به هیچ وجه چاخان نمی‌باشد. حالا فرض کنیم بنده را چاخان‌پرداز و خالی‌بند حساب کردید، خود فردوسی را چه می‌گویید که در صفحه‌ی 701 ادعا می‌کند برای نوشتن شاهنامه، کتابی را خوانده است که از شش هزار سال پیش مانده بود. لااقل باور کردید که در شش هزار سال پیش، ایرانی‌ها کاغذ و سایر نوشت‌افزار ـ شاید هم تایپ کامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه و غیره هم ـ داشته‌اند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود یک هزار و پانصد سال پیش از فردوسی، کاغذی وجود نداشته و کورش و داریوش و غیره، مطالب را روی تخته سنگ‌ها حکاکی می‌کردند، لابد به این خاطر بوده که کورش و داریوش متعلق به یک جناح مخالف بودند و یا در نوشته‌هایشان مطالب انتقادی می‌آوردند و اقدام به نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، سیاه‌نمایی و.... می‌کردند و سهمیه کاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرین به هوش و سواد فردوسی که کتابی را خوانده که پیش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پیش، بشر الفبا را اختراع نکرده بود و حتی خط‌های اورارتویی، میخی، سانسکریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!
ای خاک عالم بر این سر کچل من با این همه نازیدن و بالیدن به نیاکان باستانی افتخارآفرین! در صفحه 801 آمده است که در ایران زمان شاه «بهمن» و در زمانی که هنوز چند سالی از ظهور زرتشت و ایمان آوردن ایرانی‌ها به دین او نگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار می‌شود، آن هم در حالی که ازدواج این پدر و دختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در 809 می‌بینیم که «داراب» که حاصل ازدواج یک پدر با دختر خودش ـ بهمن و همای ـ بوده و هم پسر و هم نوه‌ی شاه بهمن و از یک طرف نیز هم فرزند و هم برادر خانم همای بوده، در چشم خانم والده‌اش: «نبوده ست جز پاک فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفه‌ی ایران باستان و نورچشمی‌ بهمن و همای «ناپاک» بود چه جوری می‌شد؟!
«همای» خانم در بیشتر از سه هزار سال پیش، شاه ایران است. پاک فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نور چشمی هم که جوان حلال‌زاده‌ای است، فرمانده ارتش می‌شود و به روم حمله می‌کند و از رومیان «صلیب مقدس» را به غارت می‌برد.
معلوم می‌شود داراب به اندازه‌ای «پاک فرزند» و حلال‌زاده بوده که نمی‌دانسته است که هنوز هزار سال به تولد حضرت عیسی مانده و در آن زمان، صلیب نمی‌توانست مقدس باشد. خواهش می‌کنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و در مورد بی‌اطلاعی فردوسی چیزی نگویید!
به فردوسی بهتان می‌زنند، روز روشن به این شخص محترم افترای ناحق می‌گویند. به دروغ ادعا می‌کنند که این آدم «ضدعرب» بوده، همه‌اش تقصیر این پان‌ایرانیست‌ها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عرب‌ها عشق می‌ورزیده و چنان مفتون ادبیات و تمدن عرب بوده که واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در هفت هزار سال پیش را «درم» و «دینار» می‌داند و هیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمی‌شناسد و علاوه بر اینها، حتی واحد وزن رایج در ایران و روم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» می‌داند و می‌گوید که مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا میان داراب و «فیلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش می‌کنم این را به حساب بی‌اطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!
خودمانیم، بی‌خود گفته کسی که ادعا کرده فردوسی ضد زن بود. این حکیم عالی‌قدر به اندازه‌ای برای خانم‌ها ارزش قایل بوده که به جای «شهناز سیاه»، «مهناز پلنگی» و امثال اینها، فیلسوفان شهر ]یونان[ را به عنوان «ینگه» برای دختر شاه روم انتخاب کرده است که او را بیاورند و تحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند که شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غیره تقاضا می‌کنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه‌ قمپز در نکنند، وگرنه از فردوسی عزیزمان تقاضا می‌کنیم که این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بکند که بیایند عروس را هم بزک ـ دوزک بکنند!
خواهش می‌کنم از بنده نشنیده بگیرند و قول بدهید که موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریکای جنایتکار در هزار سال پیش از آستین او بیرون آمده و یا اصلاً و غیره بوده است. این به اصطلاح حکیم، یک ایادی معلوم‌الحال غرب بود، که افکار جدایی‌طلبانه در سر داشته و می‌خواسته است میهن عزیز ما را تکه تکه بکند. وگرنه کدام آدم شیر پاستوریزه خورده‌ای «کرمان» را از ایران جدا می‌داند؟ این عنصر مشکوک، به چه جرأتی در صفحه‌ی 821 نوشته است که «چو دارا از ایران به کرمان رسید».
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:27  توسط حمیدآرش آزاد 
«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 5
در صفحه‌ی 815 «دارا» زخمی شده و در حال مرگ است. اسکندر که می‌خواهد به او دلداری و امید بدهد، می‌گوید: «ز هند و ز رومت پزشک آورم». لابد در آن روزگار یک پزشک حاذق و متخصص در ایران به این بزرگی وجود نداشته، آن هم به این دلیل منطقی که هنوز «دانشگاه آزاد» دایر نشده بود. شاید هم پزشکان ایرانی در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچه‌ی بیمه کم لطف بودند. در هر حال، تقصیر از بنده نیست، نظام پزشکی داند و فردوسی و اسکندر و دارا!
دارا خبردار شده است که اسکندر برادر او است که هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهایشان جداگانه است. اما همین برادر ایرانی به اسکندر، یعنی به برادر رومی ـ یونانی ـ خودش پیشنهاد می‌کند که با دخترش ـ «روشنک» ـ که برادرزاده‌ی خود اسکندر است، ازدواج بکند تا فرزندی مانند اسفندیار به دنیا بیاورد. جالب این که پیشنهاد می‌شود نام کودک آینده را هم مادرش انتخاب بکند. پس معلوم می‌شود این غربی‌های جنایتکار، متجاوز، غاصب و غیره، از چند صد سال پیش از میلاد تصمیم داشتند افکار پلید و زبون «فمنیستی» را در سرزمین عزیز ما رایج بکند. وگرنه چه کسی به زن اجازه‌ی عرض وجود می‌دهد که برای بچه‌ی خودش نام هم انتخاب بکند؟ اصلاً به عقیده بنده بهتر است این صفحه‌ی 825 را به کلی پاره بکنند و دور بیندازند تا از بدآموزی و نفوذ افکار غربی جلوگیری کرده باشیم!
آقاجان! یک نفر بیاید و این فیلسوف‌های بدبخت را از دست فردوسی نجات بدهد. جناب حکیم در 829 می‌فرماید که یک نفر فیلسوف، پیام عاشقانه‌ی اسکندر را به روشنک می‌رساند.
بدون شک، فردوسی یک «حکیم» بوده که معنای واژه‌ی «فیلسوف» را هم می‌دانسته است. وگرنه حکیمی که آن اندازه باسواد باشد که بداند که کرمان هیچ ارتباطی به ایران ندارد، واحد پول همه‌ی کشورها در روزگار باستان «درم» و «دینار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممکن است مفهوم «فیلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسی نیست. احتمالاً فیلسوف‌های جهان باستان هم مانند لیسانسیه‌ها و فوق‌لیسانسیه‌های امروزی، چون می‌دیدند آدم باسواد بیکار و بی‌پول می‌ماند و آواره‌ی خیابان‌ها می‌شود، از روی ناچاری یک مؤسسه‌ی مربوط به امور ازدواجیّه راه انداخته و ینگه، مشاطه، پیغام‌رسان عاشقان و... شده‌اند!
دیگر کم کم دارم از دست این فردوسی جوش می‌آورم. این جناب حکیم که عقیده دارد رومی‌ها از هزار سال پیش از میلاد حضرت عیسی(ع) مسیحی بوده‌اند و صلیب‌ داشته‌اند، حالا هم دین یهود را آیین رومی‌ها ـ یونانی‌ها ـ می‌داند! صفحه‌ی 833 را بخوانید و ببینید چه طور یونانی‌های بدبخت را یهودی کرده است، در حالی که آن بی‌چاره‌ها در روزگار اسکندر معتقد به «زئوس» و «خدایان اولمپ» بودند. ولی شاید فردوسی هم راست می‌گوید. چون اگر اسکندر و لشکریانش یهودی ـ صهیونیست ـ نبودند، پس چرا به ایران حمله کردند؟ شاید هم «بعثی» بوده‌اند و فردوسی از ترس خلیفه‌ی بغداد این مسأله را سانسور کرده است!
به نظر می‌رسد این ایران باستان یک در و پیکر حسابی نداشته و هر کسی که از عمه‌اش قهر می‌کرد، می‌توانست بیاید و کشوری به این بزرگی و با آن همه افتخارات را در عرض ایکی ثانیه و سه سوت فتح بکند. وگرنه چه طور ممکن بود آدم خنگی مثل اسکندر بتواند به یک کشور در و پیکردار پیروز بشود؟ این بابا آن اندازه کم‌حواس است که با وجود این که در جنگ با دارا، فیل را دیده بود، ولی باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ می‌پرسد که فیل چه شکلی است؟!
همین اسکندر که در 843 خنگی خودش را لو داده، در 846 هم که می‌خواهد از بصره به مصر برود، سوار کشتی می‌شود. یعنی باید از خلیج فارس، دریای عمان، بخشی از اقیانوس هند، جنوب عربستان و دریای سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالی که اگر پیاده می‌رفت خیلی زودتر می‌رسید.
این اسکندرخان 350 سال پیش از میلاد حضرت مسیح زندگی می‌کرده است. اما در 852 می‌بینیم که به «دین مسیحا» سوگند می‌خورد. خواهش می‌کنم شما قضاوت بکنید. یک آدم اگر خنگ و کودن و ببو و غیره نباشد، چه طور به چیزی قسم می‌خورد که تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بیاید؟ خوشبختانه این قسم را فردوسی نخورده است، وگرنه ممکن بود متهم به بی‌اطلاعی باشد!
کاش یک نفر از ماها در زمان اسکندر یا روزگار فردوسی حضور داشتیم و در مورد اسکندر کمی تحقیق می‌کردیم. اصلاً دارا کار خیلی اشتباهی کرده که دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنک خانم ـ را بدون تحقیقات کافی به اسکندر داده است. لااقل اگر برای احتیاط یک مهریه‌ی سنگین تعیین می‌کرد، بهتر می‌شد. مثلاً از او می‌خواست که شش دانگ از طبقه‌ی سوم کشور روم را پشت قباله‌ی روشنک خانم بیندازد. اگر بنده بودم حتی خاله‌ی 75 ساله‌ام را هم به اسکندر نمی‌دادم. ظاهراً این آدم از «کودکان خیابانی» است و جا و مکان معینی ندارد، شاید هم تحت تعقیب است و می‌خواهد رد گم بکند. در سال 857 می‌خوانیم که او که تازه یکی ـ دو روز است هندوستان را فتح کرده، یک دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانیا ـ سر درمی‌آورد و بلافاصله، در یک چشم زدن به شهر «برهمن» می‌رود و...
قبلاً اشاره کردیم که فردوسی ادعا کرده که یک کتاب مربوط به شش هزار سال پیش را مطالعه کرده که داستان‌های شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات این کتاب شش هزار ساله هر چه بگویم باز هم کم است. یکی این که در زمانی نوشته شده که هنوز خط اورارتویی و خط آرامی و میخی هم اختراع نشده بوده، ولی کتاب مورد نظر به الفیای نسخ عربی ـ فارسی به نگارش درآمده است که فردوسی بتواند بخواند. واقعاً کتاب هم کتاب‌های قدیم که برای خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظه‌ی سواد و معلومات خواننده را می‌کردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روی تخته سنگ‌ها می‌نوشتند، ولی این یکی به صورت کتاب درآمده است!
این که عرض می‌کنم آن کتاب اعجاز کرده، ادعای همین طور الکی و کشکی و کتره‌ای و غیره نیست. کدام کتاب تاریخ را سراغ دارید که وقایع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رویدادهای دوره‌ی ساسانیان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ کتاب کذایی اتفاق افتاده‌اند، ولی فردوسی همه‌ی آنها را در همان کتاب شش هزار سال پیش مطالعه فرموده است. پس درست گفته‌اند که «آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!» یعنی آن کتاب چون خیلی پیر بوده، توانسته است رویدادهای چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببیند. در هر حال، نباید چنین تصور بکنیم که فردوسی ـ زبانم لال ـ اهل چاخان‌بازی بوده است.
در صفحه‌ی 892 «اردشیر ساسانی» از دست «اردوان پنجم اشکانی» فرار می‌کند. او که می‌خواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از یک «دریا» می‌گذرد!
حالا دیدید ایرانیان باستان، علاوه بر موبایل و موشک فضاپیما و هواپیمای جت و غیره، در وسط هر دو استان یک دریای بزرگ هم داشتند که قابل کشتی‌رانی بود؟ به نظر می‌رسد این دریاها را، بعدها دشمنان زبون غارت کرده و برده و خورده‌اند. وگرنه، فردوسی بزرگ که دروغ نمی‌گوید. مرگ بر این دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غیره که به آب شور دریا هم رحم نمی‌کنند. درست مثل زمان ما که همان دشمنان پلید، آب دریاچه‌ی «ارومیه» را به غارت می‌برند و برای ما فقط «نمک» باقی می‌گذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربایجان‌غربی و آذربایجان‌شرقی که در مورد کاهش آب دریاچه‌ی ارومیه بی‌خیالی و بی‌اعتنایی نکرده‌اند و شب و روز مجدانه تلاش می‌کنند که هر طوری که شده، لااقل به اندازه‌ی نیم یا یک لیتر به آب شور این دریاچه اضافه بکنند!
در ضمن، به علاقه‌مندان ارزهای خارجی و به صرافی‌ها و ارز فروشی‌های سر چهارراه‌ها مژده می‌دهم که فردوسی در صفحه‌ی 949 شاهنامه، یک نوع ارز معتبر به نام «دینار رومی» معرفی کرده است که در نوع خود بی‌نظیر می‌باشد!
و اما صفحه‌ی 955 را بخوانید و ببینید که در ایران قدیم چه اتفاق‌های جالبی می‌افتد. مثلاً می‌نویسد:
جهــانـدار بــُرنا زگیـتی بــرفت                 بر او سالیان بر گذشته دو هفت
نبـودش پسر، پنج دختـرش بود                یکی کهتـر از وی، برادرش بـود
شاه ایران جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و از دنیا می‌رود، در حالی که طفلک بی‌چاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در این حال، همین شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر کوچکترش مجبور است به جای او شاه بشود!
شاه نوجوان 14 ساله ازدواج کرده بود و پنج دختر هم داشته است. یعنی فوق فوقش، باید در 9 سالگی زن می‌گرفت. در حالی که در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمی‌کنند زن بگیرند. واقعاً راست گفته‌اند که مرد هم مردهای قدیم!
جداً شانس آورده‌ایم که این شاه نوجوان در 14 سالگی مرده است. چون اگر تا 80 سالگی زنده می‌ماند، همه‌ی ایران را پر از دخترهای خودش می‌کرد و آن وقت معلوم نبود برای این همه دختر، از کجا باید شوهر می‌آوردیم. در هر حال، جوان‌های امروزی بخوانند و به سر غیرت بیایند، البته نه آن اندازه غیرت که در 14 سالگی صاحب پنج دختر بشوند. یادشان باشد که در 14 سالگی و بعد از آن هم «یکی خوب است، دو تا بس است»، «فرزند کمتر، زندگی بهتر» حتی اگر در 9 سالگی ازدواج کرده باشی!
به عقیده‌ی بنده، این نوجوان 14 ساله به خودش ظلم کرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، دیگر نمی‌توانستند در اعلامیه‌ی مجلس ترحیم‌‌اش عبارت «نوجوان ناکام» بنویسند. در واقع اصل این است که در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر کسی هم ایراد بگیرد که چه طور ممکن است یک نوجوان در 14 سالگی پدر پنج دختر بشود، به عقیده‌ی بنده انتقاد و اعتراض او به هیچ وجه وارد نیست، چون در مملکتی که وسط راه اصفهان به شیراز آن یک دریای بزرگ باشد، بچه‌ی صغیر هم می‌تواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عیب کار اینجا است که فردوسی ننوشته که این طفل صغیر، دخترهایش را هم شوهر داده بود یا نه؟!
در کتاب حکیم فردوسی، شاهان دست به هر غلط‌کاری می‌زنند که البتّه از آنها همین انتظار را هم داریم ولی اشکال کار اینجا است که دراینجا «موبدان» هم یک عقل درست و حسابی ندارند. آن همه فیلسوف و دانشمندان نجومی و هندسی و غیره از همه جای جهان جمع می‌شوند و در صفحه‌ی 957 از یزدگرشاه خواهش می‌کنند که پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد که درست تربیت بکنند که درس بخواند و «آدم» بشود که شاید فردا در یک جایی هم استخدام شد، در این میان «نعمان‌بن منذر» هم می‌دود وسط حرف بزرگترها و می‌گوید که: ما «سواریم و گُردیم و اسب افکنیم، کسی را که دانا بُوَد، بشکنیم»! آن وقت موبدان به یزدگرد پیشنهاد می‌کنند که پسرش را به این عرب بسپارد که او را بزرگ بکند. پس تکلیف «علم بهتر است یا ثروت» چه می‌شود. یعنی آن همه فلسفه، دانش‌های ستاره‌شناسی، ریاضی و... به اندازه‌ی یاد گرفتن یک «اسب افکندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فیلسوف‌ها و دانمشندها از یک مدرسه‌ی «غیرانتفاعی» یا «دانشگاه آزاد» می‌آمدند، آدم می‌توانست خودش را قانع بکند که حتماً موبدان می‌دانستند که فقط پول می‌گیرند و مدرک صادر می‌کنند و سواد درست و حسابی یاد نمی‌دهند! شاید هم موبدان می‌دانستند که با سواد و مدرک و امثال اینها، آدم را برای خدمتگزاری هم استخدام نمی‌کنند، در حالی که آدم «اسب افکن» می‌تواند در آینده شاگرد یک «بنگاه معاملات ملکی» بشود و یا سر چهارراه بایستد و کوپن بخرد و سیگار بفروشد و...! تازه، مگر برای گرفتن مدرک دانشگاهی و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ایران، آدم حتماً باید درس بخواند؟ هیچ هم این طور نیست. همه‌ی ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفرینی را می‌شناسیم که در همه‌ی عمرشان یک بار هم به هیچ دانشگاهی نرفته‌اند، ولی هم مدرک «دکترا» دارند و هم به عالی‌ترین مقام‌ها رسیده‌اند و کلی هم از ملت طلبکار هستند!
به عقیده‌ی بنده باید به حضرت فردوسی در درس‌های جغرافی و تاریخ، یک نمره‌ی «شعبان‌خانی»، مثلاً 200، 500 یا هزار داد. در صفحات 958 و 959 می‌خوانیم که نعمان‌بن منذر اهل کشور «یمن» بود. در حالی که همه‌ی دنیا به اشتباه فکر می‌کنند که این آدم فرمانروای «حیره» ـ در فاصله‌ی میان ایران و عربستان ـ بود. در ضمن، کشور یمن و شهر «کوفه» همسایه‌های دیوار به دیوار هم هستند!
در صفحه‌ی 965 شاه یزدگرد در «نیشابور» است و مثل بچه‌ی آدم برای خودش می‌گردد و حال می‌کند که یک دفعه یک رأس «اسب» از «دریا» بیرون می‌آید و می‌زند و شاه را می‌کشد، یعنی در واقع او را ترور می‌کند!
حالا اگر شما در نزدیکی نیشابور دریایی نمی‌شناسید و یا برایتان معما است که این چه جور اسبی بوده که در داخل دریا زندگی می‌کرده و چه مرضی داشته که از آب بیرون آمده و یک جفتک محکم به دهان یاوه‌سرای یزدگرد کوبیده و او را کشته، دیگر تقصیر از بنده و فردوسی نیست. لطفاً به گیرندگان خودتان دست نزنید و بخصوص آنتن خودتان را حرکت ندهید. اشکال از ایران باستان است که با آن همه شکوه و عظمت و پرافتخاری، هیچ مورد و هیچ چیز درست و حسابی نداشته است!
در صفحه‌ی 969 بهرام و «منذر» ـ این بابا اول «نعمان‌بن منذر» بود و در فاصله‌ی 11 صفحه از کتاب، نامش هم ابتر شد! ـ می‌خواهند از یمن به «تیسفون» بیایند، اما سر راهشان از «جهرم» رد می‌شوند. بدون این که عقل‌شان برسد که تیسفون در نزدیکی بغداد است و اصلاً نباید و لازم نیست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته است که آمدند و از توکیو، پکن، مسکو، لندن، نیویورک و سیدنی رد شدند و به جهرم رسیدند و تازه یادشان آمد که باید سری هم به ژوهانسبورگ بزنند که از آنجا وارد تیسفون بشوند!
جریان رأی‌گیری مربوط به انتخابات برای تعیین «بهرام گور» به عنوان شاه ایران در صفحه‌ی 971 هم در نوع خود جالب و خواندنی است. در گزارش مربوط به نتیجه‌ی این انتخابات، فردوسی می‌فرماید:
زپنجاه بـاز آفـریدند سی                   زایرانی و رومی و پارسی
ملاحظه می‌فرمایید؟ برای انتخاب شاه در ایران، عده‌ای هم از «روم» آمده و رأی داده‌اند و نیز، فردوسی یک بار «ایرانی» و یک دفعه هم «پارسی» آورده است!
مثل این که انتخابات در سرزمین پرافتخار ما، سابقه‌ای بسیار دیرینه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل کاندیداها نمی‌رسید که چند تا اتوبوس و مینی‌بوس کرایه بکنند که هم روستایی‌ها و هم‌ولایتی‌هایشان را از ایلات و روستاها به شهر بیاورند و به یک دست چلوکباب مهمان بکنند که آنها هم در شهر به اینها رأی بدهند و بعدازظهر هم برای شرکت هر چه باشکوه‌تر در انتخابات، به روستای خودشان برگردند و یک رأی، شاید هم بیشتر نیز، در آنجا به صندوق بریزند و تکلیف خود را ادا نمایند. بلی، جناب بهرام اینها را بلد نبوده و به همین خاطر، رفته و از «روم» آدم‌ها را آورده که برایش رأی بدهند. لابد برای چلوکباب‌ ناهار رأی‌دهنده‌ها هم از گوشت «گورخر» استفاده کرده‌اند، چون بهرام عاشق شکار «گورخر» بود. البته جای شکرش باقی است، چون در زمان ما و در بعضی جاها نه‌تنها گوشت گوسفند و گاو، بلکه گوشت همان گورخر را هم در رستوران‌ها کباب نمی‌کنند، بلکه از گوشت...!
و اما این که حکیم فردوسی در این بیت یک بار «ایرانی» و یک بار هم «پارسی» آورده، معلوم می‌شود در کشور افتخارآفرین و شکوهمند و غیره‌ی ما، آن زمان‌ها بعضی‌ها دست به تقلب در انتخابات می‌زدند و دوبار، هر بار با یک شناسنامه‌ رأی می‌دادند، البتّه هنوز تحقیقات باستان‌شناسان روشن نکرده است که در آن زمان هم با شناسنامه‌ی اشخاص «مرده» رأی می‌دادند یا نه!
در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه می‌خواهند از هندوستان به سمت ایران فرار بکنند. اینها در مسیر فرار، از یک دریا می‌گذرند!
بنده جرأت نمی‌کنم به شاه هندوستان اتهام بزنم که لابد یا معتاد بوده و یا زنش را طلاق داده بوده و در نتیجه، دخترش «فراری» شده است. متأسفانه مطبوعات کثیرالآگهی زمان ساسانی هم نخواسته‌اند که به خاطر بالا بردن تیراژ خودشان، با این دختر فراری مصاحبه بکنند و بعدش هم درس اخلاق به خانواده‌ها بدهند و...
سؤالی که بنده دارم این است که چرا شاهان و پهلوانان ایران باستان این همه اصرار دارند که در همه جا از «دریا» عبور بکنند؟ بی‌انصاف‌ها به جای این که تابستان‌ها در شهرهای کنار دریا «سمینار» و «همایش» و این جور چیزها برگزار بکنند که میلیون‌ها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسی، میلیون‌ها درم ـ بگیرند، می‌آیند و از دریا رد می‌شوند. مگر بهرام و دختر شاه، نمی‌توانستند مثل بچه‌ی آدم، از راه خشکی به ایران بیایند. سلطان محمود غزنوی 17 بار به هندوستان لشکر کشید و آنجا را غارت کرد و حتی یک بار هم رنگ دریا را ندید. معلوم می‌شود هندوستان فردوسی با هندوستان محمود غزنوی، تومانی هفت صنار تفاوت معامله داشته است!
اگر اهل عمران و آبادانی و علاقه‌مند به توسعه‌ی پایدار هستید، لطفاً صفحه‌های 1050 و بعد از آن را بخوانید. نوشته است که «پیروز شاه ساسانی» دو شهر ساخت که اسم یکی را «ری» و نام دیگری را «اردبیل» گذاشت.
البتّه فردوسی عزیزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «کاووس» نام «ری» را آورده و بعدها، چندین بار هم تکرار کرده است. نام شهر «اردبیل» را هم در داستان‌های مربوط به «کیخسرو» خوانده‌ایم. حالا هم اگر در مورد ساخت این دو شهر توسط «پیروز شاه» صحبت می‌کند، فکر نکنید که در کشور تاریخی و شکوهمند و سرفراز ما، از شهرهای ری و اردبیل، هر کدام را دو تا داریم. بلکه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بکنید و ببینید که در زمان ما هم، خیلی از طرح‌ها و پروژه‌ها، چند بار و هر بار به یک مناسبتی، طی مراسم باشکوهی افتتاح و راه‌اندازی شده‌اند و اخبارشان را از طریق رسانه‌های گروهی دیده، شنیده و خوانده‌ایم. فکر می‌کنید مسؤولان پرتلاش، فداکار و سختکوش ایران باستان، به اندازه‌ی مسؤولان فعلی زرنگ نبودند؟!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد

✅ «گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 6

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 6

در 1064 آمده است که «قباد ساسانی» از اهواز تا پارس، یک شهرستان و یک بیمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت و حالا (در زمان فردوسی) عرب‌ها به آن «حران» می‌گویند. پس با این حساب، در زمان فردوسی شهر «حران» در جایی وسط اهواز و پارس بوده و بعدها ـ به هر دلیل ـ به طرف‌های سوریه و امثال آن تبعید شده و یا به دلیل معتاد شدن شاهان ایران، از خانه فراری شده و به شامات پناه برده است. شاید هم مسأله‌ی «فرار شهرها» در آن زمان به جای «فرار مغزها» عمل می‌کرده است!

در 1071 شاه «کسری» ـ «انوشیروان» ـ ایران را به چهار بخش تقسیم می‌کند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم و اصفهان» و بخش سوم «پارس و اهواز و مرز خزر»! حالا بگذریم از این که خیلی از مناطق ایران در این تقسیم‌بندی فراموش شده‌اند، این «پارس و اهواز و مرز خزر» چه طور توانسته‌اند یک جا جمع بشوند و تشکیل یک استان را بدهند؟ درست است که در زمان ما هم، شهرهای ایران یکی ـ یکی تبدیل به استان می‌شوند، ولی بنده تا حالا ندیده‌ام یک مسؤول محترم رده بالای کشوری، ساحل خزر را بردارد و به اهواز و پارس منتقل بکند. ساحل دریا، پسر باجناق آدم نیست که بشود به عنوان استاندار به یک ایالت و یا به عنوان سفیر به یک مملکت دیگر فرستاد، این یکی فرق می‌کند!

به عقیده بنده، یک فرد تا زمانی که شاهنامه‌ی فردوسی را نخواهنده، هیچ چیزی از علم تاریخ و قرو قاتی کردن آن نمی‌داند و حتی نمی‌تواند رویدادها و واقعیت‌های زمان خودش را خراب بکند، چه رسد که زورش به صدها سال جلوتر برسد.

واقعاً اگر می‌خواهید به آن درجه از دانش و تخصص برسید که همه چیز را قاتی بکنید و یک آش شله‌ی قلمکار به وجود بیاورید، حتماً اول کتاب حکیم توس را بخوانید و بعد دست به اقدام بزنید. مثلاً ایشان در 1202 می‌نویسد که در زمان «هرمز» ـ شاه ساسانی ـ لشکری از خزر آمده بود. تعداد این لشکر به اندازه‌ای زیاد بوده که از «ارمینیه» تا اردبیل، پر از لشکر شده بود و نام فرماندهان این لشکر هم «عباس» و «حمزه» بود!

بفرمایید. لشکر از قوم «خزر» است، قومی که در آن روزگار بت‌پرست بودند. در ضمن، فاصله‌شان با عربستان به اندازه‌ای زیاد بود که در همه‌ی عمرشان نمی‌توانستند نام‌هایی مانند «عباس» و «حمزه» را ـ که نام‌هایی عربی بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پیش از ظهور اسلام است. یعنی هنوز بیشتر از 40 سال مانده تا مسلمانان حرکت به سمت شمال و شمال شرقی و شمال غربی عربستان را آغاز بکنند. در واقع، هنوز پیامبر اکرم (ص) به پیامبری مبعوث نشده است که بگوییم پای بعضی عرب‌ها به سرزمین خزرها هم رسیده است. اما فردوسی به اندازه‌ای برای پیروز شدن عرب‌ها به سایر اقوام عجله دارد که تاریخ را نیم قرن جلوتر می‌کشد!

در صفحه‌ی 1328 در داستان مربوط به «خسرو پرویز» سرداری به نام گستهم در خراسان است که می‌خواهد به «گرگان» برود. جالب است. این آدم از خراسان حرکت می‌کند و از «ساری» و «آمل» می‌گذرد و به «گرگان» می‌رسد. این کار درست به این می‌ماند که یک نفر بخواهد از «قم» به «تهران» بیاید آن وقت ما بگوییم که او در سر راه خود، از اصفهان و شیراز و بوشهر رد شد و به تهران رسید! حال می‌کنید از این تاریخ معتبر و دقیق؟!

در صفحه‌ی 1337 و در داستان مربوط به نامگذاری «شیرویه» جناب فردوسی می‌فرماید که «نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» در حالی که همین فردوسی در داستان‌های مربوط به زمان پادشاهانی چون کیومرث، جمشید و... نوشته است که آنان نماز می‌گزاردند.

حیف که حکیم فردوسی بزرگتر ما است و ادب اجازه نمی‌دهد از او انتقاد بکنیم. وگرنه جا داشت از این حکیم بپرسیم که چه دشمنی با «خسروپرویز» و «شیرویه» داشته که این بدبخت‌ها را متهم به «بی‌نمازی» کرده است؟ نکند علاوه به «خسرو»، «شیرویه» و «فرهاد» خود جناب فردوسی هم خاطرخواه «شیرین» بوده و برای همین، رقیبانش را متهم به ترک صلات می‌کند؟! اگر او هم عاشق شیرین ‌خانم بوده، پس ما شانس آورده‌ایم که مثل فرهاد، تیشه را به سر خودش نکوبیده، چون در آن صورت ما بدون شاهنامه می‌ماندیم و نمی‌توانستیم به چیزی افتخار بکنیم. جداً زنده باد فردوسی که این اندازه زرنگ بوده که خودکشی نکرده است.

در صفحه‌ی 1375 و در مورد توبه‌ی خسروپرویز می‌خوانیم:

چـو آن جامه‌ها را بپوشید شاه                     به زمزم همی توبه کرد از گناه

ما در خود تبریز یک «استخر و سونا» به نام «زمزم» داریم. ولی بنده که از چندین سال پیش مشتری آنجا هستم، هیچ وقت خسروپرویز را ندیده‌ام. اما معلوم می‌شود این خسروپرویزخان، یک شخصیت خیلی اهل اخلاق و اصول و ارزش‌ها بوده که با لباس ـ جامه‌ها ـ وارد «زمزم» شده است که کلیه‌ی شؤونات و اخلاقیات را رعایت کرده باشد. شاید هم به این دلیل با لباس آمده که روی تن و بدنش «خالکوبی» داشته، چون در ورودی استخر نوشته‌اند که ورود افراد دارای خالکوبی ممنوع می‌باشد! فکر می‌کنم همین طور بوده، چون خسروپرویز از یک طرف آدم گردن‌کلفت و لات مسلکی بوده و از طرف دیگر، عشق شیرین خانم را هم در دل داشت و امکان ندارد که عکس آن علیا مخدره را به بازوها و سینه‌اش خالکوبی نکرده و شکل یک قلب و یک تیر را هم ترسیم نکرده باشد. بی‌چاره فرهاد که اگر می‌خواست خالکوبی بکند، باید شکل یک کوه بیستون، یک کله و یک تیشه را می‌کشید!

اگر هم منظور فردوسی از «زمزم» همان چاه معروف مکه بوده، باید به خسروپرویز ایوللا گفت که در صدر اسلام، یواشکی به مکه رفته و حاجی شده است آن هم بدون این که مسلمان بشود! لابد برای این پنهانی رفته که بعد از برگشتن، مهمانی ندهد. حق هم داشته، با این قیمت خیلی بالای گوشت، برنج و...، و با این وضع غذاخوری‌ها، حتی شاه هم که «گنج بادآورده» داشته نمی‌توانسته از عهده‌ی مخارج بربیاید!

در هر حال، بنده عقیده‌ی واثق دارم که در این مورد هم، مثل همه‌ی موارد دیگر، فردوسی اشتباه نکرده است. پس لطفاً به گیرنده‌های خود دست نزنید!

و اما در مورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نمی‌داند قسم‌های جناب فردوسی را باور بکند و یا آن همه دم خروس را که بدجوری هم بیرون می‌زنند.

به داستان هر کدام از این خانم‌ها که می‌رسیم، در اول کار می‌بینیم که فردوسی از عفت و حیا و پوشیدگی آنان صحبت می‌کند و می‌گوید که «در پرده» بوده‌اند ودر همه‌ی عمر، چشم هیچ محرم و نامحرمی به آنها نیفتاده و...

حتی خانم «منیژه» ـ صبیّه‌ی عفیفه‌ی افراسیاب، پادشاه توران ـ می‌گوید:

منیژه منم، دُخت افراسیاب                  بـرهنه نـدیـده تنـم آفتـاب

که البتّه بنده با توجه به عملکرد این خانم و تحقیق و تفحص در مورد اخلاق و رفتار و غیره‌ی او، عقیده دارم که باید می‌گفت:

منیـژه منـم، دُخـت افــراسیاب             زبی‌شوهری شد، دل من کباب!

 

بلی. جناب فردوسی از پوشیدگی و نامحرم‌گریزی و پس پرده‌نشینی دخترهای شاهنامه صحبت می‌کند، ولی خیلی زود مشت حکیم باز می‌شود و بند را آب می‌دهد. چون حتی مردهای لشکرهای چندین کشور بیگانه، وصف تک تک اعضای تن و بدن این علیا مخدره‌‌ها را می‌کنند. اگر هم باور ندارید، برگردید و داستان‌های زال و رودابه، رستم و تهمینه، کاووس و سودابه، بیژن و منیژه و... را بخوانید.

تازه، خود این دخترها هم، خانه‌ی پدرهای خودشان و حتی کتاب ارزشمند شاهنامه را تبدیل به لانه‌ی فساد کرده‌اند. رودابه به زال پیغام می‌فرستد و او را به اتاق خودش دعوت می‌کند و به اندازه‌ای شوق و شور دارد که پیشنهاد می‌کند زال راه‌پله را ول بکند و کمند را هم کنار بگذارد و گیسوهای او را بگیرد و خودش را تا طبقه‌ی دوم خانه بالا بکشد!

تهمینه در موقعیتی به سراغ رستم می‌آید که بنده جرأت نمی‌کنم دوباره آن را بنویسم و تکرار بکنم. منیژه، سودابه و دیگران هم که بدتر!

حالا اگر دختر امروزی جرأت به خرج بدهد و با یک پسر غریبه سلام و علیک ساده‌ای هم بکند، از طرف پدر و برادر خودش و دیگران چنان تنبیهی می‌بیند که...!

بنده عقیده دارم دخترهای شاهنامه، همگی مشتری پر و پا قرص برنامه‌های کانال‌های ماهواره‌ای امریکایی و اروپایی، آن هم کانال‌های خیلی خیلی بد بودند که می‌توانستند این قبیل اداهای زشت و منکراتی را یاد بگیرند و مرتکب بشوند. البته چون اینها اغلب شاهزاده و پولدارر بودند، می‌توانستند از ریسیورها و دیش‌های پیشرفته‌تر و همچنین از کانال‌های کارتی هم استفاده بکنند!

لابد تا اینجا شاهد بوده‌اید که بنده همه جا از شاعر و اندیشمند بسیار بلندپایه و ارجمندمان ـ جناب حکیم ابوالقاسم فردوسی ـ تعریف و تمجید کرده و سپاسگزار ایشان بوده‌ام که تاریخ پرافتخار ما را به نظم کشیده و به جهانیان ثابت کرده است که سرزمین دلاورپرور ایران، چه زنان و مردان اخلاق‌پرست، پرعصمت، سرفراز، درستکار و غیره‌ای داشته است و باید هم از این حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره تقدیر به عمل بیاید.

اما گلایه‌ای هم از محضر ایشان دارم. همه‌ی جهانیان می‌دانند که دوران «هخامنشی» یک دوره‌ی افتخارآفرین از تاریخ کشورمان است. در آن برهه‌ی حساس، سرنوشت‌ساز و غیره است که «کمبوجیه» ـ پسر برومند و نورچشمی «کورش کبیر» ـ به مصر می‌رود و ضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمین تاریخی، شخصاً و با استفاده از شمشیر خودش، می‌زند و یک رأس «گاو» را می‌کشد، بدون این که از متخصصان خارجی و از منابع بیگانه کمک گرفته باشد. بعد از او هم «خشایارشا» ـ فرزند فرهیخته، نخبه و غیره‌ی «داریوش کبیر» ـ به یونان حمله‌ور می‌شود و ضمن بسیاری عملیات دانشمندانه، خردمندانه و غیره، دستور می‌دهد 12 هزار ضربه شلاق به دریا بزنند تا آدم بشود! پس چرا حکیم فردوسی این رویدادهای سرنوشت‌ساز و سرفرازی‌ آفرین و افتخارآفرین را در شاهنامه ذکر نکرده است تا ما به جهانیان مباهات بکنیم؟!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد

لغات عربی در شاهنامه و سره نویسی ناب فارسی خالص معاصر فردوسی

لغات عربی در شاهنامه و سره نویسی ناب فارسی خالص معاصر فردوسی

لغات عربی در شاهنامه

 

جناب درویش. در مورد کاربرد لغات عرب در شاهنامه پرسیده بودید. همزمان با بیرون کشیدن ابیات شخصی فردوسی، در تدارک فراهم آوردن دفتری هستم که لغات شاهنامه را، بدون استثنا بررسی می کند که امید دارم در یکی دو سال آینده مهیای انتشار شود. در پاسخ به سوال شما به اختصار اشاره کنم که زبان فارسی بدون بهره کشی و برداشت از گنجینه لغت عرب قدرت بیان مطالب محکم را ندارد. به همین دلیل تمام تجارب به اصطلاح سره نویسی ناکام مانده است. شاهنامه فردوسی، که مرجع عظیمی از مهملات و جعلیات تاریخی، به خصوص در موضوع سلسله دروغین ساسانی  است، با وجود این که به طور نسبی از کاربرد لغت عرب طفره می رود باز هم در مواردی و درست آن جا که فردوسی دست بیان خود را در حنا می بیند، ناگزیر به لغت عرب پناه برده است.

بحث جدی در باب لغات فارسی موجود در شاهنامه نیز ازمراتبی پرده برمی داردکه باز هم بی باری این زبان را بیشتر معلوم می کند و در یک بررسی اجمالی و سر دستی می توان مدعی شد که لااقل معنای ده در صد لغات شاهنامه امروز هم بر ما معلوم نیست و مثلا برای اسامی شخصیت های شاهنامه از قبیل بیژن، منیژه، سهراب، تهماسب، اشکبوس، زال، گروی، اغریرث، گشتاسب، لهاک، شغاد، سام، پرموده و... نمیتوان معنای لغوی و یا حتی مفهوم معینی قائل شد. ادعای خالی بودن اشعار شاهنامه از لغت عرب، ادعایی سخت کاذبانه و از انصاف به دور است گویندگان و مدعیان چنین مهملاتی یا بر تعصب خویش متکی اند، یا تفاوت لغت عرب و فارس را نمی شناسند و یا شاید که شاهنامه را نخوانده باشند. اینک به چند نمونه و مسطوره از لغات عرب در شاهنامه راضی شوید تا بررسی کاملی که مشغول آنم آماده شود. 

 

چو لشکر سوی آب حیوان گذشت

خروش آمد الله اکبر ز دشت

 

اگر ماند ایدر ز تو نام زشت

نیابی عفا الله و خرّم بهشت

 

از ایران برو کرد بیعت سپاه

درم داد از گنج یکساله شاه

 

جزای بد و نیکی روزگار

در امروز و فردا گرفتن شمار

 

شما را حلال است خون ریختن

به هر جای تاراج و آویختن

 

چو بشنید رستم فرو برد سر

به خدمت فرود آمد از تخت زر

 

         به افسون همان سنگ بر جای خویش

ببست و نغلتید یک ذره بیش

 

همی رحمت آمد به تو بر دلم

نخواهم که جانت ز تن بگسلم

 

سپارید ما را و ساکن شوید

به یزدان دادار ایمن شوید

 

مگر با درود و پیام و سلام

دو کشور شود زین سخن شادکام

 

طلب کرد گرد دلاور یکی

ز بسیار گردان و گر اندکی

 

چو این عهد و خلعت بیاراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

 

اگر بر شما دام و دد روز و شب

همی گریدی نیستی بس عجب

 

چو شاپور بنشست بر جای عم

از ایران بسی شاد و چندی دژم

 

جهان سر بسر حکمت و عبرت است

چرا بهره ما همه غفلت است

 

چنین داد پاسخ که مسکین تن اش

گه ناکرده خون است در گردن اش

 

بگفتا بدین نیست آزار من

که او هست مشغول در کار من

 

چو منزل یکی دو برون شد به راه

خبر شد به اغریرث نیکخواه

 

  

 

 

 

http://mobina46.blogfa.com/post-17.aspx 

 

 

افزوده شده در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۲ 

یادداشت از «لغات عربی در شاهنامه» تغییر نام یافته به «لغات عربی در شاهنامه و سره نویسی ناب فارسی خالص معاصر فردوسی» 

منبع:https://purpirar.blogsky.com/shahnamehs_arabic_words

ردیه ای بر شاهنامه فردوسی،حکیم ابوالقاسم طوسی به زبان فارسی دری

ردیه ای بر شاهنامه فردوسی،حکیم ابوالقاسم طوسی به زبان فارسی دری

 

ردیه ای بر شاه نامه ی فردوسی، [1,2,3,4,5,6]

رد کتاب شاهنامه و بزرگداشت شاعر آن [1]

 پیش تر نوشته بودم (پلی بر گذشته، بخش اول، فصل فردوسی و شاهنامه)، که سرودن شاهنامه پیشه‌ی فردوسی بوده است و نه اندیشه‌ی او. آن جا از مرکزی نشان دادم که سفارش دهنده‌ی شاهنامه به هرکسی بوده است که از عهده‌ی کار برآید. مرکزی که مواد اولیه ی طبخ این تالیف را مهیا می‌کرد و زندگی و گذران شاعر آن را به عهده می گرفت، که سرانجام قرعه ی اجرای آن به نام فردوسی درآمد.

از آن نامور نام داران شهر
علی دیلمی بودلف راست بهر

که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان

حسین قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان

از اویم خور و پوشش و سیم و زر
از او یافتم جنبش و پای و پر

صراحت فردوسی در معرفی حامیان مالی، یعنی همان سفارش دهندگان کتاب شاهنامه اش، محل هیچ گفت و گویی را در رد این نظر باقی نمی‌گذارد و معلوم می‌کند که فردوسی سرودن شاهنامه را به عنوان یک شغل و ممر گذران عمر پذیرفته است، نه به عنوان یک ادای دین قومی و ملی و میهنی. فردوسی در ابتدای شاهنامه و در بخش «گفتار در برآمدن کتاب»، حتی صراحت بیش‌تری دارد و آن محفل شاهنامه ساز و شاهنامه خواه را بدین صورت معرفی می‌کند :

یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهنده‌ی روزگار نخست
گذشته سخن ها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سال خورد
بیاورد کین نامه را گرد کرد

بگفتند پیش‌اش یکایک مهان
سخن‌های شاهان و گشت جهان

چو بشنید از ایشان سخن پهلوان
یکی نامور نامه افکند بن.

بدین ترتیب روشن است که بنیان شاهنامه را، به قول فردوسی، پهلوانی دهقان نژاد با گرد آوردن دانسته‌ها و داستان هایی از موبدان سال خورد ریخته است، و نه فردوسی. شاعر در ادامه می‌گوید که پس از گرد آمدن آن سخن‌های شاهان، و پس از ناکامی دیگران در انجام درست و به دل خواه شاهنامه خواهان، دوستی او را به پذیرفتن آن سفارش بر زمین مانده وبازگویی آن داستان‌ها به صورت شعرحماسی تشویق کرده است.

به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من یکی پوست بود

مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همه پای تو

نبشته من این نامه‌ی پهلوی
به پیش تو آرم، مگر نغنوی

گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست

تو این نامه‌ی خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهمان آبروی

این ابیات از زبان فردوسی، تصویری شفاف از مراحل کار شاهنامه سرایی را ظاهر می‌کند. دوست در یک پوستی فردوسی را تشویق می‌کند که آن نامه‌ی خسروانی را، که آن پهلوان دهقان نژاد با جمع‌آوری یادهای موبدان پیر گرد آورده بود، به نظم آورد و چنین پیداست که آن دوست مهربان فردوسی از قدرت حماسه سرایی نزد او خبر داشته است. آن چه را که فردوسی به دنبال این ابیات می‌آورد، نه تنها از موافقت شاعر با پذیرش انجام این سفارش حکایت می کند، بل شادمانی و حتی حیرت شاعر را از به خدمت گرفته شدن باز می‌گوید، زیرا که صاحبان سفارش را بسیار بخشنده و کریم می یابد!

بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردن فراز

جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان

مرا گفت کز من چه باید همی
که جان ات سخن برگراید همی؟

به چیزی که باشد مرا دست رس
بکوشم، نیازت نیارم به کس

همی داشتم چون یکی تازه سیب
که از بد نیاید به من بر، نهیب

به کیوان رسیدم ز خاک نژند
از آن نیک دل نام‌دار ارجمند

به چشم‌اش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فز

این صورت کامل و سالم یک معامله و داد و ستد و قرارداد فرهنگی است، که فردوسی از آن سخت ابراز شادمانی می‌کند و دست و دل‌بازی سفارش دهندگان را با شیرین بیانی می‌ستاید. همین ابیات به روشنی می‌گوید که ملاک فردوسی در قبول کار، کلان دستی سفارش دهندگان بوده است، نه چنان که به غلط مشهور است، زنده کردن عجم. چندان که شاعر، به سبب این که مشتری پول و خاک را یکی می گرفته، خود را از خاک نژند به کیوان رسیده می‌گوید. در این جا شاعر هیچ اشاره‌ای به سخت‌گیری فرهنگی و بازرسی محتوایی متن شاهنامه ندارد و هیچ گفتاری در این میان نیست که ما را به عواطف ملی شاعر راهنمایی کند. بدین ترتیب معلوم می‌شود که گروهی، در قرن چهارم هجری، به خراسان، مشغول تاریخ سازی برای ایرانیان و بازسازی حماسه‌وار و درخشان گذشته‌ی پیش از اسلام ایران بوده اند و از آن که داده های شاهنامه به چند هزاره پیش از زمان سرودن آن برمی گردد، پس باید به کفایت حیرت کرد که چه گونه آن موبدان پیر از چنان عمقی در تاریخ، آن هم با جزییاتی که در شاهنامه آمده، باخبر بوده اند؟! به همین دلیل در سراسر شاهنامه ابیاتی است که فردوسی گوشزد و یادآوری می کند که دانش او درباره‌ی مطالب کتاب اش، متکی به اسناد و اطلاعات و بیاناتی است که دیگران بر او می‌آورده اند، می گفته اند و یا می‌خوانده‌اند.

پژوهنده‌ی نامه‌ی باستان
که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کایین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه

پس مراتب تولید و تولد شاهنامه، درست به زبان و بیان سراینده ی آن، چنین است : انجمنی مواد اولیه‌ی تدوین تاریخی حماسی برای ایران را گرد آورده و شاعری آن مواد را بدون دخالت دادن آگاهی خویش، شعر کرده است.  نکته بدیع و عمیق و تعیین کننده این که ما با شخصیت مجرد و منفرد شاعر، در خلال بیان داستان‌ها آشنا می شویم، چرا که فردوسی هر کجا که پا را از محدوده‌ی متن از پیش آماده شده بیرون می‌گذارد، نشان یک انسان خردمدار، آزادی ستا و درست کردار را با خود و از خود می‌آورد.

جهانا سراسر فسونی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد

یکایک همی پروری‌شان به ناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز

اگر شهریاری و گر زیر دست
چو از تو جهان آن نفس را گسست

همه درد و خوشّی تو ماند به آب
به جاوید ماندن دل‌ات را متاب

خنک آن کز او نیکویی یادگار
بماند، اگر بنده، ور شهریار

پس از این خواهم گفت که فردوسی از سرودن شاهنامه دل خوش نبوده است و اگر اجبار نیازمندانه نبود تن به انجام این سفارش نمی داد و از آن ناسازتر این که فردوسی در موارد و مقاطع متعدد ناباوری خویش از متن آن قصه ها را باز گفته و سرناسپردگی اش به آن افسانه‌ها را، گاه به کنایه و گاه به صراحت، بیان کرده است :

بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد هی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را سودمند

سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی

شاعر در این ابیات، بی‌توجهی خویش را به اشخاص ساخته شده‌ای که در قالب داستان به او عرضه کرده‌اند نشان می‌دهد و می‌کوشد در میان این صحنه‌ها و صورت‌های ناممکن راهی به انسان شدن و خردمند بودن بگشاید و اصرار او در چکیده نویسی‌های درخشان بیرون از متن سخت ستودنی است

چنین است گیتی و زین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست

چنان آفریند که آیدش رای
و ماندیم و مانیم با های های

یکی در فراز و یکی در نشیب
یکی با فزونی یکی با نهیب

یکی از فزونی دل آراسته
ز کمّی دل دیگری کاسته

سرانجام هر دو به خاک اندر است
که هر گوهری کشته گوهر است

هر اندازه که شخصیت شاعر شاهنامه را از خلال گزیده گویی های بیرون از متن اش به خوبی به دست داریم، که در گریزها و گرم گویی های میان داستان ها، به صورت خردمند نیک اندیشی نشسته است که طبیعتی نرم خو، آسان گیر و روی هم رفته و ناچار موافق و مصالحه گر باگردش ایام دارد، بیش تر به عبرت آموزی احاله می دهد و به عاقبت و عافیت اندیشی و تحذیر می پردازد، به همان میزان از هویت و تعلق و نیات و خیالات سفارش دهندگان شاهنامه هیچ نمی دانیم! آنان که بوده اند که برای بازسازی افسانه وار تاریخ ایران چنین کریمانه و گشاده دست عمل کرده اند، این سرمایه از کجا و به امید چه سودی می رسیده و چه نیازی به برآوردن چنین کتابی در تعیین کننده ترین مرحله ی تاریخ ایران داشته اند؟ (ادامه دارد)

+ نوشته شده در شنبه، 26 اردىبهشت، 1383 ساعت 18:14 توسط ناصر پورپیرار

 

 رد دیوان شعر شاهنامه [2]

در شاهنامه برگی اطلاعات تاریخی که مستقیما و یا به قرینه، با یافته‌های باستان‌شناسی، کتیبه‌ها یا دیگر مانده‌های کهن منطبق و تایید شود، نمی‌یابیم. دیوان شعری است مملو از تصاویر بی‌اساس و ساختگی و در غالب موارد، ناممکن. رسوخ افسانه به این کتاب، گاه چندان فانتزی است که خواننده را به جای آشنا کردن با هویت و دیرینه‌ی خود، به جهان اوهام و پریان و فضاهای جادویی پراسرار و دست نیافتنی می‌برد. فضاهایی که نظایر آن را هرگز در هیچ مجموعه‌ی دیگر و حتی در افسانه‌ی مادربزرگان، چه از مردم سیستان، کرمان، ایلام، کردستان، آذربایجان، جنوب خزر، ری، گرگان و یا خراسان و یزد و لرستان باشد، نمی‌شنویم.

در داستان‌های شاهنامه، از آن جا که حاصل تلاش هویت سازانه‌ی گروهی در خراسان است که ما به ریشه و پیوند آنان دست‌رسی نداریم و تاریخ آنان را با نام اجمالی «شعوبیه» می‌شناسد، که به قرینه‌هایی می‌توان آن‌ها را از انبوه یهودیان جاخوش کرده در خراسان بدانیم، اطلاعاتی پراکنده، نادرست و در موارد متعدد مملو از اشتباهات قومی و اقلیمی می‌یابیم، که سخت حیرت برانگیز است.  بی‌شک شاهنامه آسیب رسان ‌ترین متنی بوده است که در هفتاد سال گذشته، بار دیگر برای مقاصد ناپاک خویش به بازار کشانده اند، و آثار بازخوانی آن در ذهن ایرانیان، مانند طلسم و جادویی مخرب بوده است. اینک برای آشنا شدن بیش تر با این متن از هر نظر نامربوط و بی منطق و نادان ساز و نادان فریب، دو داستان، یکی از ابتدا و دیگری از انتهای این کتاب را باز خوانی می کنیم.

در آغاز شاهنامه، با سه شخصیت اساطیری به نام جمشید و ضحاک و فریدون آشنا می‌شویم، که ظاهرا جمشید ۷۰۰ سال، ضحاک ۱۰۰۰ سال و فریدون ۷۰۰ سال حکومت کرده اند!!! حاصل تسلط دراز مدت و ۷۰۰ ساله‌ی جمشید معجزاتی در افزایش مهارت‌های آدمی است که به نظر می‌رسد پیش از او کسی با آن آشنا نبوده است. فهرست این آفرینش‌ها نسبتا طویل است و تقریبا تمام دانسته‌های زیربنایی بشر را شامل می‌شود که در صدر آن به فرم درآوردن آهن از راه تفتیدن و نرم کردن آن است تا کلاه‌خود و زره و جوشن بسازند.

نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد

به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چو خفتان و چون درع برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان

بدین ترتیب جمشید پیش از هر کار، به فراهم آوردن آلات جنگ مشغول می‌شود و به گفته ی شاهنامه، می‌توان او را پایه‌گذار نخستین زرادخانه ی آدم کشی معرفی کرد. سپس دستور می دهد تا جامه و سایر ملزومات غیرآهنی مورد نیاز نظامیان‌اش را نیز فراهم کنند و برای رفع این نیاز است که برابر متن شاهنامه، نخ‌ریسی و بافندگی را به مردمان می‌آموزد!

دگر پنجه اندیشه ی جامه کرد
که پوشند هنگام بزم و نبرد

ز کتّان و ابریشم و موی قزّ
قصب کرد پرمایه، دیبا و خز

بیاموخت‌شان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن

چو شد بافته، شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن

به همین ترتیب، این آموزگار اولیه‌ی انسان در کتاب شاهنامه، پس از آماده کردن نیازهای نبرد، یا در واقع فراهم کردن دست مایه‌هایی که بتوان سراسر کتاب شاهنامه را بر آن قرار داد، که نام درست آن را باید «جنگ نامه» گذارد، به پر کردن دیگر خلاءهای جامعه مشغول می‌شود و در مرحله‌ی بعد به ساخت دومین ابزار مورد نیاز حاکمیت، یعنی روحانیت دست آموز می پردازد!

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد

گروهی که آموزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد، کوه

بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهان دارشان

آن گاه و پس از پایه‌گذاری نخستین حوزه‌های روحانیت سلطنتی در کوه، چنان که شاهنامه می‌گوید، جمشید به تربیت ژنرال‌ها و صاحب منصبان نظامی (نیساریان) مشغول می شود.

صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند

کجا شیر مردان جنگاورند
فروزنده‌ی لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی به جای
وز ایشان بود نام مردی به پای

جمشید پس از فراغت از این دو رکن اصلی استقرار قدرت، یعنی نظامیان و روحانیون، آن گاه به نیازهای عمومی رومی‌کند و نخست فرمان می‌دهد که دهقانان و کشت‌کاران پدید آیند!

نسودی سه دیگر گروه را شناس
کجا نیست بر کس از ایشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان، سر آزاده و ژنده پوش
وز آواز بیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی به اوی
برآسوده از داور و گفت و گوی

پس از این وصف که فردوسی از کشت ورزان می‌آورد، که وصفی است پریشان و من درآوردی، شاهنامه گروه چهارمی از ابداعات جمشید را معرفی می‌کند که تا امروز علی‌رغم تفسیرهایی چند بر آن، به طور کامل نیت بیان او روشن نیست.

چه گفت آن سخن گوی، آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بند کرد

چهارم که خوانند «اهنو خوشی»
همان دست ورزان با سرکشی

کجا همگنان کارشان پیشه بود
روان‌شان همیشه پر اندیشه بود

بی‌شک شخص فردوسی نیز از این بخش داده‌هایی که به او می‌رسانده‌اند، چیزی درک نکرده است و به همین دلیل مسئولیت بیان این مجعزه‌ی چهارم جمشید را مستقیما به دوش گوینده‌ی آن می‌اندازد : «چه گفت آن سخن گوی، آزاده مرد»، زیرا تاکنون کسی معنای درستی برای واژه یا ترکیب «اهنو خوش» نیاورده، بل این کلمه‌ای است که جز در این قسمت از شاهنامه هرگز و به وسیله‌ی هیچ قلم‌دار دیگر و در هیچ متن دیگری کاربرد نداشته است و اگر از تفسیرهای آبکیو نادرست کنونی که معتقد است منظور فردوسی رواج دادن کسب و کار بوده، بگذریم، معلوم نیست که جمشید در این ابداع نوع چهارم خود چه گلی به سر بشریت زده است. زیرا توضیحی که فردوسی برای معنای «اهنو خوش» می‌آورد یعنی : «همان دست ورزان با سرکشی»، مبهم‌تر از اصل کلمه است چرا که در بیت بی‌معنا و پریشان بعد نیز باز مکرر می‌کند که: «روان‌شان همیشه پر اندیشه بود»، که لااقل شامل کاسب کار جماعت نمی‌شود. بدین ترتیب احتمالا فردوسی نتوانسته است از متن یا اطلاعاتی که به او رسانده‌اند برداشت مشخصی کند و همان لاطائلات دریافتی را، از آن که بعدها خواهم آورد که او نسبت به درستی و یا نادرستی آن اندک حساسیت و دلهره ای نداشته و تنها به انجام زود تر سفارش می اندیشیده است، زیرکانه به صورت  چهار بیتی درآورده است، که خواندید. آن گاه و در مرحله‌ی بعد جمشید را می‌بینیم که مشغول یاد دادن خانه سازی به آدمی است و برای این کار به تخصص ویژه‌ی«دیوان ناپاک» رو می‌کند و به مدد آن‌ها ایوان و گرمابه و کاخ‌های بلند می‌سازد!!!

بفرمود دیوان ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند

به سنگ و به گچ دیو، دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد

چو گرمابه و کاخ‌های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند

در اشعار فوق دیوان ناپاک خشت می‌زنند و چون مهندسان از سنگ و گچ و گل برای جمشید کاخ و گرمابه و ایوان می‌سازند. آدمی از خویش می‌پرسد اگر این داده های شاهنامه را جدی بگیریم، پس مردم پیش از جمشید باید که خوراک و مسکن و پوشاک نداشته باشند! پس آن شاهان پیش از جمشید، یعنی تهمورث و هوشنگ و کیومرث، احتمالا برهنه و گرسنه بر روی خاک سلطنت می‌کرده‌اند. اما شوخی فردوسی با ما آن جاست که پیش‌تر و در پادشاهی تهمورث هم سروده بود :

چنین گفت کامروز این تخت و گاه
مرا زیبد و تاج و گرز و کلاه

جهان از بدی‌ها بشویم به رای
پس آن گه ز گیتی کنم گرد پای

زهر جای کوته کنم دست دیو
که من بود خواهم جهان را خدیو

هر آن چیز کاندر جهان سودمند
کنم آشکارا، گشایم ز بند


پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی

تا معلوم شود که پیش از جمشید هم، که آهن را نرم کرده، خود و گرز و تخت ساخته و رشتن و بافتن به مردم آموخته، تاج و گرز و  کلاه خود مرسوم بوده و مردم بی مدد او نیز چیدن وریستن و بافتن پشم و موی را می‌دانسته اند!!! بدترین قسمت این اراجیف شعر شده آن جاست که تهمورث وعده می‌دهد که دست دیوان را از جهان کوتاه خواهد کرد، اما چند سطری بعد معلوم می‌شود که این دیوان علاوه بر مهندسی در زمان جمشید، حامل لوح و قلم و مامور انتقال دانش و کتابت به تهمورث نیز بوده اند!!!

چو دیوان بدیدند کردار او
کشیدند گردن ز گفتار او

شدند انجمن دیو بسیار مَرّ
که پردخته ماند از او تاج زر

چو تهمورث آگه شد از کارشان
برآشفت و بشکست بازارشان

به فرّ جهان دار بستش میان
به گردن برآورد گُرز گران

همه نره دیوان و افسونگران
برفتند جادو سپاهی گران

دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی باسمان برکشیدند غَو

هوا تیره فام و زمین تیره گشت
دو دیده در او اندرون خیره گشت

جهان دار تهمورث بافرین
بیامد کمر بسته‌ی رزم و کین

ز یک سو غَو  آتش و دود دیو
ز یک سو دلیران کیهان خدیو

یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبُد جنگ‌شان را فراوان درنگ

از ایشان دو بهره به افسون ببست
دگرشان به گُرز گران کرد پست

کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کت آید به بر

کِی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار

چو آزادشان شد سر از بند او
بجستند ناچار پیوند او

نبشتن به خسرو بیاموختند
دل‌اش را به دانش برافروختند

نبشتن یکی نَه، که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی

چه سُغدی چه چینی و چه پهلوی
نگاریدن آن کجا بشنوی

به احتمال بسیار یا سازندگان شاهنامه برای دیو معناهای مختلفی قائل بوده‌اند و یا این تهمورث و جمشید از آن روی با دیوان می‌جنگیده‌اند که بنیان دانش و دانایی و نگارش و مهندسی را از جهان برافکنند زیرا این تصاویر با وضوح تمام دانش و فن و آگاهی و نحوه ی نگارش و قدرت قلم را از آن دیوان می شمارد؟!!! چه قدر این توضیح شاهنامه درباره‌ی رفتارهای تهمورث و جمشید با دیوان دانشمند، به کارهای داریوش با مردم و خردمندان شرق میانه شبیه است؟!!! و هنوز اگر حوصله و فرصت تفریح دارید، به اعمال هوشنگ و کیومرث نیز در شاهنامه رجوع کنید تا معلوم تان شود که هوشنگ نیز بسیار پیش از جمشید، آهنگری می‌دانسته است.

نخستین یکی گوهر آمد به چنگ
به دانش ز آهن جدا کرد سنگ

سر مایه کرد آهن آب گون
کز آن سنگ خارا کشیدش برون

چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
کجا زو تبر، اره و تیشه کرد

اما مشکل اصلی این جاست که هوشنگ آهنگر و سازنده ی تبر و اره و تیشه، بیرون کشیدن آهن از سنگ را پیش از شناخته شدن آتش انجام داده است!!! چرا که مدت ها پس از این کارهای ابتدایی، ظاهرا روزی در ماجرای کشتن ماری، طهمورث، به تصادف، با آتش آشنا می‌شود.

یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد، با چند کس همگروه

پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز

دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهان‌اش جهان تیره گون

نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد پیش جنگ

به زور کیانی رهانید دست
جهان سوز مار از جهان جو بجست

برآمد به سنگ گران سنگ خُرد
همان و همین سنگ بشکست خرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کُشته ولیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز

هر آن کس که بر سنگ آهن زدی
از آن روشنایی پدید آمدی

جهان‌دار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آن گاه قبله نهاد

شاهکار فردوسی این جاست که گرچه پدید آمدن آتش را از خوردن دو سنگ بر هم در ماجرای کشتن مار گفته بود، اما در توضیح بعدی نمی گوید که اگر دوسنگ را بر هم زنند، بل می نویسد که اگر سنگ را بر «آهن» زنند، از آن آتش پدید خواهد شد !!! این ها و بسیاری از نشانه های دیگر آشفتگی در شاهنامه، به صورتی معقول و مسلم معلوم می کند که فردوسی سرودن شاهنامه را بدون اندک دغدغه ای در پیرایش متن و مفهوم آن انجام داده است و اگر بخواهیم به حساب اغلاط مستقیم، داده های نامربوط و نادرستی های محرز و مطلق شاهنامه بپردازیم، به طور کامل اثبات می شود که یا فردوسی خود از حقایق تاریخی و جغرافیایی و بومی بی خبر بوده و یا به عمد به ویرایش داده های در یافتی اش اقدام نکرده و یا حتی اجازه ی این کار را نداشته است. چنان که خود تصریح می کند.

سرآوردم این رزم کاموس نیز
دراز است و کم نیست زو یک پشیز

گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی

چنان چون ز تو بشنوم در به در
به شعر آورم داستان سر به سر

باری، به کارهای جمشید برگردیم که پس از سازمان دادن آن چهار گروه اجتماعی، یعنی جنگ‌جویان، روحانیون، کشاورزان و یک صنف دیگر که درست شناخته نمی‌شوند، به عرضه‌ی توانایی‌های دیگرش مشغول می شود!

ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار

به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

ز خارا به افسون برون آورید
شد آن بندها را سراسر کلید

حالا جمشید مشغول معدن کاوی است و گهرهایی چون طلا و نقره و احجار کریمه را از سنگ‌های خارا بیرون می‌کشد و سپس از آن جا که هفتصد سال سلطنت کرده و زمان و فرصت و مهارت و حوصله‌ی زیادی ذخیره داشته، به ساختن عطر و ادکلن و مشک مشغول می‌شود!

دگر بوی‌های خوش آورد باز
که دارند مردم به بوی‌اش نیاز

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

در این جا نیز معلوم نیست منظور فردوسی از «بان» اشاره به چه عطر و یا عنصر خوش بوی دیگری است و کسی نکوشیده تا این واژه را به درستی شناسایی کند. همین جا بگویم که وفور نسبی این گونه واژه‌ها در شاهنامه، همراه دلایل متعدد دیگری، که در بخش خود و در گفت‌و گو از دوران سامانیان خواهم آورد، معلوم می‌کند که پیش از فارسی کنونی که اندک واژگان آن در شاهنامه به کار گرفته شده، لغات و زبان دیگری در خراسان به کار برده می‌شده، که به تدریج فارسی کنونی را جای‌گزین آن کرده‌اند.

پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند

همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چون او خواستار

تدارک بهزیستی و بهداشت و درمان و تربیت پزشکان نیز بر طبق اشعار بالا، از داده‌های جمشید به بشریت است و حالا دیگر برای او در عرضه‌ی هنر و صنعت و بهداشت کم و کاستی نمانده است جز این که کشتی رانی و سیاحت آب‌ها را نیز رایج کند.

گذر کرد از آن پس به کشتی در آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب

چنین سال پنجه بورزید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز

اینک زمان آسایش جمشید است و از آن که پایان تلاش او برای رو به راه کردن زندگی جهانیان در عرصه‌های علم و صنعت و هنر، با آغاز فروردین مصادف می‌شود، پس آن روز را آغاز سال نو قرار می دهند، بی این که فردوسی از اختراع تقویم و سال شمار به دست جمشید چیزی نوشته باشد. این خود بدان معناست که اگر فرضا نوسازی های جمشید در آبان ماه به پایان می رسید، باید که آن ماه را روز نو و آغاز سال نو می خواندند !!!

جهان انجمن شد بر تخت او
فرومانده از فرّه‌ی بخت او

به جمشید بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج تن، دل ز کین

بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند

چنین روز فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار

چنین سال سیصد، همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان به سان رهی

به فرمانش مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان بُد پر آواز نوش

در این مرحله که جمشید جهان را رام و آرام و در اختیار خویش می‌بیند، ناگهان آغاز سرکشی می‌کند و در کم‌تر از بیست و سه سال مردم از او برمی‌گردند و بدین سان یاد جمشید در شاهنامه به پایان می‌رسد و دوران ضحاک آغاز می‌شود که خود گفتار دراز دیگری می‌طلبد.

جهان سر به سر گشت او را رهی
نشسته جهان دار، با فرّهی

یکایک به تخت مِهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان‌شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

گران‌مایگان را ز لشکر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند!

چنین گفت با سال ‌خورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور، تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم

خور و خواب و آرام تان از من است
همه پوشش و کام‌تان از من است

بزرگی و دیهیم و شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست؟

به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نکاست

جُز از من، که برداشت مرگ از کسی؟
و گر بر زمین شاه باشد بسی

شما را ز من هوش و جان در تن است
به من نگرود هرکه اهریمن است

گر ایدون که دانید من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین

همه موبدان سرفکنده نگون
چرا، کس نیارست گفتن، نه چون

چو این گفته شد فر یزدان از اوی
گسست و جهان شد پر از گفت و گوی

هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماندی به پیش اش یکی نام جوی

سه و بیست سال از در بارگاه
پراکنده گشتند یکسر سپاه

هنر چون نپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و بر بست کار

(ادامه دارد)

+ نوشته شده در دوشنبه، 28 اردىبهشت، 1383 ساعت 17:14 توسط ناصر پورپیرار

 

رد دیوان شعر شاهنامه [3]

 آخرین داستان شاهنامه سرگذشت یزدگرد سوم آخرین سلطان ساسانی است. پیش‌تر و در همان فصل از بخش اول کتاب «پلی بر گذشته» توضیح داده بودم که به دلیل سخت‌گیری‌های محمود، سفارش دهندگان کتاب به فردوسی و حاملین مطالب شاهنامه به او، از اواسط داستان‌های دوره‌ی ساسانیان در حال گریز از شمشیر محمودند و در نتیجه فردوسی برگ‌های آخر داستان سرایی‌های‌اش در موضوع ساسانیان را از ذهن خود بر کاغذ می‌آورد و به همین دلیل بخش آخر شاهنامه هم از صحنه‌های سترگ پرستایش تهی است و هم فردوسی درتمسخر اسباب شاهی دست و دل‌بازتر می‌سراید.  فردوسی در بیان احوال سلاطین پایان دوره ساسانیان به تکرار یادآوری می‌کند که این بخش‌ها را از ذهن خود می‌نویسد و دیگر تذکری درباره‌ی آورندگان مطالب و مواد ساخت شاهنامه ندارد و معلوم است که ارتباط‌اش با سفارش دهندگان کتاب قطع است و به همین سبب گفتارهای پایانی کتاب او نه فقط با شتاب و بی‌حوصلگی، که با بی‌میلی و اکراه نیز آمیخته است.

کنون رنج در کار خسرو بریم
به خواننده آگاهی نو بریم

 کنون گر کند مغزم اندیشه گرد
بگویم جهان جستن یزدگرد

 کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر

در آخرین داستان شاهنامه، سرگذشت یزدگرد، یا به اصطلاح آخرین سلطان ساسانی، طرح است. سیمای این سلطان، در دیوان شعر فردوسی، بسیار بی‌جلال و صلابت و از آغاز، با نوعی طفره زنی از مبارزه جویی و درویش مسلکی توأم است.

چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر بر نهاد

چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان

بلندی نجویم، ز فرزانگی
نه آن رزم و تندی و مردانگی

که بر کس نماند همی روز بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی، نه تخت

همی نام جاوید باید نه کام
بیانداز کام و برافراز نام

به نام است تا جاودان زنده مرد
که مرده بود کالبد زیر گرد

این شاه، که جویای نام است نه خواستار کام، از ابتدا در شاهنامه به صورت یک واداده به تصویر درمی‌آید و شرح حال و خصوصیات او، در کم‌تر از ۲۰ بیت به سر می‌ رسد، و پس از این توصیف اولیه، ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای، با ورود سعد وقاص سردار عمر به اقلیم او رو به رو می شویم! در این جا نیز یزدگرد سوم سلطانی بی‌دست و پا و تسلیم به مقدرات روزگار معرفی می شود که کار مقابله با سردار عرب را به یکی از سپهسالاران‌ خود به نام رستم فرخ زاد می‌سپارد.

درفش بزرگی و گنج و سپاه
تو را دادم ای پهلو نیک خواه

سپه را بیارای و بر ساز جنگ
نباید که گیری زمانی درنگ

از این در چو رفتی چنین جنگ‌جوی
سپه را چو روی اندر آید به روی

تو خود را نگه دار از این تازیان
به هر کار بنگر به سود و زیان

یزدگرد سوم، چنان که فردوسی می‌نویسد، رعایت احتیاط را، حتی به سرکرده‌ی نظامی‌اش نیز توصیه می‌کند و او را به محاسبه‌ی سود و زیان می‌خواند. رستم فرخ‌زاد، که در کتاب فردوسی منجم و اختردان نیز معرفی می‌شود، ظاهرا از گردش ستارگان فال نیکی درنمی یابد و پس از دریافت مقام فرماندهی لشکر، نامه‌ای به برادرش می‌نویسد و از بی‌حالی مقام سلطنت گلایه می‌کند.

دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان

گنه‌کارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار اهرمنم

که این خانه از پادشاهی تهی است
نه هنگام فیروزی و فرهی است

ز چارم همی بنگرد آفتاب
کز این جنگ ما را بد آید شتاب

گفتار فردوسی درباره‌ی دوران یزدگرد سوم با مقدمه چینی‌های محتوم توأم است و چون هیچ دست مایه‌ی تاریخ نگارانه ندارد، علل فروریزی شکوه ساسانیان را ناگزیر با گردش ستارگان و سرنوشت و قضا و قدر الهی می‌آمیزد و سلطان و سردارش را به عاجزانه‌ترین صورتی در برابر ضرورت‌های زمانه وامانده نشان می‌دهد، چندان که سردار ساسانی، چنان که از ابتدا شکست خود و لشکریان‌اش را در زیج دیده باشد، نامه به برادر را با لحنی سوزناک و ضمن خداحافظی ابدی با او، به پایان می‌برد.

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه من است
کفن جوشن و خون کلاه من است

چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد برادر مبند

باری، رستم فرخ‌زاد، سردار نظامی یزدگرد سوم، جز آن نامه به برادر، که طرح آن را فردوسی درست برای بیان تأثیر جزمیات آسمانی در سرنوشت ساسانیان ساخته بود، نامه‌ی دیگری به سعد وقاص سردار عرب می‌نویسد که در آن هجونامه ای با ظاهر ستایش‌نامه درباره‌ی یزدگرد سوم آورده، چندان که از آخرین شاه ساسانی یک صورتک عروسک‌وار نزد سردار عمر می‌سازد.

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنج است و با فر و گاه
پدر بر پدر نام بردار شاه

به دیدار او در فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست

هران گه که بر بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود

ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زین نیاید زیان

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ زرّند و با گوشوار

به سالی همه دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران

که او را بباید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ

سگ و یوز او بیش‌تر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی نشمرد

این وصف یزدگرد در نامه‌ی رستم به سعد وقاص، از خواندنی‌ترین ابیات فردوسی در شاهنامه است. به گمان من نمی‌توان تصویر سلطانی را عروسکی‌تر از این ابیات نمایش داد، که در پوشش وصف آمده است. در این جا نه با سلطانی شجاع و صاحب خرد و دوراندیش، بل با چهره‌ای چون ماه، با دندان‌های سپید و چند هزار سگ و یوز و گوشواره و زنگ و فیل و زرق و برق رو به روییم. در سراسر دیوان فردوسی، هرگز تصویری بی‌مایه‌تر از یزدگرد سوم ساخته نشده است و از آن که فردوسی این وصف را از زبان رستم سردار یزدگرد می‌آورد، به خوبی دیدگاه زیردستان‌اش را نسبت به او آشکار می‌کند. فردوسی تقریبا تمام فصل آخر شاهنامه‌ را بر زبان سه شخصیت عمده‌ی حوادث آن، یعنی یزگرد سوم، رستم فرخ‌زاد و سعد وقاص می‌گذراند و همین جا ضرور است اضافه کنم که عمده بیت‌های معروف بدگویی از رخسار و خصلت عرب، که اینک دست آویز عرب ستیزان و باستان پرستان امروزین است، در همین فصل و تماما از زبان یزدگرد سوم و رستم فرخ‌زاد بیان می‌شود و نه از زبان فردوسی. باری، رستم نامه‌اش را به سعد وقاص می‌فرستد و سعد پاسخ‌اش را با سفیری به نام شعبه مغیره همراه می کند. تصاویری را که فردوسی در این داد و گرفت پیغام می‌سازد، بسیار جذاب و خواندنی و عبرت‌آموز است. از جمله هنگامی که رستم باخبر می‌شود که سفیر سعد وقاص در راه است، به شتاب به آرایش خیمه‌گاه خویش و فراهم آوردن دستپاچه ی ملزومات جبروت می‌پردازد.

چو شعبه‌ی مغیره برفت از گوان
که آید بر رستم پهلوان

از ایرانیان نام داری ز راه
بیامد بر پهلوان سپاه

که آمد فرستاده‌ای پیر و سست
نه اسپ و سلیح و نه جسم درست

یکی تیغ باریک بر  گردن‌اش
پدید آمده چاک پیراهن‌اش

چو رستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپرده‌ای برکشید

ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چو مور و ملخ

نهادند زرین یکی پیشگاه
نشست از برش پهلوان سپاه

بیاورد از ایرانیان شصت مرد
سواران و شیران روز نبرد

به زر بافته جامه‌های بنفش
به پای اندرون کرده زرینه کفش

همه طوق‌داران با گوشوار
سراپرده آراسته شاهوار

و شاهکار فردوسی که نشان دهنده‌ی عمق آگاهی او و ایمان‌اش به انسانیت و مردمواری و سلامت است، آن گاه آشکار می‌شود که شعبه مغیره به سراپرده‌ی آرایش کرده‌ی رستم فرخ‌زاد وارد می‌شود، بی این که کم ترین اعتنایی به آن جبروت سر هم بندی شده داشته باشد و یا صحنه سازی های سردار یزد گرد بر او اثری بگذارد.

چو شعبه به دهلیز پرده سرای
بیامد، بران جامه ننهاد پای

همی رفت بر خاک بر، خوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوان سپه ننگرید

بدو گفت رستم که جان شاد دار
به دانش روان و تن آباد دار

به رستم چنین گفت کای نیک نام
اگر دین پذیری علیک السلام

ملاحظه کنید که فردوسی چه گونه شعبه مغیره را وامی‌دارد که به آن شکوه و جلال نمایشی و به سرعت سر هم بندی شده کم‌ترین اعتنایی نکند و کار این بی‌اعتنایی را بدان جا می‌کشاند که سرانجام بین سفیر سعد وقاص و رستم، قرار جنگ گذارده می‌شود، اما در این مرحله رستم نزد شعبه مغیره‌ی درد دلی می‌کند، که خواندنی است.

ولیکن چو بد ز اختر بی‌وفاست
چه گویم که امروز روز بلاست

مرا گر محمد بدی پیش رو
ز دین کهن گیرم این دین نو

در این جا و در عین حال که رستم بار دیگر پای اختران را به میان می آورد، دردمندانه می‌نالد که اگر من هم پیشوایی چون محمد داشتم دین کهنه‌ام را وامی‌گذاشتم و به دین نو می‌گراییدم. باری جنگ بین رستم و سعد وقاص درمی‌گیرد و رستم در این جدال کشته می‌شود و سپاه ایران می‌شکند. در پایان این تصاویر جنگ و هزیمت سپاهیان یزدگرد ابیاتی است که نشان می‌دهد اطلاعات تاریخی و حتی جغرافیایی فردوسی حتی برای بیان رخ‌دادهای تاریخی نزدیک به زمان خود، یعنی روزگار یزدگرد سوم، تا چه اندازه ناچیز بوده است.

هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان

بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز

چه مایه بکشتند از ایران سپاه
همه کشته دیدند بر دشت و راه

سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه

به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندر آورد گرد

چنین که می خوانیم، به گمان فردوسی، یزدگرد ساسانی، هنگام نبرد با اعراب، در بغداد می‌زیسته است، که بنای آن را در قرن دوم هجری گفته‌اند. آیا به راستی فردوسی نمی‌دانسته است که به زمان یزدگرد سوم حتی نامی هم از شهر بغداد نبوده است؟!!! پس از مرگ رستم فرخ‌زاد، هرمز فرخ‌زاد که معلوم نیست چه گونه در آن میانه‌ی جنگ پدیدار می‌شود، گزارش میدان جنگ را به یزدگرد سوم می‌برد. در این جا نیز فردوسی بر زبان هرمز فرخ زاد سخنی می‌گذارد که باز هم اسباب تخفیف و کوچک شماری بیش‌تر آخرین سلطان ساسانی است.

چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان

فرخ‌زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه

فرود آمد و برد پیش‌اش نماز
دو دیده پر از خون و دل پر گداز

بدو گفت چندان  چه مویی همی
که تخت کیان را بشویی همی؟

در این جا با شاه گریانی روبه‌روییم که حتی سردار سپاه او به زبان طعنه و تمسخر می‌گوید که تخت کیان را با اشک‌های‌ات شست و شو دادی!!! و چون سلطان ساسانی ترس خورده تر از تدارک دفاع است، هرمز فرخ‌زاد به یزدگرد سوم پیشنهاد گریز به خراسان رامی‌دهد. شاه ساسانی کمی رجز توخالی می‌خواند و سرانجام رضایت می‌دهد که برای جمع‌آوری سپاه و بازگشت به جنگ راهی خراسان شود.

همان به که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم

کز آن سو فراوان مرا لشکر است
همه پهلوانان کندآور است

بزرگان ترکان و خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین

یزگرد پس از این تصمیم، نامه‌هایی به کارگزاران خود در مرو و توس و خراسان می نویسد و ضمن بیان نیت عزیمت خود به خراسان، بار دیگر مقداری ناله و نفرین در این نامه‌ها نثار عرب می‌کند و سپس عازم خراسان می شود.

ازاین مار خوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه تخت و نه نام و نژاد
همی داد خواهند گیتی به باد

بسی گنج و گوهر پراکنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند

ازین زاغ ساران بی آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

انوشیروان دیده بد این به خواب
کز این تخت بپراکند رنگ و تاب

چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به اروند رود
به زحل بر شدی تیره دود

به ایران و بابل ز کشت و درود
نماندی خوز از بوم و بر تار و پود

هم آتش بمردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده

از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره

کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردون بخواهد کشید

شود خوار هر کس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان

سرانجام آخرین سلطان ساسانی را می بینیم که مشغول تدارک اسباب عزیمت خود به خراسان است و لوازمی فراهم می‌کند که صورت آن را فردوسی در کتاب‌اش آورده است. پارچه‌های بریده و نابریده رومی و طایفی، ظروف زرین، چهل هزار گاو!!!، ۱۲۰۰۰ خروار گندم، ارزن و پسته و انار ۲۰۰۰ بار شتر و ۱۰۰۰ بار گاو نمک، ۱۰۰۰ بار گاو خرما و ۱۰۰۰ بار گاو شکر، ۶۰۰۰ بار شتر گوشت نمک سود،۱۲۰۰۰ بار انگبین معطر، ۳۰۰ بار شتر نفت سیاه و از این قبیل اسباب راه، که بر مسیر او ذخیره شود، تا سلطان در راه فرار خود گرسنه و بی زاد و رود نماند. (ادامه دارد)

+ نوشته شده در چهارشنبه، 30 اردىبهشت، 1383 ساعت 20:11 توسط ناصر پورپیرار
 

 

رد دیوان شعر شاهنامه [4]

از پس اسباب کشی یزدگرد به طوس، نزد ماهوی سوری، شاهنامه به «گنگ نامه»ای گره در گره بدل می‌شود، که شاعر در لابه‌لای آن به طرز رقت انگیزی دست و پا می‌زند. راستی که به انضباط تاریخی درآوردن حوادث پس از ورود آخرین شاه ساسانی به طوس، تا مرگ او به دست آسیابانی خسرونام، از هیچ طریقی میسر نیست، زیرا در این فاصله چنان فانتزی سردرگمی در شاهنامه می‌گذرد که آدمی را به دل سوزی برای شاعر آن وا می دارد. او که به شعر کردن داده‌‌هایی از دیگران عادت کرده بود، در جمع کردن نیازهای پایان کتاب شاهنامه سخت درمانده می‌نماید و به همین سبب رشته ماجراها و ماجراجویی‌هایی را، بی‌سبب و ابزار، به داستان فرا می‌خواند، که هیچ یک مستمسک تاریخی و حتی عقلی و عرفی ندارد.

فرخ‌زاد هرمز از آن جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه

بدین نیز بگذشت چندی سپهر
جدا شد ز مغز بداندیش مهر

شبان را همی کرد تخت آرزوی
دگر گونه تر شد به آیین و خوی

تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن پادشه خوار کرد

ظاهراْ آن شاهی که ۴۰۰۰۰ گاو و آن همه گوشت نمک سود برای زاد راه به همراه داشته در طوس به عنوان یک میهمان دست چندم یک دست نشانده دست چندم خویش، با نام ماهوی سوری، دست بسته گرفتار می‌شود و فردوسی می‌گوید که میزبان او، به آرزوی کسب قدرت شاهی، با تظاهر به بیماری، از پذیرایی میهمان عالی مقام خویش کوتاهی می‌کند و برای کندن کلک میهمان، که گرچه شاه است، اما گویا جز انتظار تحمل توطئه‌های ماهوی سوری کاری از او برنمی‌آمده، معلوم نیست چرا از یک حاکم محلی دیگر در «سمرقند» استمداد می‌کند!!!؟

یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن به نام

نشست‌اش به شهر سمرقند بود
در آن مرز چندیش پیوند بود

چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
از او نزد بیژن یکی نامه شد

که ای پهلوان زاده‌ی بی‌گزند
یکی رزم پیش آمد سودمند

که شاه جهان با سیاه ایدر است
ابا تاج و گاه است و با اختر است

گر آیی سر و تاج و گاه‌اش تو راست
همان گنج و چیز و سپاه‌اش تو راست

اما این بیژن، که از نظر تاریخی به کلی بی‌نام و نشان است، یکی از افسران‌اش را به جای خود به جنگ یزدگرد سوم می‌فرستد و جنگ بین این سردار بیژن و آخرین شاه ساسانی درمی‌گیرد. یزدگرد در پی حمله‌ی یک ترک شمشیر به دست از میدان جنگ می‌گریزد و به آسیایی در نزدیکی میدان نبرد پناه می‌برد.

همی تافت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا دید بر آب زرق

فرود آمد از اسب شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان

سواران به جستن نهادند روی
همه زرق از او شد پر از گفت و گوی

حالا فردوسی آن شاه پرجبروت ساسانی را، تنها به علت نا آگاهی از رخ دادهای واقعی تاریخ، به گوشه‌ی آسیابی کشانده است. چنان که گویی آن میدان جنگ جز این شاه فرمانده و سرباز و سران سپاه دیگری نداشته که سرکرده ی اصلی آن بر اثر حمله‌ی یک سرباز شمشیر به دست بایستی یکه و تنها از برابر آن شمشیر به آسیابی بگریزد، بی این که کسی از این گریز باخبر شود و به حمایت از فرمانده ی سپاه کاری انجام دهد. باری چنان که فردوسی می‌نویسد، صبح روز بعد، آسیابان، که فردوسی پیشاپیش او را «فرومایه» می‌خواند، به آسیاب‌اش سر می‌زند، در حالی که کوله باری از علف و گیاه نیز بر پشت خویش می کشیده است.

فرومایه‌ای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام (!!!)

خور خویش از آن آسیا ساختی
به کاری جز این خود نپرداختی

گوی دید بر سان سرو بلند
نشسته بر آن خاک بر مستمند

یکی افسری خسروی بر سرش
در افشان ز دیبای چینی برش

دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدن‌اش هیچ سیر

به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب و زر آُستین قبای

فردوسی برای اعتلای سلاطین و به ویژه سلاطین ساسانی، نشانه‌ای جز کفش زرین و آستین زر و تاج کیانی و دیبای چینی نمی‌شناسد و سر و رویی که برای آنان می‌سازد سر و رویی کارت پستالی و مثلاً در نمونه‌ی بالا با چشم‌های گوزن گونه است !!! باری آسیابان برای یزدگرد، که سراسر شب را گرسنگی کشیده است، نان کشکین و تره می‌آورد، اما یزدگرد معلوم نیست به چه دلیل هوس خوردن «برسم» به سرش زده است!!!؟

بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ‌دستی مرا نیست جفت

اگر نان کشکین‌ات آید به کار
وز این ناسزا ترّه‌ی جویبار

بیارم جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست

بدو گفت شاه آن چه داری بیار
خورش نیز با «برسم» آید به کار (!!!)

درک این که «برسم» بر آن سفره‌ی نان کشکین و تره به چه کار سلطان می‌آمده و در این جا چرا از «برسم» به عنوان خورش یاد می‌ شود، به هیچ وجه ممکن نیست. این قسمت از داستان یزدگرد سوم در شاهنامه خود گره ی کوری است که گمان نمی‌کنم برای گشودن آن راهی یافت شود. زیرا آن چه را می‌توان از معنای «برسم» در اسناد فرهنگی جاری به دست آورد، کم‌ترین ارتباطی با هیچ گونه مواد خوراکی ندارد. مثلاً آقای پرویز اتابکی در انتهای شاهنامه‌ی ۴ جلدی‌اش «برسم» را چنین معنا کرده است :

برسم:شاخه‌های نازک انار یا خرما یا گز که موبدان زردشتی هنگام مراسم دعا و نیایش به دست گیرند. دسته‌هایی آماده از این شاخه‌ها را در آتشکده پیشاپیش فراهم و بر برسم‌دان نهند.

اگر گمان کنیم که به زمان فردوسی برسم نام نوعی خورش نیز بوده است، ابیات بعد کاملاً معلوم می‌کند که برسم به هیچ روی در زمره‌ی خوردنی‌ها نبوده ، زیرا که حتی جست و جوی آن نیز به وسیله‌ی آسیابان موجب حیرت و بدگمانی دیگران می شده است.

به برسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندر او باژگاه

بر مهتر زرق شد بی‌گیار
که برسم یکی زو کند خواستار

به هر سو فرستاد ماهوی کس
به گیتی همی شاه را جست و بس

از این آسیابان بپرسید مه
که برسم چرا خواهی ای روزبه؟

بدو گفت خسرو که در آسیا
نشسته است کندآوری برگیا

به بالا به کردار سرو سهی
به دیدار خورشید با فرهی

یکی کهنه جبین نهادمش پیش
بر او نان کشکین سزاوار خویش

به برسم همی باژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی بدو درشگفت

گمان ندارم این ابیات فردوسی با هیچ فرهنگ و اصطلاح و دانشی قابل ترجمه باشد. نخست نمی‌دانیم که کنار نان کشکین و تره، برسم به چه کار یزدگرد می‌آمده و چرا برسم را به عنوان خورش می‌شناخته است؟ به خصوص که آُسیابان در جواب ماهوی سوری می‌گوید : «به برسم همی باژ خواهد گرفت». باید اعتراف کنم که از عهده‌ی معنای این نیم بیت برنمی‌آیم، زیرا معنای «باژ» در این شعر را نمی‌دانم و اگر به معنای مصطلح آن رجوع کنم، شعر هجوی ساخته می‌شود، چنان که از هیچ طریق معلوم نیست معنی این نیم بیت دیگر، یعنی «بر مهتر زرق شد بی‌گیار» چیست و در مجموع نمی‌دانیم فردوسی در این ۸ بیت چه منظوری دارد و چه می‌گوید؟ لااقل می‌توان گفت که یا ما اینک معنای برسم را نمی‌دانیم و یا فردوسی برسم را درست معنا نکرده و یا یزدگرد نمی دانسته که برسم چیست. تنها داده ی مسلم در این میان آن است که بر مبنای عقل سلیم، هم پناه بردن یک سلطان در حال جنگ به آسیابی، هم «برسم» خواستن او به عنوان خورش، هم رفتن آسیابان به جست و جوی برسم، به عنوان «باژ»، آن هم «بر مهتر زرق» و به صورت «بی گیار» ، همه و همه ،در مجموع حکایتی است لغو و سرهم بندی شده، سرشار از بی‌بنیانی و مسخرگی و تدارک نامربوط صحنه و سخن. هرچند که تمام توهمات ظاهراً «پرافتخار» ما، لااقل تا آن جا که از کتاب فردوسی و ابن ندیم برمی‌آید، جز از این گونه تلقینات قی‌آور نیست.
باری آسیابان به نزد ماهوی سوری فاش می‌کند که برسم را برای یزدگرد می‌برده است و ماهوی سوری همان آسیابان را تشویق و تهدید می‌کند که یزدگرد را بکشد! در تمام لحظات این نمایش چندش آور خواننده از خود می‌پرسد پس بر سر دستگاه و خدم و حشم و لشکر و کسان این سلطان چه آمده است، که همچنان در پستوی آسیابی پنهان مانده و هیچ کس سراغ او را نمی‌گیرد و از خود می‌پرسد که ماهوی سوری، که ظاهراً یک حاکم محلی است چرا کار کشتن یزدگرد سوم را خود تمام نمی‌کند، که سودای سلطنت دارد و آسیابان هیچ کاره ای را به این کار می‌گمارد؟

چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز

که او نیز هرگز نیاید به دست
چو از من چنین آشکارا بجست

حالا تاریخ ایران قرار است در جریان این گفت و شنید پوچ، برگی اساسی بگردد و سلسله‌ای را آسیابانی که به خرید «برسم» به عنوان «باژ» به صورت «بی گیار» نزد «مهتر زرق» رفته است، برچیند و همین اتفاق با همین سادگی و یخ کردگی، چنان که دهقانی در روستایی با دهقانی دیگر، بر سر حق آب گلاویز شده باشد، صورت می‌بندد.

بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخان‌اش پرآب و دهان پر ز خاک

به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنین چون کسی راز گوید به گوش

یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه، آه

به خاک اندر آمد سر و افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش

کشکین تر از آن نان، همین داستان ختم کردن سلسله‌ی ساسانیان به دست آسیابانی در کتاب فردوسی است. آسیابان به بهانه ی گفتن رازی در گوش یزدگرد، به او نزدیک می‌شود و دشنه‌ای بر پهلوی‌اش فرو می‌کند و یزدگرد سوم با آهی که می‌کشد بساط ساسانیان را به هم می‌پیچد. آسیابان جنازه ی یزدگرد را به آبگیری می‌اندازد. در حالی که آخرین شاه ساسانی در انتظار رسیدن «برسم» تا خورش کند، هنوز به آن نان کشکین نیز دست نزده بود!!! راستی که این داستان کشتن یزدگرد در دیوان شعر فردوسی، از آن خاطره گویی شیخ سعدی در موضوع بت خانه ی سومنات هم بی سر و ته تر است. با این همه این مرگ بی‌جلال و خاموش، معلوم نیست چه گونه به تشییع و تدفینی شاهانه منجر می‌شود و ناگهان هیئتی از بزرگان را، که تاکنون مفقود الاثر بوده اند، به دایه‌داری جنازه ی شاه در آبگیر افتاده مشغول می‌بینیم!!! معلوم نیست این بزرگانی که شاه زنده ی خود را در آسیابی نمی یابند از کجا نشانی جنازه ی در آبگیر افتاده ی او را پیدا می کنند؟!

سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندر آن جویبار

برهنه تن شهریار جوان
نبیره‌ی جهان‌دار نوشیروان

به خشکی کشیدند از آن آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر

به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند

سر زخم‌های‌اش بکردند خشک
به دبق و به قیر و به کافور و مشک

بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر دوش و ز بر لاژورد

می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب

بدین ترتیب فردوسی سلسله‌ی ساسانی را به خاک می‌سپرد و از آن مضحک‌تر نیست که در این مراسم، بیرون کشاننده‌ی جنازه از آبگیر، آراینده‌ی آن به مشک و می و کافور، و دفن کننده‌ی جسد، چند «سکوبا» معرفی می‌شوند، که خود در لغت نامه‌های‌شان «روحانی مسیحی و کشیش» معرفی کرده‌اند!!! پس از مرگ یزدگرد، شاهنامه و فردوسی دچار چنان اغتشاشی از حوادث درهم ریخته می‌شوند که عقل های گروهی نیز در توضیح آن درمی‌ماند. به اختصار می‌توان گفت که آن ماهوی سوری که میزبان یزدگرد بود و کسی به نام بیژن را از سمرقند به جنگ مهمان‌اش تحریص کرده بود، پس از آن که بیژن سرداری را به جنگ آخرین شاه ساسانی می‌فرستد و موجب گریختن او به آسیابی می‌شود، بالاخره خود بر جای سلطان ساسانی می‌نشیند، اما همان بیژن که سردارش را به جنگ یزدگرد فرستاده بود، در یک چرخش عقیده ی ناگهانی، به خون خواهی همان شاه ساسانی، که حالا دیگر شاه دادگر می خواندش، برمی‌خیزد و ماهوری سوری را مثله می‌کند.

شٍراعی زدند از بر ریگ نرم
همی رفت ماهوی چون باد گرم

گنهکار چون روی بیژن بدید
خرد شد ز مغز سرش ناپدید

شد از بیم همچون تن بی روان
به سر بر پراگنده ریگ روان

بدو گفت بیژن که ای بد نژاد
که چون تو پرستار کس را مباد

چرا کشتی آن دادگر شاه را؟
خداوند پیروزی و گاه را؟

پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشیروان در جهان یادگار

چنین داد پاسخ که از بد کنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش

بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن

بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش را بدان کینه در خون کشد

نهان‌اش بدانست مرد دلیر
به پاسخ زمانی همی بود دیر

بدو داد پاسخ که ایدون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم

بدین مردی و دانش و رای و خو
همی تاج شه آمدت آرزو؟

به شمشیر دست‌اش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت

چو دست‌اش ببرید گفتا دو پای
ببرند تا ماند ایدر به جای

بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و بر بارگی بر نشست

بفرمود کین را برین ریگ گرم
بدارید تا خواب اش آید ز شرم

سرش را به فرجام ببرید پست
بیفگند پیش و بخوردن نشست

این صحنه‌ی نهایی شاهنامه و برگ آخر داستان ساسانیان است که یک بی‌نشان تاریخی به نام ماهوی سوری، که بی‌نشان دیگری به نام یزدگرد سوم را کشته است، به دست بی‌نشان سومی به نام بیژن، تکه پاره می‌شود، تا سلاخ پس از این تکه پاره کردن ها، با فراغت به طعام بنشیند!!! و این خون ریزی شادمانه به راستی هم که مناسب‌ترین و برازنده‌ترین صحنه‌ای است که به طور طبیعی می‌تواند در انتهای کتابی قرار گیرد که سراسر آن به کشتار و گردن کشی و گفت و شنودهای کودکانه‌ی مناسب حال مهجوران و گرفتاران به ماخولیا و ناتوانی عقلی می‌گذرد و از آن که گویا همان تکه پاره کردن نیز هنوز کمبود روانی گوینده‌ی آن را ترمیم نکرده باشد، باز هم شاهنامه به تصویر آلوده ‌تری رو می‌کند و آخرین سطور کتاب با زنده‌ سوزی آدمیان و نهی شاه کشی و تسلیم به گردن کشان تکمیل و همراه می‌شود.

که ای بندگان خداوند کش
مشورید هر جای بی‌هوده، هش

چو ماهوی آن که برجان شاه
نبخشید هرگز مبیناد گاه

«سه» پور جوان‌اش به لشگر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند

همان جا بلند آتشی برفروخت
پدر با پسر هر سه با هم بسوخت

حالا مدت هاست جوانان ما را به فخر فروشی به جهان در تاریخ و هنر و فرهنگ و ادبیات به سبب در اختیار داشتن چنین متن بی بها و بی سر و تهی دعوت می کنند، که در آن حتی شمارش اعداد نیز صحیح نیست، چرا که فردوسی ماهوی سوری و ۳ پسرش را، که زنده به آتش سپرده است، هنوز سه نفر می گوید: «پدر با پسر هر سه با هم بسوخت»، گرچه با اغماض بسیار بتوان آن قید عددی را تنها متوجه پسران ماهوی سوری گرفت. سرانجام دیوان شعر فردوسی، بلافاصله پس از این وصف آدم سوزی یک پدر سر بریده و سه پسر زنده اش، به بیتی ختم می‌شود که گویای دورانی نو است وگرچه به زمان سرودن دفتر شعر شاهنامه، چهارصد سال از آن رخ داد مهم روزگار می گذشته است، اما فردوسی چیزی افزون بر این بیت نهایی درباره‌ی آن چهارصد سال نمی‌گوید، زیرا قادر نیست و  یا نمی خواهد تا تاریخ اسلام را نیز به چنان افسانه‌های کثیف شاهنامه ای بیالاید.

کنون زین سپس دور عمّر بود
چو دین آورد تخت منبر بود

  (ادامه دارد)

+ نوشته شده در شنبه، 2 خرداد، 1383 ساعت 18:50 توسط ناصر پورپیرار

 

رد دیوان شعر شاهنامه [5]

چو بگذشت سال از برم شصت و پنج ، فزون کردم اندیشه ی درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم ، به پیش اختر دیر ساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان ، نبشتند یکسر همه رایگان
چنین نامداران و گردن کشان ، که دادم به این نامه ز ایشان نشان
نشسته نظاره ی من از دورشان ، تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهره ام ، بکفت اندر احسنت شان زهره ام
سر بدره های کهن بسته شد ، وز آن بند روشن دل ام خسته شد

این سرآغاز سخن فردوسی است، با عنوان «در ختم شاهنامه»، که بلافاصله پس از آن بیت مربوط به عمر آورده است. آن را چندان صریح می بینیم که هیچ تفسیری را به خود راه نمی‌دهد. می‌نویسد در ۶۵ سالگی دچار پریشانی و درد و رنج است، زیرا آن گردن کشان و نام‌دارانی که در ابتدای کتاب نشان آن‌ها را به عنوان سفارش دهندگان آورده بود، اینک فقط از دور او را نظاره می‌کنند، از اشعار او به رایگان نوشته برمی دارند و چنان که مزدور گرفته باشند، فقط به او «احسنت» تحویل می‌دهند و دیگر از آن کیسه‌های پیشین زر که می‌فرستادند، خبری نیست. چه گونه و چرا شاعری، که به ادعای باستان پرستان کنونی با دفتر شعرش زندگانی دوباره‌ی سیاسی و فرهنگی را به ملتی بازگردانده است، در پایان کتاب‌اش، به جای احساس غرور و شکر گزاری، به ناله و ناکامی مشغول است و متعرض کسانی می شود که سر بدره های کهن را بسته اند و دیگر از او حمایت مالی نمی کنند؟!!! آیا این «به به» گویان به فردوسی چه کسانی بوده اند و آن بدره های زر از سوی کدام کس یا کسان برای فردوسی فرستاده می شده است؟

سی و پنج سال از سرای سپنج ، بسی رنج بردم به امید گنج
چو بر باد دادند رنج مرا ، نبد حاصلی سی و پنج مرا

این جا نیز فردوسی با فصاحت تمام یادآوری می‌کند که سی و پنج سال عمرش را تنها به امید دریافت دستمزدی گنج گونه «رنج» کشیده است و می‌گوید که چون  آن دستمزد را نگرفته، پس گویی عمرش را تلف کرده و بر باد داده است. اگر فردوسی را یک مولف میهن پرست بدانیم که به قصد بازگرداندن غرور ملی ظاهرا تخریب شده به زمان حمله ی عرب، تاریخ پر افتخار می سراید و پرده هایی از گذشته ی تابناک ایرانیان را می گشاید، پس این اعتراف او چیست که با طلب کاری تمام می گوید که چون گنج موعود و دستمزد نهایی رنج سی و پنج ساله اش را دریافت نکرده، پس گویی سال های دراز شعر سرایی اش بی حاصل بوده و بر باد رفته است و اصولا چرا فردوسی این همت به اصطلاح میهن پرستانه اش را «رنج» می خواند؟!!! مگر می‌توان صریح‌تر و آگاهی دهنده‌تر از این اشعار، که درست در سطور پایانی کتاب می‌خوانیم، مطلبی آورد تا ما را با احوال واقعی و سرگذشت درست شاهنامه و سراینده اش آشنا کند؟ فردوسی حتی نام آن دستمزد دهندگان را نیز در جزییات می‌آورد و با افسوسی آشکار از دورانی یاد می‌کند که سفارش دهندگان کتاب، پشتیبان مالی او بوده‌اند و دستمزد و اقساط اجرای سفارش را به موقع پرداخت می کرده اند!

از آن نامور نام‌داران شهر
علی دیلمی بودلف راست بهر

که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان

ابونصر وراق بسیار نیز
بدین نامه از مهتران یافت چیز

حسین قتیب است زآزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان

از اویم خور و پوشش و سیم و زر
از او یافتم جنبش پای و پر

نی‌ام آگه از اصل و فرع و خراج
همی غلطم اندر میان دواج

این نام‌های مشخصی است از حامیان مالی فردوسی که در عین حال تدارک کنندگان متن شاهنامه نیز بوده‌اند : علی دیلمی، بودلف، ابونصر وراق و حسین قتیب. تاریخ هیچ یک آن‌ها را به یاد نمی‌آورد، جز این که آن ها را از سران شعوبیه بدانیم به خصوص که با اندکی باریک بینی معلوم می شود که این اسامی بیش تر به نام های مستعار شبیه اند. به هر حال فردوسی در پایان کتاب، خود را موظف می‌داند که از دوران حمایت آن‌ها به نیکی و با حسرت یاد کند و معلوم است که در میان این اسامی نام محمود نیامده است، تا توهم ساخت شاهنامه به سفارش محمود را بپذیریم.

چو سال اندر آمد به هفتاد و یک
همی زیر شعر اندر آمد فلک

این بیت نیز حکایت حال دیگری از فردوسی است. می گوید که پس از اتمام کار سفارش، باز هم تا ۷۱ سالگی کتاب را به امید بازگشت سفارش دهندگان نگه داشته است و به کنایه می‌گوید که حتی فلک هم زیر بار سنگین دفتر شعر بی‌مشتری‌اش به زانو در می آمد. تا این جا فردوسی کوچک ترین اشاره ای به محمود و نقش او در ساخته شدن شاهنامه ندارد و تنها اشاره اش به گروهی است که  او و کتاب اش را به امان خدا رها کرده اند. ابیات بعد برای تکمیل این تصویر جدید که از فردوسی و شاهنامه عرضه کرده ام، روشن می کند که شاعر سرانجام و آن گاه که از بازگشت دوباره‌ی حامیان‌اش مأیوس می‌شود، پس از سال‌ها انتظار، با تعدیل‌ها و افزایش به جا و نا به جای مدایحی از محمود در کتاب و در ابتدا و انتهای برخی از قصه‌ها، می کوشد که از محمود غزنوی حامی تازه‌ای برای کتاب‌اش بسازد.

کنون عمر نزدیک هشتاد شد 
امیدم به یکباره بر باد شد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار
که گفتم من این نامه‌ی شهریار

همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز بادا دل‌اش شاد باد

همش رای و هم دانش و هم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب

چنان‌اش ستودم که اندر جهان
سخن ماند از آشکار و نهان

شاعر در این جا اعلام می کند که در هشتاد سالگی امیدش را بر باد رفته می بیند. این که او از چه کس یا کسانی قطع امید می کند، باستان پرستان مدعی می شوند که منظور فردوسی قطع چشم داشت از محمود بوده است، اما ابیات پس از این اظهار نا امیدی، به روشنی و وضوح می گوید که فردوسی پس از بریدن امید از بازگشت سفارش‌دهندگان پیشین شاهنامه، می گوید تصمیم به پناه بردن به محمود گرفته است: «همی گاه محمود آباد باد‌، سرش سبز بادا دل‌اش شاد باد» و به دنبال این سرسلامتی و اظهار ارادت و اخلاص به محمود، دانش و نسب و رای او را نیز می ستاید : «همش رای و هم دانش و هم نسب». فردوسی این رویکرد ناگزیر خود را به دربار محمود را، برای دست و پا کردن مشتری تازه ای برای شاهنامه اش، در مواضع متعددی از کتاب اش یاد می‌کند:

کنون پادشاه جهان را ستای ، به بزم و به رزم و به دانش گرای
سرافراز محمود فرخنده رای ، کز اوی است نام بزرگی به پای
بر او آفرین باد و بر لشکرش ، چو بر خویش و بر دوده و کشورش
که جاوید بادا سر تاج دار ، خجسته بر او گردش روزگار

در شاهنامه برای این تغییر رویکرد فردوسی از شعوبیه به محمود، اعترافات صریح و بی پرده و بی نیاز از تفسیری وجود دارد که وضع درهم ریخته ی شاعر، ناداری و ناچاری اش را از توسل به دربار شاه غزنوی باز می گوید و موجه می نمایاند:

بپیوستم این نامه باستان ، پسندیده از دفتر باستان
که تا روز پیری مرا بر دهد ، بزرگی و دینار و افسر دهد
همی داشتم تا کی آید پدید ، جوادی که جودش نخواهد کلید
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج ، به درویشی و زندگانی به رنج
چو پنج از سر شصت و پنجم گذشت ، من اندر نشیب و سرم سوی پست
بپیوستم این نامه بر نام او ، همه مهتری باد فرجام او
که باشد به پیری مرا دستگیر ، خداوند شمشیر و تاج و سریر

در این ابیات، فردوسی از تلاش خود در یافتن مشتری تازه ای برای کتاب اش، به سبب پیری و ناداری می گوید. اشاره ی شاعر در شاهنامه به بی برگی و ناداری و درویشی در دوران پایانی عمرش بارها مکرر می شود، که گاه نیز جگر خراش و دردناک و دل سوزی آور است :

تگرگ آمد امسال بر سان مرگ ، مرا مرگ به تر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند ، ببست این برآورده چرخ بلند
هوا پر خروش و زمین پر ز جوش ، خنک آن که دل شاد دارد به نوش
درم دارد و نان و نقل و نبید ، سر گوسفندی تواند برید
 مرا نیست این، خرم آن را که هست ، ببخشای بر مردم تنگدست

عجیب این که در میان داستان های عوامانه‌ی موجود، در موضوع فردوسی و شاهنامه، که دست مایه‌ی عرض اندام مشتی مدعی شاهنامه شناسی نیز هست، علی رغم این اعترافات صریح فردوسی به ناداری و تنگدستی مفرط، در حد محروم ماندن از نان و گوشت و هیزم، ادعاهای احمقانه ای در باب توانگری های بی حساب فردوسی تکرار می شود که عمدتا ناشی از نا آشنایی با شاهنامه حتی در حد روخوانی آن است. باری، به ظاهر  آخرین تلاش شاعر برای فروش شاهنامه به محمود نیز ناکام می ماند، زیرا درست تر این که بپنداریم محمود عرضه‌ی شاهنامه را به درگاه خویش نپذیرفته باشد، زیرا وصفی که فردوسی برای محمود می‌آورد : «چراغ عجم، آفتاب عرب»، حجتی است تا محمود را ایرانی و فارس زبان نگیریم، که اصولا توجه و عنایتی به متنی چون شاهنامه داشته باشد، چرا که مقایسه‌ی بین «چراغ» و «آفتاب» مقایسه و سنجش «هست» با «نیست» می شود، و پر واضح است که برای «آفتاب عرب» دیوان شعری چون شاهنامه، نه از بابت متن و نه به عنایت ارزش کلام و زبان، موجه و خواستنی نیست. بنا بر این داستان‌های پیوند فردوسی و محمود، یکسره باطل است و برای گم کردن رد پای شعوبیه و پراکندن تخم بدبینی و دشمنی با محمود ضد شعوبیه، در بین ایرانیان تدارک دیده‌اند. آن‌ها برای استحکام بخشیدن به این قصه‌های سست و بی سر و ته، هجو نامه‌ای نیز از زبان فردوسی برای محمود ساخته‌اند که خواندن تمامی آن متضمن فایده هایی است. (ادامه دارد)
 
+ نوشته شده در یکشنبه، 3 خرداد، 1383 ساعت 15:38 توسط ناصر پورپیرار

 

رد دیوان شعر شاهنامه [6]

هجو نامه ی سلطان محمود

ایا شاه محمود کشورگشای ، ز من گر نترسی بترس از خدای
گر ایدون که شاهی به گیتی به راست ، بپرسی که این خیره گفتن چراست
ندیدی تو این خاط تیز من ، نیندیشی از تیغ خونریز من
که بد دین و بدکیش خوانی مرا ، منم شیر نر میش خوانی مرا
مرا غمزه کردند کان پرسخن ، به مهر نبی و علی شد کهن
منم بنده‌ی اهل بیت نبی ، ستاینده‌ی خاک پاک وصی
هر آن کس که در دلش بغض علی است ، از او در جهان خوارتر گو که کیست!
مرا سهم دادی که در پای پیل ، تن‌ات را بسایم چو دریای نیل
نترسم که داریم ز روشن‌دلی ، به دل مهر جان نبی و علی
چه گفت آن خداوند تنزیل وحی ، خداوند امر و خداوند نهی
که من شهر علمم علیّم در است ، درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخن راز اوست ، تو گویی که گوش‌ام پر آواز اوست
چو باشد تو را عقل و تدبیر و رای ، به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است ، چنین است و این رسم و راه من است
بدین زاده‌ام هم بدین بگذرم ، چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست ، جز این مر مرا راه گفتار نیست
اگر شاه محمود از این بگذرد، مر او را به یک جو نسنجد خرد
چو بر تخت شاهی نشاند خدای ، نبی و علی را به دیگر سرای
گر از مهرشان من حکایت کنم ، چو محمود را صد حمایت کنم
جهان تا بود شهریاران بود ، پیام‌ام بر تاج‌داران بود
که فردوسی توسی پاک جفت ، نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفته‌ام ، گهرهای معنی بسی سفته‌ام
چو فردوسی اندر زمانه نبود ، بدان بد که بخت‌اش جوانه نبود
نکردی در این نامه‌ی من نگاه ، به گفتار بدگوی گشتی ز راه
هر آن کس که شعر مرا کرد پست ، نگیردش گردون گردنده دست
من این نامه‌ی شهریاران پیش ، بگفتم بدین نغز گفتار خویش
چو عمرم به نزدیک هشتاد شد ، امیدم به یکباره بر باد شد
بسی سال اندر سرای سپنج ، چنین رنج بردم به امید گنج
از ابیات غرّا دو ره سی هزار ، مر آن جمله در شیوه‌ی کارزار
ز شمشیر و تیر و کمان و کمند ، ز کوپال و از تیغ‌های بلند
ز برگستوان و ز خفتان و خود ، ز صحرا و دریا و از خشک رود
ز گرگ و ز شیر و ز پیل و پلنگ ، ز عفریت و از اژدها و نهنگ
ز نیرنگ غول و ز جادوی دیو ، که زیشان به گردون رسیده غریو
ز مردان نامی به روز مصاف ، ز گردان جنگی گه رزم و لاف
همان نام داران با جاه و آب ، چو تور و چو سلم و چو افراسیاب
چو شاه آفریدون و چون کیقباد، چو ضحاک بد‌کیش و بی‌دین و داد
چو گرشسپ و سام نریمان گرد ، جهان پهلوانان با دستبرد
چو هوشنگ و تهمورث دیوبند ، منوچهر و جمشید شاه بلند
چو کاوس و کیخسرو تاجور ، چو رستم چو رویین تن نامور
چو گودرز و هشتاد پور گزین ، سواران میدان و شیران کین
همان نامور شاه لهراسپ را ، زریر سپهدار و گشتاسپ را
چو جاماسپ کاندر شمار سپهر ، فروزنده‌تر بد ز تابنده مهر
چو داراب و بهمن همان ، سکندر که بد شاه شاهنشهان
چو شاه اردشیر و چو شاپور او ، چو بهرام و نوشیروان نکو
چنین نام‌داران و گردن کشان، که دادم یکایک از ایشان نشان
همه مرده از روزگار دراز ، شد از گفت من نام‌شان زنده باز
یکی بندگی کردم ای شهریار ، که ماند ز تو در جهان یادگار
بناهای آباد گردد خراب ، ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخ بلند ، که از باد و باران نیابد گزند
بدین نامه بر عمرها بگذرد ، بخواند هر آن کس که دارد خرد
کنون سال بگذشت بر سی و پنج ، به درویشی و ناتوانی و رنج
نه زین گونه دادی مرا تو نوید ، نه این بردم از شاه گیتی امید
بد اندیش کش روز نیکی مباد ، سخن‌های نیک‌ام به بد کرد یاد
بر پادشه پیکرم زشت کرد ، فروزنده اختر چو انگشت کرد
اگر منصفی بودی از راستان ، تو اندیشه کردی در این داستان
به گیتی که من در نهاد سخن ، بدادستم از طبع داد سخن
جهان از سخن کرده‌ام چون بهشت، از این بیش تخم سخن کس نکشت
سخن گستران بی‌کران بوده‌اند، سخن‌های بی‌اندازه پیموده‌اند
ولیک ار چه بودند ایشان بسی، همانا نگفتست زیشان کسی
بسی رنج بردم بدین سال سی، عجم زنده کردم بدین پارسی
جهان‌دار اگر نیستی تنگ‌دست، مرا بر سر گاه بودی نشست
چو دیهیم‌دارش نبد در نژاد، ز دیهیم‌داران نیاورد یاد
اگر شاه را شاه بودی پدر، به سر برنهادی مرا تاج زر
وگر مادر شاه بانو بدی، مرا سیم و زر تا به زانو بدی
چو اندر تبارش بزرگی نبود، نیارست نام بزرگان شنود
کف شاه محمود عالی‌تبار، نه اندر نه است و سه اندر چهار
چو سی سال بردم به شهنامه رنج، که شاهم ببخشد به پاداش گنج
مرا زین جهان بی‌نیازی دهد، میان مهان سرفرازی دهد
به پاداش گنج مرا درگشاد، به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی بیرزیدم از گنج شاه ‌، از آن من فقاعی خریدم به راه
فقاعی به از شهریار چنین ، که نه کیش دارد نه آیین و دین
پرستار زاده نیاید به کار ، اگر چند دارد پدر شهریار
سر ناسزایان برافراشتن ، وزیشان امید بهی داشتن
سر رشته‌ی خویش گم کردن است ، به جیب اندرون مار پروردن است
درختی که تلخ است وی را سرشت ، گرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آب ، به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کار آورد؟ ، همان میوه‌ی تلخ بار آورد
به عنبر فروشان اگر بگذری ، شود جامه‌ی تو همه عنبری
وگر تو شوی نزد انگشتگر ، از او جز سیاهی نیابی دگر
ز بدگوهران بد نیاید عجب ، نشاید ستردن سیاهی ز شب
به ناپاک‌زاده مدارید امید ، که زنگی به شستن نگردد سپید
ز بد اصل چشم بهی داشتن ، بود خاک در دیده انباشتن
جهان‌دار اگر پاک نامی بدی ، در این راه دانش گرامی بدی
شنیدی چو زین گونه گونه سخن ، از آیین شاهان و رسم کهن
دگرگونه کردی به کام‌ام نگاه ، نگشتی چنین روزگارم تباه
از این گفتم این بیت‌های بلند ، که تا شاه گیرد از این کار پند
که زین پس بداند چه باشد سخن ، بیندیشد از پند پیر کهن
دگر شاعران را نیازارد او ، همان حرمت خود نگه دارد او
که شاعر چو رنجد بگوید هجا ، بماند هجا تا قیامت به جا
بنالم به درگاه یزدان پاک ، فشاننده بر سر پراکنده خاک
که یارب روان‌اش به آتش بسوز ، دل بنده‌ی مستحق برفروز

هر صاحب خردی که نگاهی به این هجونامه و به ویژه برخی از ابیات آغازین و میانی و پایانی آن بیاندازد، مقصود سرایندگان آن را به نیکی درمی‌یابد : شیعه وانمودن فردوسی و کینه‌کشی نسبت به محمود. نیت و مقصد بعدی ساخت این هجونامه گنجاندن چند بیت زیر از زبان فردوسی است تا وانمود کنند که او به شاهنامه می‌بالید. کاری برای پر کردن جای خالی آن خود ستایی که فردوسی در متن اصلی شاهنامه بدان روی نکرده است.

بناهای آباد گردد خراب ، ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند ، که از باد و باران نیابد گزند
بسی رنج بردم بدین سال سی ، عجم زنده کردم بدین پارسی
جهان از سخن کرده‌ام چون به شصت ، از این پیش تخم سخن کس نکشت

مردود گویان انتساب این هجونامه به فردوسی، دامنه‌ی وسیعی دارند و هیچ پژوهنده‌ی جدی دفتر شاهنامه انتساب آن را به فردوسی نپذیرفته است. آن‌ها دلایل خود را می‌آورند که ذکر تمامی آن‌ها در این وبلاگ میسر نیست. خوانندگان می‌توانند به بحث مفصل پروفسور شیرانی در این باب و به کتاب «در شناخت فردوسی» و نیز به بخش زندگی نامه‌ی فردوسی در مجموعه ی ۴ جلدی پرویز اتابکی رجوع کنند، اما من حجت مجرد خویش را بر جعل بودن انتساب این هجونامه به فردوسی می اورم و آن مطلبی است که در ابیات زیر در هجونامه آمده است :

به پاداش گنج مرا درگشاد ، به من جز بهای فقاعی نداد
فقاعی نیرزیدم از گنج شاه ،  از آن من فقاعی خریدم به راه
 فقاعی به از شهریار چنین ، که نه کیش دارد نه آیین نه دین

جای این تذکر است که همین اشاره ی هجونامه، با داستان عدم کفایت عمر شاعر برای دریافت صله‌ی ناتمام محمود تطبیق نمی‌کند، زیرا در آن داستان عامیانه اما مشهور، فردوسی زنده نیست که پول صله را به بهای فقاعی در راه دهد!!! وانگهی بسیار بعید است که در قرن چهارم، آن هم به زمان محمود متعصب، به گذرهای طوس فقاع فروشی به رواج بوده باشد. به آن نشان که در سراسر کتاب شاهنامه، این واژه جز یک بار به بیتی در داستان بهرام گور به کار نرفته است، که بیتی است بی‌بها:

چو بیدار گردد فقاع و یخ آر ، همی باش پیش گشسب سوار !!

شاهنامه‌ای که برگی از آن از می‌گساری و دیگر گوارایی‌های بزم‌ها خالی نیست، بسیار بعید است که تنها یک بار به فقاع رجوع داشته باشد. اگر این بیت را به دلیل سستی آن الحاق بگیریم، پس مسلم می‌شود که نه فقط فردوسی فقاع را نمی‌شناخته، بل چه بسا که به زمان او چنین اطلاقی باب نبوده است، زیرا که در اشعار شاعران پیش از فردوسی این لغت نیامده، چنان که در فرهنگ لغت اسدی طوسی از قرن پنجم هجری نیز «فوگان» ذکر شده است. حال می پرسم آن فردوسی که شایع است از کاربرد لغت عرب پرهیز داشته، چرا در این ابیات به جای «فقاع» ، «فوگان» به کار نبرده، که لطمه ی بیانی نیز نداشته است؟ بدین ترتیب کاربرد مکرر لغت «فقاع» در هجو نامه، کم ترین دلیل است بر نادرستی انتساب آن به فردوسی. اگر مقرر است که هجو نامه ای از فردوسی معرفی کنیم، آن هجو واقعی است که او به سبب تن دادن به کار شاهنامه سرایی بر خویشتن روا داشته است، در مقدمه‌ی کتاب «یوسف و زلیخا»‌ی‌اش.

سخن‌های پیغمبران خدای ، بگویم بدان کش بود عقل و رای
من از هر دری گفته دارم بسی ، شنیده است گفتار من هر کسی
سخن‌های شاهان با رای و داد ، به سخت و به سست و بلند و گشاد
بسی گوهر داستان سفته‌ام ، بسی نامه‌ی باستان گفته‌ام
به بزم و به رزم و به کین و به مهر ، یکی از زمین و یکی از سپهر
سپردم بسی راه دل خستگان ، زدم پرده‌ی مهر پیوستگان
ز آثار ایشان ز مهر و درود ، بسی گفته‌ام سرگذشت و سرود
به نظم آوریدم بسی داستان ، ز افسانه و گفته‌ی باستان
همیدون بسی رانده‌ام گفت‌وگوی ، ز خوبان شکر لب ماهروی
ز هر گونه‌ا‌ی نظم آراستم ، بگفتم در آن هرچه می‌خواستم
اگر چه دل‌ام بود از آن بامزه ، همی کاشتم تخم رنج و بزه
از آن تخم کشتن پشیمان شدم ، زبان را و دل را گره برزدم
نگویم کنون نام‌های دروغ ، سخن را ز گفتار ندهم فروغ
نکارم کنون تخم رنج و گناه ، که آمد سپیدی به جای سیاه
دل‌ام سیر گشت از فریدون گرد ، مرا زانچه کو تخت ضحاک برد
گرفتم دل از مملکت کیقباد ، همان تخت کاووس کی برد باد
ندانم چه خواهد بدن جز عذاب ، ز کیخسرو و جنگ افراسیاب
بر این می‌سزد گر بخندد خرد، ز من خود کجا کی پسندد خرد
که یک نیمه از عمر خود کم کنم ، جهانی پر از نام رستم کنم
دل‌ام گشت سیر و گرفتم ملال ، هم از دیو و طوس و هم از پور زال
بخستم ز سهراب و اسفندیار ، نشستم بر این باره‌ی راه دار
بر از خاک شمشاد بود از نخست ، کنون بر کران سوسن تازه رست
ز من دست گیتی بدزدید مشک ، به جایش پراکنده کافور خشک
برآمد ز ناگاه باز سفید ، گسستن زاغانم از جان امید
زمانی همی گشت از افراز باغ ، سرانجام بنشست بر جای زاغ
نه بنشستنی کش پریدن بود ، نه پیوستنی کش بریدن بود
گمان من این بود کان شاهباز ، به امید زاغ آمد این جا فراز
نه زاغ است صید و شکارش منم ، چرا خویش را درگمان افکنم
کنون چاره‌ای بایدم ساختن ، دل از کار گیتی بپرداختن
گرفتم یکی راه فرزانگان ، نرفتم به آیین دیوانگان
سر از راه واژونه برتافتم، که کم شد ز من عمر و غم یافتم
کنون گر مرا روز چندی بقاست ، دگر نسپرم جز همه راه راست
نگویم دگر داستان ملوک ، دلم سیر شد ز استان ملوک
نگویم سخن‌های بی‌هوده هیچ ، به بی‌هوده گفتن نگیرم بسیچ
که آن داستان‌ها دروغ است پاک، دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک

مدتی است که باستان پرستان این توبه‌نامه‌ی فردوسی در مقدمه‌ی کتاب یوسف و زلیخای او را، به همراه اصل کتاب رد می‌کنند و مدعی می‌شوند که منظومه‌ی یوسف و زلیخا سروده‌ی فردوسی نیست. برای کوبیدن بر دهان آن‌ها کافی است ستایش نامه‌ای را بیاوریم که تقی‌زاده از زبان خود و دیگران، ضمن گفتارش در جشن هزاره‌ی فردوسی به سال ۱۳۱۳ در موضوع منظومه‌ی یوسف و زلیخای فردوسی آورده است.

«قصه‌ی یوسف و زلیخا اگرچه قصه‌ی دینی است و درست صنعت شعر و مهارت شاعر را در آن مجال نیست، لیکن چنان چه «اته» گوید بعضی قصه‌های بزمی و عاشقانه یا دردناک آن خیلی عالی است و مخصوصا قسمت راجع به فریب زلیخا یوسف را و عشق بازی او و شکایت یوسف در سر قبر مادرش دل را به جنبش می‌آورد. «اته» از این کتاب که از قدیم‌ترین قصه‌های منظوم فارسی است خیلی به اطناب و مدح بسیار سخن می‌راند و گوید هیچ یک از شعرای فارسی تا امروز غیر از فخرالدین اسعد گرگانی به پایه‌ی فردوسی در این کار نرسیده و احدی بالاتر از او قدم نگذاشته است. بعد از فردوسی شعرای زیادی این قصه را به نظم درآورده‌اند ... بخاری، جامی، ناظم هراتی، مسعود قمی، محمود بیگ بن سالم و ندیم و معلوم است که همه پیروی فردوسی پیشوای عالی مقام خود کرده‌اند». (هزاره‌ی فردوسی، مقاله‌ی تقی‌زاده، ص ۱۳۲)

از مجموع اسناد موجود و به ویژه از شرح ابتدای مقدمه‌ی کتاب یوسف و زلیخا برمی‌آید که شاعر پس از پرداختن کامل از کار سرودن شاهنامه، به خلق یوسف و زلیخا دست برده است، زیرا در این مجموعه به طور کامل از اجزاء و فصول مختلف شاهنامه یاد می‌کند. منطقی است گمان کنیم که فردوسی این منظومه را، شاید هم به همراه متن شاهنامه، تواما و به عنوان توبه نامه‌ای برای سرودن شاهنامه به محمود تقدیم کرده باشد. اما جای ذکر مفصل و مستند این مقوله، در مقال دیگری است.

به یاد داشته باشیم که انحصار طلبان فارس، از سال ۱۳۱۳ به همراه بسیاری اطوارهای نظامی و سیاسی و فرهنگی، فردوسی و شاهنامه‌اش را نیز به مدد باستان پرستان و باستان پرستی فرستاده اند و درست همان زمان که ژنرال‌های نظامی رضاشاه برای سرکوب اقوام و بومیان ایران، روانه‌ی کوه و کمر و دشت‌های ایران می‌شدند، ژنرال‌های فرهنگی او نیز نقالان شاهنامه را تربیت می‌کردند، تا در قلب تجمع ساده‌ترین مردم، یعنی قهوه‌خانه‌ها، داستان توحش عرب و تجاوز ترک و امپراتوران و گرز گران‌‌داران و رویین تنان باستانی را بگویند، مردم شرق میانه را علیه یکدیگر بشورانند و در جبهه‌ای دیگر، برای تکمیل بصری نقالی‌ها، با ساخت تابلوهای رنگینی از صحنه‌های رزم‌های شاهنامه، که باز هم بر دیوار قهوه‌خانه‌ها ‌کوبیدند، با تفنگ و قلم مو و کلام و ادا، به جنگ اتحاد سنتی بومیان ایران شتافتند، بر مظاهر پوچ و احمقانه‌ی ملی‌گرایی بی‌بنیان رضاشاهی، که نمای اصلی آن چند سرستون و صورتک سنگی خاموش و غریبه نما بود، دامن زدند، زردشتیگری را که پیش از آن گبریگری خوانده می‌شد، از ادیان رسمی شناختند و از همه کثیف‌تر بنیان عرب ستیزی و ترک ستیزی و کرد و لر و بلوچ و ترکمن ستیزی را به راه انداختند که ایران معاصر از زخم آن آسیب‌های هولناکی دیده است. اینک وظیفه است که در هر سطحی، برای جمع‌آوری بساط و ادوات این باستان پرستی، اعم از شاهنامه ستایی، سیاست پارس محوری و پرستش آن چند تخته سنگ و صورتک و سطر نبشته‌های غالبا مجعول حوالی شیراز و بازگردندان اعتماد ملی و این بار به صورت رسمی، در رفع آسیب‌های فرهنگی و سیاسی رضاشاهی از پیکر تاریخ معاصر، به صورت گروهی بکوشیم. این وظیفه‌ی مبرم جوانان و خردمندان و انقلابیون و فردا سازان ایران است.

و سخن آخر این که هیچ یک از افسانه‌های شاهنامه از قصه‌های بومی و قومی ایرانیان مایه نمی‌گیرد و اثری از افسانه‌های کردی یا گیلکی و مازندرانی و لری و خوزی و حتی مردم فارس در آن نیست. عمده جان مایه‌ی این افسانه‌ها را می‌توان در خیال‌پردازی‌های هلنیستی یونان و روم یافت: رستمی که به هرکول مانند است و اسفندیاری که چون آشیل رویین تن است، دیوان مازندران که از قماش دوزخیان هادس‌اند و کاووس که کپی زئوس اساطیری یونان است و سهراب پدر گم کرده‌ای که به تسیوس شبیه است و برای یافتن او به راه می‌افتد و انبوهی افسانه‌های دیگر که علاوه بر یونانی، اسلاوی است، چینی است، هندی است، بابلی است و مهم تر از همه یهودی است. تنوع افسانه‌ها در شاهنامه خود به‌ترین دلیل است که سازندگان آن، دست درازی به فرهنگ و سنن ملت های دیگر داشته‌اند و ذهن‌شان از اساطیر جاری جهان لبریز بوده است. این خصوصیات و توانایی از آن یهودیان است که در میان تمام ملت‌ها زیسته‌اند و می زیند و چون اسفنج نیک و بد دیگران را جذب می‌کنند، نه در توانایی یک شاعر گم نام طوس، که بی‌شک خیال‌پردازی‌های اش از محدوده و حصار آن شهرک بی آوازه‌ی کهن فرا‌تر نمی‌رفته است.(تمام)

+ نوشته شده در دوشنبه، 4 خرداد، 1383 ساعت 14:30 توسط ناصر پورپیرار 

 

 http://wwww.naria.ir/view/1.aspx?id=23

 

 

 

 

 

 

افزوده در تاریخ 7 نوامبر 2012 

نام یادداشت از «ردیه ای بر شاهنامه فردوسی»، تغییر یافت به«ردیه ای بر شاهنامه فردوسی،حکیم ابوالقاسم طوسی به زبان فارسی دری» 

 

منبع:https://purpirar.blogsky.com/refutationofshahnameh

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»- سوتی های تاریخی حکیم طوسی

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»- سوتی های تاریخی حکیم طوسی

ای نوشته مشتمل بر ۶ یادداشت است که یکجا تقدیم می گردد.  

 

 

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 1

خیال می‌کنید شماها نوبرش را آورده‌اید که در روزگارتان، آدم‌هایی که حتی دیپلم هم ندارند، در عرض پنج ـ شش ماه تلاش‌های صادقانه و شبانه‌روزی، یک دفعه مدرک «دکترا» می‌گیرند و بعدش به مقام‌های خیلی خیلی بالا می‌رسند و...؟

خوشبختانه تاریخ چنان پرافتخاری داریم که در آن، همه چیز پیدا می‌شود. عین بازار مکاره و بازار شام اسبق و سابق و بازار سیاه و آزاد و غیره‌ی فعلی. مثلاً جناب «ابوالقاسم فردوسی طوسی» که ظاهراً آن دیپلم کذایی را هم نداشته و از جغرافی، تاریخ، حساب و... چیزی نمی‌دانسته، یک دفعه تبدیل به «حکیم» می‌شود، سر از مرکزهای حکومتی درمی‌آورد و «شاهنامه» هم می‌نویسد.

اگر این گفته‌ی بنده را هم «نشر اکاذیب»، «تشویش اذهان عمومی»، «ریختن آب در آسیاب خلیفه‌ی عباسی»، «جاسوسی به نفع رژیم منحوس سلطان محمود غزنوی» و چیزهایی از این قبیل حساب می‌کنید و قصد «ممنوع‌القلم»، «مهدور الدم» و غیره کردن بنده را دارید، اجازه بدهید برای دفاع از خود، مثال‌ها و دلایل محکمه‌پسندی را از کتاب وزین «شاهنامه‌ی فردوسی ـ چاپ مسکو» تقدیم حضورتان بکنم. خوب، پس بفرمایید:

«فردوسی» به اندازه‌ای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحه‌ی 31 می‌نویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است!

در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچه‌های چهارساله هم می‌دانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچ‌فروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا می‌کند که البرز کوه در هندوستان است؟ فرض کنیم «محمود غزنوی» دارای یک «حکومت منزوی» بوده و با خیلی از کشورها روابط دیپلماتیک نداشته است، ولی لااقل مثل «بوش» بیشتر از 17 بار به هندوستان لشکر کشیده و همچنین برای برقراری روابط حسنه، با «ری» می‌خواست که به آنجا سفر بکند ولی بانویی که بر آن منطقه حاکم بود دماغ او را سوزاند. فردوسی دست کم می‌توانست از شاه محمود یک سری اطلاعات محرمانه در مورد البرز و هندوستان بگیرد و جای هر کدام را بداند!

این عنصر مشکوک و حکیم‌نما، یکی ـ دو صفحه‌ی بعد، مذبوحانه تلاش می‌کند این عقیده‌ی انحرافی و توطئه‌آمیز را تبلیغ بکند که پرچم ایران در زمان «فریدون»، از سه رنگ سرخ، زرد و بنفش تشکیل یافته بود.

اگر عقیده‌ی اینجانب را بپرسید، عرض می‌کنم که این جانب حکیم، عامل نفوذی یک یا چند تا تیم رقیب بوده و می‌خواسته است دستاوردهای ارزشمند و عملیات قهرمانانه‌ی تیم‌های فوتبال ما را زیر سؤال ببرد، ولی این توطئه را چنان با زیرکی انجام می‌دهد که کسی به خود او شک نکند و همه یقه‌ی داور را بگیرند و دسته‌جمعی از «شیر سماور» بحث بکنند و...

در صفحه‌ی 34 همین شاهنامه‌ی چاپ مسکو آمده است که فریدون بعد از به قتل رسیدن پدرش و آوارگی خودش و مادرش، صاحب دو برادر شد. واقعاً خانم «فرانک» ـ مادر فریدون ـ خیلی شانس آورده بود که در آن زمان قانون «از کجا آورده‌ای» تصویب نشده بود. وگرنه، با رعایت شؤونات و اصول و غیره، یقه‌اش را می‌گرفتند و او را به مراکز ذی‌صلاح می‌کشاندند و در مورد آن دو پسر، تحقیق و تفحص کافی می‌کردند که ببینند در حالی شوهر ندارد، چه طور صاحب دو بچه شده است؟ بدبختانه در آن زمان، سازمان بازرسی و سایر سازمان‌ها و نهادهای ضروری هم دایر نشده بودند. فکر می‌کنم اگر بودند، به مادر فریدون بیشتر سخت می‌گرفتند، زیرا که او هم در نوع خود یک «دانه درشت» بود که دو پسر «باد آورده» داشت!

ای کاش خلافکاری‌های فردوسی تنها در این قبیل موارد خلاصه می‌شد. ولی معلوم نیست چه روابط مشکوکی با نیروهای بیگانه‌ی اشغال‌کننده‌ی عراق داشته که، جغرافیای این کشور دوست و برادر ـ دشمن بعثی صهیونیستی سابق ـ را هم می‌خواهد به سود استکبار جهانی تغییر بدهد و به قرارداد 1975 الجزایر خدشه وارد نماید. او در ادامه‌ی نشر اکاذیب خود ادعا می‌کند که «اروندرود» در اصل نام رودخانه‌ی «دجله» است و شهر «بغداد» نیز در زمان فریدون وجود داشته است. (صفحه‌ی 35)

حال باید از این عنصر حکیم‌نما پرسید که مگر اروندرود در حق او چه بدی کرده که می‌خواهد آن را به مرکز بغداد منتقل بکند و یقه‌اش را به دست اشغالگران امریکایی و انگلیسی و تروریست‌های القاعده بدهد؟

در صفحه‌ی 35 می‌خوانیم که فریدون و سپاهیانش که می‌خواهند به ایران بیایند. از دجله رد می‌شوند و به بیت‌المقدس می‌آیند که خودشان را به ایران برسانند!

بی‌چاره فریدون، عوض این که با یکی از این تورهای مسافری بیاید که راه را میان‌‌بر می‌زنند که یک وعده شام کمتر به مسافر بدهند و یک شب کمتر در هتل اقامت بکنند، آمده و اختیارش را داده دست فردوسی که از قرار معلوم دست چپ و راست خودش را هم درست تشخیص نمی‌داده است. تازه، حضرت آقا را «حکیم» می‌دانند، در حالی که هر بچه دبستانی هم می‌داند که از دجله تا ایران چندان راهی نیست و هیچ لزومی ندارد که فریدون یتیم بدبختی و غریبه، لقمه را سه بار دور سر و گردنش بچرخاند و توی دهانش بگذارد. آدم، دلش به حال این پان ایرانیست‌ها می‌سوزد که ازبس میوه ندیده‌اند، به «سنجد» «قاقا» می‌گویند و این آدم را «حکیم» می‌دانند!

بعضی جاسوس‌ها هستند که «دوجانبه» نامیده می‌شوند و به هر دو طرف دعوا «اطلاعات» می‌دهند. ظاهراً در دعوای میان فریدون و «ضحاک» هم، جناب حکیم فردوسی دو دوزه‌بازی کرده، ولی مانند این دلال‌های «آژانس‌ مسکن» یا «بنگاه معاملات ملکی» و یا «اطلاعات املاک» به هر دو طرف آدرس غلط داده است. چون در صفحه‌ی 38 هم می‌خوانیم که ضحاک برای پیدا کردن فریدون و کشتن او، عازم هندوستان می‌شود. سواد جناب فردوسی را عشق است که...!

ظاهراً جناب فردوسی در حساب هم به اندازه‌ای ضعیف است که تفاوت بین عددهای «یک» و «هفت» را هم درست تشخیص نمی‌دهد. مثلاً در زمان ضحاک و فریدون که هنوز کره‌ی زمین تقسیم نشده بود و همه جا به «ایران» تعلق داشت، از «هفت کشور» صحبت می‌کند!

با همه‌ی ادعاهای گنده گنده‌ای که در مورد پیشرفت دانش و فرهنگ در آن روزگار می‌کنیم، جناب فردوسی اصلاً نمی‌دانسته که «دماوند» یک از قله‌‌های رشته‌کوه البرز است. تازه، فریدون، ضحاک را در کدام غار دماوند زندانی کرده است؟ چرا نام آن غار معروف را نمی‌آورد؟

حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحه‌ی 46 می‌فرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمی‌داند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده ـ که به قول خود فردوسی، بوده ـ آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافی‌دانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط می‌آورد که فردا دولت‌های حاکم و ملت‌ها به جان هم بیفتند!

در صفحه‌ی 51 می‌خوانیم که «تور» و «سلم» همراه لشکریانشان به دیدار هم شتافتند و در یک جا جمع شدند. پیشتر هم در همین کتاب خوانده‌ایم که «تور» در «چین و توران» و «سلم» در «روم و خاور» بودند و «ایران» در وسط این دو قرار داشت. حالا از جناب فردوسی خواهش می‌کنیم به این سئوال ساده جواب بدهد که این دو نفر با آن همه لشکر، چه طور از ایران رد شدند و به دیدن هم رفتند که فریدون و «ایرج» متوجه نشدند؟ نکند هوش و سواد این شاهان افسانه‌ای که این همه به وجود افسانه‌ای‌شان افتخار می‌کنیم، درست به اندازه‌ی هوش و سواد خود فردوسی بوده است؟ اطمینان دارم که اگر این سؤال را از خود فردوسی بکنیم، جناب حکیم با زیرکی توجیه خواهد کرد و خواهد گفت که در آن روز برق در ایران قطع شده بود و رادار کار نمی‌کرد و در نتیجه، ایرانی‌ها متوجه نشده‌اند. شاید هم همه‌ی کم‌کاری‌ها و بی‌عرضگی‌های فریدون و ایرج را به گردن حکومت قبلی، یعنی رژیم منحوس ضحاک بیندازد و یقه‌ی خودش را کنار بکشد!

اگر صفحه‌های 51 و 52 را با دقت کافی بخوانیم، متوجه می‌شویم که این «سلم» بوده که از دست فریدون و ایرج عصبانی بوده، ولی با کمال تعجب، می‌بینیم که «تور» ایرج را می‌کشد. نکند آن روز عینک فردوسی گم شده بود و سلم را تور می‌دید؟ اصلاً همه‌ی پروفسورها کم‌حافظه هستند و اشتباه می‌کنند. درست است. بیایید همین را بگوییم و فردوسی را تبرئه بکنیم، وگرنه گند بی‌سوادی و کم‌هوشی حکیم بزرگ درمی‌آید و آن همه افتخارات ملی متکی به یک تعداد افسانه‌ی پر از غلط را از دست می‌دهیم!

جالب است. در صفحه‌ی 55 نوشته است که فریدون به نوه‌اش منوچهر ـ پسر ایرج ـ چیزهای ارزشمندی از قبیل: «اسب تازی»، «خنجر کابلی»، «شمشیر هندی»، «جوشن رومی»، «سپر چینی» و... می‌دهد!

ایوللا جناب حکیم، واقعاً دست مریزاد! ما را ببین که هر سال چندین و چند تا مراسم بزرگداشت، نکوداشت، تجلیل و غیره برایت برگزار می‌کنیم و به حضرت عالی درود می‌فرستیم که عجم را زنده کردی، شاخ غول را شکستی، ملت را از نابودی کامل نجات دادی و...!

مرد حسابی! ما که الآن چیزی نداریم، لااقل خودمان را گول می‌زدیم که در زمان‌های گذشته همه چیز داشتیم و غربی‌های استعمارگر آمدند و دار ندار ما را به غارت بردند. لاف و چاخان می‌کردیم و به جهانیان می‌گفتیم که ایرانی‌های باستان، اتم را می‌شکافتند، هواپیما و هلی‌کوپتر داشتند، ضددریایی هسته‌ای می‌ساختند و...! حالا تو همه چیز را لو می‌دهی و می‌گویی که ما هم مثل زنده‌یاد ملانصرالدین، در روزگار جوانی هم چنان تحفه‌ی مهمی نبودیم و حتی شاهان افتخارآفرین ما هم، همه چیزشان را از شرق و غرب وارد می‌کردند؟! این جوری با آبروی یک ملت گذشته‌گرا بازی می‌کنند؟! جداً که...!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:29  توسط حمیدآرش آزاد 

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 2

از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمی‌تواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل می‌کند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور می‌خواهند هدیه‌های گران‌قیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیه‌ها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانه‌ی رومی‌های بدبخت می‌دهند!

در صفحه‌ی 59 می‌بینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی می‌دهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور می‌خواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتش‌ها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزه‌های حکیم، یک باره می‌بینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شده‌اند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادام‌العمر «وزیر امور خارجه» می‌شد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد می‌شد و به دلیل نزدیکی مسیر، همه‌ی راه را هم پیاده می‌رفت!

جناب فردوسی ادعا می‌کند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق می‌افتد. طبق نقشه‌های جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترک‌ها و آن سوی رودخانه‌ی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعه‌ی صفحات بعد می‌بینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق می‌افتد. اما در بخش‌های پایانی همین جنگ می‌بینیم که سلم می‌خواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکی‌های ری هیچ دریایی وجود ندارد.

«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش می‌زاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمی‌آید، می‌خواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمی‌دارد و در نزدیکی «البرز» می‌اندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!

یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بی‌سوادترین و کم‌شعورترین آدم‌ها هم اگر بخواهند از شر بچه‌شان راحت بشوند، او را می‌برند و دو ـ سه کوچه آن طرف‌تر، کنار دیوار می‌گذارند و در می‌روند. کدام عاقلی فاصله‌ی زابلستان تا دامنه‌های البرز را با اسب می‌پیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکی‌ها کوهی وجود نداشته است؟

ما را ببین که 60 سال است سینه‌مان را جلو می‌دهیم و با تفاخر تمام می‌گوییم که در زمان‌های قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه می‌دانستیم که فردوسی «تجزیه‌طلب» در صفحه‌ی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملت‌های منطقه سکه‌ی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخان‌های افتخارآمیز ما که فردوسی مشت‌مان را باز کرد!

اگر بنده بخواهم یک روز خاله‌جان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کرده‌ام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمی‌دارد و در مورد هر دختری می‌نویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیه‌ی قسمت‌های شاهنامه، می‌بینیم که پالان همه‌ی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوان‌‌های دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف می‌کنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریف‌هایی از نجابت این دخترها می‌کند، ولی در پایان معلوم می‌شود که حکیم هم مثل دلال‌های «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریف‌های الکی می‌کرده و سر پهلوان‌های ما را شیره می‌مالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیده‌ی شاه‌ها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!

در صفحه‌ی 84 می‌خوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت می‌کرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشه‌ی «القاعده» و جای «بن‌لادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت می‌کند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشته‌های نژادشناسی و مردم‌شناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!

در همان صفحه، زال ادعا می‌کند: «مرا برده سیمرغ بر کوه‌هند»! در زمان ما، پدیده‌ی «فرار مغزها» را فراوان می‌بینیم. ولی انگار در ایران باستان مسأله‌ای به نام «فرار کوه‌ها» هم وجود داشته. چون یک دفعه می‌بینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمی‌آورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!

در صفحه‌ی 91 ادعا می‌شود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام می‌گوید که چون من نمی‌توانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بی‌سوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمی‌دانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بنده‌ی اهل مطالعه و شاهنامه‌خوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بی‌سوادی بکنم، چون در هر حال شیفته‌های تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!

اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحه‌ی 109 می‌بینیم که می‌خواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژه‌ها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی می‌فرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذاب‌های زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، می‌گوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» می‌گذارند. لابد عیب از گوش‌های زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور اداره‌ی ثبت احوال سواد نداشته است!

از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول می‌داده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیاده‌روی می‌کرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در همه‌ی زمان‌ها را «درم» می‌دانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی می‌کند و در جاهای دیگر شاهنامه هم می‌خوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج می‌کردند. در همه جای شاهنامه‌ی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ می‌آید. شاهد دلیل کم‌لطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!

طوری که فردوسی می‌گوید، گویا هیکل رستم در لحظه‌ی به دنیا آمدن، خیلی درشت‌تر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنه‌برداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب می‌کند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدم‌هایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکل‌داری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!

در همان صفحات می‌خوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه می‌داشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گنده‌تر است!

فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفته‌اند که هر فیل برای شستن خود، در شبانه‌روز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمی‌تواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقه‌ی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا می‌آورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیده‌ی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج می‌کرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمی‌توانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.

طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا می‌کند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خوانده‌ایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» می‌دانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش می‌‌کند که به دین موسی بگرود و او هم قبول می‌کند. با این حساب، ایرانیان باستان می‌بایستی «یهودی» می‌شدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دین‌ها هم... بع‌له؟!

قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خوانده‌ایم که فریدون سه پسر به نام‌های سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوه‌ی دختری‌اش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحه‌ی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی می‌گویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمی‌آیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون می‌رسد. ما که با مطالعه‌ی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کرده‌اند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه‌ صادر کرده است.

مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا می‌کند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آورده‌اند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟

بنده یک روستایی نیمه خل می‌شناختم که به غیر از دهکده‌ی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» می‌گفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» می‌داند و بس؟!

آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصله‌ها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 می‌نویسد که یک سوار در فاصله‌ی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را می‌شکند، بدون این که خودش متوجه باشد!

بعد و در صفحه‌ی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطه‌ی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش می‌کنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!

در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه می‌‌گوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عده‌ی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشده‌اند!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:29  توسط حمیدآرش آزاد

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 3

در همین صفحه می‌بینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین می‌گذرند و به «مکران» می‌رسند. اگر عقل‌مان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!

افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را می‌بندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین می‌کنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بی‌سوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» می‌آیند. اما معلوم می‌شود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلی‌شاه و وزیر فرهیخته‌اش ندارد!

از حق نگذریم، شاهنامه‌ی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندان‌شکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرست‌ها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، می‌بینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادری‌اش هم که «ترک» می‌باشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویش‌های افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک می‌گیرند. با این حساب، بهترین و پهلوان‌ترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دسته‌ی خودش را می‌برد. بی‌چاره آنهایی که دلشان را به این حکیم‌ها خوش کرده‌اند!

بالاخره بی‌سوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجه‌ی علمی می‌رسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!»‌ اگر شک دارید، صفحه‌ی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیه‌ی «کهستان» را به «سیاووش» می‌بخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراء‌النهر» واقع شده است! این را هم می‌دانیم که «ماوراء‌النهر» به سرزمین‌های آن سوی جیحون گفته می‌شد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!

طوری که ادعا کرده‌اند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همه‌ی خصلت‌های عالیه‌ی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» می‌گوید:

چه آموزم اندر شبستان شاه؟               به دانش زنان کی نمایند راه؟!

فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس می‌زده است که آنجا در واقع یک «خانه‌ی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایره‌ی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمه‌ی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوء‌‌استفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان می‌خواهد که از زن‌ها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان می‌کنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!

سودابه، همسر قانونی کاووس‌شاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بی‌شک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب می‌شود. اما در صفحه‌ی 223 می‌بینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد می‌کند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پرورده‌ی رستم است و فردوسی، آن همه در باره‌ی دینداری، درستی و پاکدامنی‌های او تعریف می‌کند، باز صد رحمت به عروس‌های تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که می‌گویند: «جوان هم، جوان‌های قدیم»؟! پررویی پسرک را می‌بینید؟!

سیاووش از طرف پدرش مأمور می‌شود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحه‌ی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ می‌رود، بعد سپاهیانش را به طالقان می‌کشاند، بعدش به «مرو» رهسپار می‌شود و در نهایت به «بلخ» می‌رسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه می‌رفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از راننده‌های تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو می‌رود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آواره‌ی کوه‌ها و دشت‌ها بشود. معلوم می‌شود این آقا سیاووش ـ در واقع شازده‌ی کاووس ـ نوشته‌های بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمی‌ترین و قابل اطمینان‌ترین کتاب جهان می‌دانند!

از مطالب صفحه‌ی 240 چنین برمی‌آید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها می‌کند و به ساحل «گنگ» می‌رود.

یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که می‌گفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمی‌داند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت.

تاریخ‌نویسان فعلی کشور ما، ادعا می‌کنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضع‌گیری متین، استوار و غیره، می‌گوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخ‌نویسان فعلی ما چاخان می‌کنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان می‌آوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیت‌های مسلم را نادیده می‌گیرند و باز...!

سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمی‌شد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران می‌رسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد می‌شود. بنا به گواهی صحفه‌ی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری می‌گیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج می‌کند. پس از این داستان نتیجه می‌گیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!

راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمی‌کرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بوده‌اند. در میان آدم حسابی‌های کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوش‌سلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کرده‌اند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زن‌های شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زن‌های دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانی‌ها را خانه‌خراب کرد.

به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیم‌های خوب و مامانی، خیلی زود می‌میرند و هم‌میهنان گرامی را از دانش و راهنمایی‌های خودشان بی‌نصیب می‌گذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده می‌ماند، آدم می‌توانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند!

براساس ابیات صفحه‌ی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سه‌تایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ می‌روند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها می‌جنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفته‌اند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوه‌سرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطی‌گری می‌دانند!

فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کرده‌اند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران می‌کنند. مرحبا به رستم که از یک فاصله‌ی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، می‌تواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیز‌دان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشک‌های بالستیک و قاره‌پیما و غیره با کلاهک‌های هسته‌ای و بمب‌های اتمی داشته‌اند، احتمال دارد برخی عناصر معلوم‌الحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامه‌ی فردوسی را خوانده‌اند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاح‌های اتمی تهمت می‌زنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کره‌ی مریخ و سایر سیاره‌ها را مورد حمله قرار داده است. دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!

باز در همان صفحه می‌خوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور می‌دهد سپاهیانش یک منطقه‌ی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همه‌ی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطی‌منش و بامرام، قتل‌عام شده‌اند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!

حکیم نامدار توس در صفحه‌ی 288 می‌نویسد:

کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن          کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن

سیاووش به گفتار زن شد به بـاد         خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد

زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه            جهان پاک از این هر دو ناپاک به!

بنده وکیل و وصی خانم‌ها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمی‌گیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» می‌شمارد و آرزو می‌کند که ای کاش زن‌ها اصولاً به دنیا نمی‌آمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا می‌کرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد می‌شد!

اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمن‌های ادبی، انسان‌های ادیب و فرهیخته‌ای را می‌شناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیده‌ی صد در صد دارند و ذره‌ای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» می‌دانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زن‌ذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان‌ زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!

در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را می‌کشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسان‌کی سن قیریرسان!»

رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب می‌شناخت و تازه با کمی اغراق می‌گفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش می‌کند و تازه به کمرگاه اسب می‌رسد:

آب جیحون از نشاط روی دوست                خنــگ مــا را تــا میــان آید همی

اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچه‌ی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» می‌نامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟

در صفحه‌ی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتش‌پرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومه‌ی اردبیل «جای دیوان» معرفی می‌شود. اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» می‌آید، در آنجا باده می‌نوشد، اسب می‌تازد و آتش را پرستش می‌کند. اگر «آتش‌پرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتش‌پرستی می‌کند؟ در ثانی، مگر اردبیلی‌ها چه بدی در حق فردوسی کرده‌اند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» می‌داند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکه‌های زر بدهند و بعد، نقره داده‌اند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:28  توسط حمیدآرش آزاد 

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 4

در صفحه‌ی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را می‌نویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانواده‌های بازماندگان سام به میان نیامده است.

جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوان‌ها را ایرانی نمی‌دانند. آن وقت بعضی‌ها در زمانه‌ی ما کاسه‌‌های داغ‌تر از آتش شده‌اند و می‌خواهند برای اینها تابعیت‌های ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویش‌هایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شده‌اند و حالا بعضی‌ها می‌خواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر می‌آید، یک دانه دختر می‌آید...»!

صفحه‌ی 334 به ما می‌گوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک می‌شود. در این حال دیده‌بان فرود آنها را می‌بیند و گزارش می‌کند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!

اصولاً دیده‌بان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور می‌خواهد شاهنامه‌اش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا می‌کند و همان جایی است که می‌گویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حمله‌ور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همه‌ی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانه‌ی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقه‌ای پرباران است و در واقع جلگه‌ای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل می‌پوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.

می‌گویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و می‌خواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش می‌کنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت می‌کنم.»

اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر می‌دیدم، در حالی که به درستی تشخیص می‌دهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»!

بنده جسارت نمی‌کنم به فردوسی یا آن دیده‌بان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلوم‌الحال، یک چنان برخوردی بکند که مایه‌ی عبرت خیام و حافظ بشود!

حالا صفحه‌ی 401 را می‌خوانیم. در اینجا پیران از کمک‌های نظامی «خاقان چین» تشکر می‌کند و به او می‌گوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی!

باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحه‌های پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!

از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان‌ ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که می‌توانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی‌ لند» غزنین می‌برد و او را سوار قایق می‌کرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او می‌گفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچه‌های بدی هستند و...!

در ضمن به نظر می‌رسد در زمان رستم و کیخسرو، چینی‌ها هنوز نتوانسته‌ بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجل‌شان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد می‌شدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمان‌ها، چینی‌ها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمین‌های ما را داشتند که خوشبختانه همه‌ی ترفندهایشان خنثی و همه‌ی توطئه‌هایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی می‌دهد که پیرمردها هم هوس می‌کنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت‌ یک ذره شوخی را ندارند، بی‌خیال!

از بنده می‌شنوید، حتی کوه‌ها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران می‌خواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه می‌کند، در حالی که هر کسی می‌داند که کوه بیستون در غرب ایران واقع شده و اصولاً پیران و کاموس که اهل توران در آن سوی جیحون هستند، در همه‌ی عمرشان نمی‌توانستند آن را ببیند. البته ممکن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری و غیره‌ی زمان کیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی و چینی، عکس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث...، همیشه مثل زمان ما نبوده که نتواند جاذبه‌های توریستی ایران را به خود ایرانی‌ها هم تبلیغ بکند!

حالا ممکن است بپرسید که مگر در خود توران و چین، کوه بلند و بزرگی نبوده که پیران بیستون را مثل می‌زند؟ در پاسخ عرض می‌کنم که این هم از تلاش‌های شبانه‌روزی، مجدانه، پیگیر، خستگی‌ناپذیر و غیره‌ی سازمان میراث فرهنگی بوده که در آن روزگار، بیستون را بزرگتر از هیمالیا و تیان‌شان و غیره کرده بود و بعدها، دشمنان زبون این که را کوچک کرده‌اند که البته یک مشت محکم هم طلب آنها!

عرض می‌کردم که در شاهنامه، آدم‌ها دچار آلزایمر پیشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحه‌ی 411 می‌خوانیم که رستم، هومان و خاقان چین، همدیگر را نمی‌شناسند. در حالی که رستم و هومان، پیش از آن در همین شاهنامه، صد بار همدیگر را دیده و برای یکدیگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگری پرداخته‌اند. خاقان چین را هم می‌شد ـ لااقل ـ از چشم‌های بادامی‌اش شناخت. مگر این که بگوییم در زمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینی‌شان را عمل می‌کردند و به این دلیل، جهان پهلوان فکر کرده که شاید این مرد هم چشم‌هایش را با جراحی پلاستیک، بادامی کرده است.

خوب یادم هست که در سال 1350 که دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودیم. یک بار که شعری از حافظ را می‌خواندیم، به ترکیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه در این مورد توضیح داد که شهلا به چشمی می‌گویند که خمارگونه و خواب‌آلود دیده شود و...

پس‌فردای آن روز که شنبه بود مشاهده کردیم که چشم‌های تعداد زیادی از خانم‌های همکلاسی، قرمز شده و خواب‌آلود است. همان روز هم معلوم شد که دخترها، دو شبانه‌ روز نخوابیده‌اند که چشم‌هایشان شهلا به نظر بیاید!

همه‌ی محققان، نژادشناسان، تاریخ‌نویسان و غیره، از حدود سه هزار سال پیش به طور مذبوحانه و با ترفندهای از پیش تعیین شده ادعا کرده‌اند که «بربر» قومی‌ در بخش‌های شمالی و غربی قاره‌ی افریقا بوده است. اما حکیم فردوسی گول ترفندهای فریبنده‌ی این دشمنان زبون و بی‌خبر از خدا را نمی‌خورد و ضمن کوبیدن لگد محکم به دهان آنان ـ البته یک لگد برای همگی ـ به طور پیروزمندانه‌ای دست به افشاگری می‌زند و در دو صفحه‌ی 416 و 417 با فریادی رسا اعلام می‌دارد که تورانی‌ها برای جنگ با رستم، می‌خواهند از چین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشکر بیاورند.

ما را ببین که مار در آستین خودمان پروده بودیم. عده‌ی بسیار زیادی از به اصطلاح هم‌میهنان ما، ایادی داخلی و مزدوران استکبار جهانی به رهبری افراسیاب جنایتکار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتیم. می‌دانیم که «بزگوش» نام یک منطقه و کوه در «سراب» آذربایجان‌شرقی و مازندران هم یکی از استان‌های کشور خودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازی می‌کردند! باز گلی به جمال فردوسی که دست به افشاگری زد و همچنین، نقشه‌های پلید دانشمندان علم‌های تاریخ و جغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشه‌ی قاره‌ی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!

در داستان چاپ شده در صفحه‌ی 509 بیژن می‌خواهد از «هومان» دعوت بکند که با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن «پهلوانی» و زبان هومان «ترکی» است، سردار ایرانی از وجود یک مترجم استفاده می‌کند. ولی با آغاز جنگ دو نفره، این دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف می‌زنند که البته فردوسی توضیح نداده است که به کدام زبان صحبت می‌کردند. حالا ما را باش که خیال می‌کردیم در جنگ و دعوا و با دیدن شمشیر و نیزه و غیره، زبان انسان از ترس می‌گیرد. در حالی که در شاهنامه، با دیدن این جور سلاح‌ها، آدم‌ها مثل بلبل و طوطی می‌شوند و به زبان‌هایی غیر از زبان خودشان هم صحبت می‌کنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا کلاس زبان؟!

به عقیده بنده، صد هزار نفر تاریخ‌نویس، دین‌شناس، محقق و غیره هم که جمع بشوند، باز نمی‌توانند انگشت کوچک فردوسی ما به حساب بیایند. این آدم‌های دانشمندنما، همه‌ی واقعیت‌های تاریخی را تحریف کرده‌اند. مثلاً می‌نویسند که عبادتگاه‌هایی به نام «آتشکده» مختص ایران بوده و در ضمن کتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده که او هم ایرانی بوده است. زنده‌ باد فردوسی که در صفحه‌ی 565 می‌گوید که افراسیاب در «کندز» آتشکده، «زند» و «استا» داشت.

حالا شما ادعای بی‌اساس بکنید که «کندز» یکی از ایالت‌های افغانستان است و نمی‌توانست متعلق به افراسیاب و توران باشد، کتاب «زند» در زمان ساسانیان نوشته شده که اصولاً می‌بایستی چندهزار سال بعد از افراسیاب باشد و کتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یک قرن بعد از کشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم می‌شود ایرانیان باستان علاوه بر هواپیما و فضاپیما، ماشین «زمان‌پیما» هم داشتند که بعدها غربی‌ها ـ بخصوص انگلیسی‌ها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود کرده‌اند!

در این میان، یک نفر پیدا نمی‌شود تکلیف این «قراخان» ـ پسر افراسیاب ـ را روشن بکند. در صفحه‌ی 567 می‌نویسد: «قراخان که او بود مهتر پسر» و در صفحه‌ی بعدش می‌آید: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر این بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسیاب آگهی «حصر وراثت» بدهد چه کار باید بکند؟ غلط‌های تایپی و چاپی خود روزنامه‌ها بس نبود که غلط‌های جناب فردوسی هم به آنها اضافه می‌شود؟

در صفحه‌ی 587 کیخسرو نفرین می‌کند و به دنبال آن، توفان شن می‌وزد و در اثر آن، همه‌ی سپاهیان توران آلاخون والاخون می‌شوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش می‌مانند. در حالی که کیخسرو و ارتش او کمترین آسیبی نمی‌بینند. حالا فرض کنیم توفان شن هم چیزی مثل میوه‌فروش‌های «گجیل» یا «کره‌نی‌خانا آغزی» بوده و چیزهای خوب را نشان می‌داد و بنجل‌هایش را جا به جا می‌کرد و به همین دلیل، به طرف ایران دست نزده است. ولی چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسیاب و چهار نفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده یا این که از قصد نگاه داشته و نکشته که فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم کش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریال‌سازهای کیلومتری‌ساز ما از قدیمی‌ها به یادگار مانده است.

حالا بی‌زحمت تشریف بیاورید به صفحه‌ی 589 و ببینید که افراسیاب در «دژ گنگ» و در نزدیکی چین، «بسی کارداران رومی بخواند»

از چین تا روم، چه قدر راه است؟ افراسیاب از آن فاصله‌ی چندین هزار کیلومتری، چه طور کارداران رومی را می‌خواند؟ نکند تورانی‌های باستان هم روی دست ایرانی‌های زمان خودشان بلند شده بودند و کانال‌های ماهواره‌ای در اختیار داشتند؟ معلوم می‌شود دشمنان زبون ما همیشه از طریق شبکه‌های شیطانی ماهواره‌ای، هم به ما تهاجم فرهنگی کرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداخته‌اند. جالب است که توران در شرق ایران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب علیه ما متحد شده بودند!

دو نفر که یکی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند در مورد افتخارات تاریخی سرزمین‌های خودشان چاخان‌پردازی می‌کردند. ایتالیایی گفت که زمانی که ما در یکی از آثار تاریخی‌مان حفاری می‌کردیم، چند رشته سیم نازک پیدا کردیم و از همان جا فهمیدیم که اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پیش، تلفن داشته‌اند.

اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. او هم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای کشورمان را حفاری کردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم که نیاکان باستانی ما در آن زمان «موبایل» داشته‌اند»!

صفحه‌ی 616 را بخوانید و حسابی حال بکنید. از کشتی‌رانی سپاهیان ایران در شرق آسیا، در منطقه‌ای میان توران و چین بحث می‌کند و می‌فرماید:

همــان راه دریــا بــه یـک ســالـه راه             چنــان تیــز شــد بــاد در هفـت مــاه

کـه آن شاه و لشکر بر این سو گذشت          کـــه از بــاد، کـس آستی‌‌تــر نـگشت!

به جان عزیز خاله‌جان عزیزم قسم می‌خورم که اینها را خود حضرت فردوسی نوشته و بنده از خودم درنمی‌آورم. یعنی در مرز توران ـ آسیای میانه‌ی فعلی ـ و کشور چین دریایی هست که کشتی‌های بادبانی می‌توانند حداقل در مدت یک سال از یک طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این بار به خاطر گل روی جناب کیخسرو، یک باد سریع‌السیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده که کشتی‌های ایرانی در هفت‌ ماه از دریا عبور کرده‌اند. اما همین باد آنچنان تربیت شده و خوب بوده که در اثر وزش آن، حتی آستین یک نفر هم تر نشده است. فکر می‌کنم اگر تورانی‌ها سوار همان کشتی‌ها می‌شدند، یک «سونامی» چنان شدیدی به وجود می‌آمد که بعدش صدها میلیارد نفر کشته می‌شدند، همه‌ی خاک توران به زیر آب می‌رفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را از دست می‌دادند و آواره می‌شدند، طوری که سازمان ملل هم نتواند به آنها کمک بکند و...!

یادتان باشد که «کریستف کلمب» و یارانش در مدت سه ماه از اقیانوس اطلس گذشتند و به امریکا رسیدند و «امریکو وسپوس» و هم سفرهایش هم در مدت زمان کمتری همین کار را کردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه و چین چه وسعتی داشته که گذشتن از آن، بیشتر از چهار برابر عبور از اقیانوس اطلس وقت می‌برده است. البته که فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاً عرض می‌کنیم که: «... بابای دروغگو...»!

چشم هم‌میهنان زابلی و شهروندان کابلی روشن که ببینید فردوسی در صفحه‌ی 632 اصلاً آنها را ایرانی نمی‌داند. کجاست جناب باستانی پاریزی و استادان چاخان‌پرداز مثل ایشان که ادعا می‌کنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بی‌عرضگی‌های شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این که همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان می‌دانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش را نادیده می‌گیرند و مسکوت می‌گذارند! در زمان پادشاهی «لهراسپ» که هنوز پسرش «گشتاسپ» ولیعهد است و از پدر ـ شاید هم از عمه‌اش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» کرده است، در روم با یک «اسقف» ملاقات می‌کند.

ای کاش ترتیبی می‌دادیم که تقویم ما را فردوسی بنویسد. کسی که در زمان‌های پیش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت از اسقف ـ روحانی مسیحی ـ می‌کند، لابد می‌توانست تقویم را طوری تنظیم بکند که هر سال 364 روز تعطیلی داشته باشیم و آن یک روز باقی‌مانده هم به عید نوروز می‌خورد.

این که عرض می‌کنم نیاکان افتخارآفرین ما در هفت ـ هشت هزار سال پیش، چیزهایی مانند موبایل، کانال‌های ماهواره‌ای، موشک‌های فضاپیما و... داشتند، به هیچ وجه چاخان نمی‌باشد. حالا فرض کنیم بنده را چاخان‌پرداز و خالی‌بند حساب کردید، خود فردوسی را چه می‌گویید که در صفحه‌ی 701 ادعا می‌کند برای نوشتن شاهنامه، کتابی را خوانده است که از شش هزار سال پیش مانده بود. لااقل باور کردید که در شش هزار سال پیش، ایرانی‌ها کاغذ و سایر نوشت‌افزار ـ شاید هم تایپ کامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه و غیره هم ـ داشته‌اند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود یک هزار و پانصد سال پیش از فردوسی، کاغذی وجود نداشته و کورش و داریوش و غیره، مطالب را روی تخته سنگ‌ها حکاکی می‌کردند، لابد به این خاطر بوده که کورش و داریوش متعلق به یک جناح مخالف بودند و یا در نوشته‌هایشان مطالب انتقادی می‌آوردند و اقدام به نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، سیاه‌نمایی و.... می‌کردند و سهمیه کاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرین به هوش و سواد فردوسی که کتابی را خوانده که پیش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پیش، بشر الفبا را اختراع نکرده بود و حتی خط‌های اورارتویی، میخی، سانسکریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!

ای خاک عالم بر این سر کچل من با این همه نازیدن و بالیدن به نیاکان باستانی افتخارآفرین! در صفحه 801 آمده است که در ایران زمان شاه «بهمن» و در زمانی که هنوز چند سالی از ظهور زرتشت و ایمان آوردن ایرانی‌ها به دین او نگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار می‌شود، آن هم در حالی که ازدواج این پدر و دختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در 809 می‌بینیم که «داراب» که حاصل ازدواج یک پدر با دختر خودش ـ بهمن و همای ـ بوده و هم پسر و هم نوه‌ی شاه بهمن و از یک طرف نیز هم فرزند و هم برادر خانم همای بوده، در چشم خانم والده‌اش: «نبوده ست جز پاک فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفه‌ی ایران باستان و نورچشمی‌ بهمن و همای «ناپاک» بود چه جوری می‌شد؟!

«همای» خانم در بیشتر از سه هزار سال پیش، شاه ایران است. پاک فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نور چشمی هم که جوان حلال‌زاده‌ای است، فرمانده ارتش می‌شود و به روم حمله می‌کند و از رومیان «صلیب مقدس» را به غارت می‌برد.

معلوم می‌شود داراب به اندازه‌ای «پاک فرزند» و حلال‌زاده بوده که نمی‌دانسته است که هنوز هزار سال به تولد حضرت عیسی مانده و در آن زمان، صلیب نمی‌توانست مقدس باشد. خواهش می‌کنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و در مورد بی‌اطلاعی فردوسی چیزی نگویید!

به فردوسی بهتان می‌زنند، روز روشن به این شخص محترم افترای ناحق می‌گویند. به دروغ ادعا می‌کنند که این آدم «ضدعرب» بوده، همه‌اش تقصیر این پان‌ایرانیست‌ها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عرب‌ها عشق می‌ورزیده و چنان مفتون ادبیات و تمدن عرب بوده که واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در هفت هزار سال پیش را «درم» و «دینار» می‌داند و هیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمی‌شناسد و علاوه بر اینها، حتی واحد وزن رایج در ایران و روم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» می‌داند و می‌گوید که مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا میان داراب و «فیلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش می‌کنم این را به حساب بی‌اطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!

خودمانیم، بی‌خود گفته کسی که ادعا کرده فردوسی ضد زن بود. این حکیم عالی‌قدر به اندازه‌ای برای خانم‌ها ارزش قایل بوده که به جای «شهناز سیاه»، «مهناز پلنگی» و امثال اینها، فیلسوفان شهر ]یونان[ را به عنوان «ینگه» برای دختر شاه روم انتخاب کرده است که او را بیاورند و تحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند که شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غیره تقاضا می‌کنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه‌ قمپز در نکنند، وگرنه از فردوسی عزیزمان تقاضا می‌کنیم که این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بکند که بیایند عروس را هم بزک ـ دوزک بکنند!

خواهش می‌کنم از بنده نشنیده بگیرند و قول بدهید که موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریکای جنایتکار در هزار سال پیش از آستین او بیرون آمده و یا اصلاً و غیره بوده است. این به اصطلاح حکیم، یک ایادی معلوم‌الحال غرب بود، که افکار جدایی‌طلبانه در سر داشته و می‌خواسته است میهن عزیز ما را تکه تکه بکند. وگرنه کدام آدم شیر پاستوریزه خورده‌ای «کرمان» را از ایران جدا می‌داند؟ این عنصر مشکوک، به چه جرأتی در صفحه‌ی 821 نوشته است که «چو دارا از ایران به کرمان رسید».

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:27  توسط حمیدآرش آزاد 

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 5

در صفحه‌ی 815 «دارا» زخمی شده و در حال مرگ است. اسکندر که می‌خواهد به او دلداری و امید بدهد، می‌گوید: «ز هند و ز رومت پزشک آورم». لابد در آن روزگار یک پزشک حاذق و متخصص در ایران به این بزرگی وجود نداشته، آن هم به این دلیل منطقی که هنوز «دانشگاه آزاد» دایر نشده بود. شاید هم پزشکان ایرانی در آن زمان هم، مثل زمان ما، نسبت به دفترچه‌ی بیمه کم لطف بودند. در هر حال، تقصیر از بنده نیست، نظام پزشکی داند و فردوسی و اسکندر و دارا!

دارا خبردار شده است که اسکندر برادر او است که هر دو فرزند داراب هستند و تنها مادرهایشان جداگانه است. اما همین برادر ایرانی به اسکندر، یعنی به برادر رومی ـ یونانی ـ خودش پیشنهاد می‌کند که با دخترش ـ «روشنک» ـ که برادرزاده‌ی خود اسکندر است، ازدواج بکند تا فرزندی مانند اسفندیار به دنیا بیاورد. جالب این که پیشنهاد می‌شود نام کودک آینده را هم مادرش انتخاب بکند. پس معلوم می‌شود این غربی‌های جنایتکار، متجاوز، غاصب و غیره، از چند صد سال پیش از میلاد تصمیم داشتند افکار پلید و زبون «فمنیستی» را در سرزمین عزیز ما رایج بکند. وگرنه چه کسی به زن اجازه‌ی عرض وجود می‌دهد که برای بچه‌ی خودش نام هم انتخاب بکند؟ اصلاً به عقیده بنده بهتر است این صفحه‌ی 825 را به کلی پاره بکنند و دور بیندازند تا از بدآموزی و نفوذ افکار غربی جلوگیری کرده باشیم!

آقاجان! یک نفر بیاید و این فیلسوف‌های بدبخت را از دست فردوسی نجات بدهد. جناب حکیم در 829 می‌فرماید که یک نفر فیلسوف، پیام عاشقانه‌ی اسکندر را به روشنک می‌رساند.

بدون شک، فردوسی یک «حکیم» بوده که معنای واژه‌ی «فیلسوف» را هم می‌دانسته است. وگرنه حکیمی که آن اندازه باسواد باشد که بداند که کرمان هیچ ارتباطی به ایران ندارد، واحد پول همه‌ی کشورها در روزگار باستان «درم» و «دینار» و واحد وزن هم «مثقال» بوده، چه طور ممکن است مفهوم «فیلسوف» را نداند؟ پس گناه از فردوسی نیست. احتمالاً فیلسوف‌های جهان باستان هم مانند لیسانسیه‌ها و فوق‌لیسانسیه‌های امروزی، چون می‌دیدند آدم باسواد بیکار و بی‌پول می‌ماند و آواره‌ی خیابان‌ها می‌شود، از روی ناچاری یک مؤسسه‌ی مربوط به امور ازدواجیّه راه انداخته و ینگه، مشاطه، پیغام‌رسان عاشقان و... شده‌اند!

دیگر کم کم دارم از دست این فردوسی جوش می‌آورم. این جناب حکیم که عقیده دارد رومی‌ها از هزار سال پیش از میلاد حضرت عیسی(ع) مسیحی بوده‌اند و صلیب‌ داشته‌اند، حالا هم دین یهود را آیین رومی‌ها ـ یونانی‌ها ـ می‌داند! صفحه‌ی 833 را بخوانید و ببینید چه طور یونانی‌های بدبخت را یهودی کرده است، در حالی که آن بی‌چاره‌ها در روزگار اسکندر معتقد به «زئوس» و «خدایان اولمپ» بودند. ولی شاید فردوسی هم راست می‌گوید. چون اگر اسکندر و لشکریانش یهودی ـ صهیونیست ـ نبودند، پس چرا به ایران حمله کردند؟ شاید هم «بعثی» بوده‌اند و فردوسی از ترس خلیفه‌ی بغداد این مسأله را سانسور کرده است!

به نظر می‌رسد این ایران باستان یک در و پیکر حسابی نداشته و هر کسی که از عمه‌اش قهر می‌کرد، می‌توانست بیاید و کشوری به این بزرگی و با آن همه افتخارات را در عرض ایکی ثانیه و سه سوت فتح بکند. وگرنه چه طور ممکن بود آدم خنگی مثل اسکندر بتواند به یک کشور در و پیکردار پیروز بشود؟ این بابا آن اندازه کم‌حواس است که با وجود این که در جنگ با دارا، فیل را دیده بود، ولی باز در جنگ با «خفور» ـ شاه هند ـ می‌پرسد که فیل چه شکلی است؟!

همین اسکندر که در 843 خنگی خودش را لو داده، در 846 هم که می‌خواهد از بصره به مصر برود، سوار کشتی می‌شود. یعنی باید از خلیج فارس، دریای عمان، بخشی از اقیانوس هند، جنوب عربستان و دریای سرخ بگذرد و به مصر برسد؛ در حالی که اگر پیاده می‌رفت خیلی زودتر می‌رسید.

این اسکندرخان 350 سال پیش از میلاد حضرت مسیح زندگی می‌کرده است. اما در 852 می‌بینیم که به «دین مسیحا» سوگند می‌خورد. خواهش می‌کنم شما قضاوت بکنید. یک آدم اگر خنگ و کودن و ببو و غیره نباشد، چه طور به چیزی قسم می‌خورد که تازه قرار است 350 سال بعد به وجود بیاید؟ خوشبختانه این قسم را فردوسی نخورده است، وگرنه ممکن بود متهم به بی‌اطلاعی باشد!

کاش یک نفر از ماها در زمان اسکندر یا روزگار فردوسی حضور داشتیم و در مورد اسکندر کمی تحقیق می‌کردیم. اصلاً دارا کار خیلی اشتباهی کرده که دختر مثل دسته گل خودش ـ روشنک خانم ـ را بدون تحقیقات کافی به اسکندر داده است. لااقل اگر برای احتیاط یک مهریه‌ی سنگین تعیین می‌کرد، بهتر می‌شد. مثلاً از او می‌خواست که شش دانگ از طبقه‌ی سوم کشور روم را پشت قباله‌ی روشنک خانم بیندازد. اگر بنده بودم حتی خاله‌ی 75 ساله‌ام را هم به اسکندر نمی‌دادم. ظاهراً این آدم از «کودکان خیابانی» است و جا و مکان معینی ندارد، شاید هم تحت تعقیب است و می‌خواهد رد گم بکند. در سال 857 می‌خوانیم که او که تازه یکی ـ دو روز است هندوستان را فتح کرده، یک دفعه از «اندلس» ـ جنوب اسپانیا ـ سر درمی‌آورد و بلافاصله، در یک چشم زدن به شهر «برهمن» می‌رود و...

قبلاً اشاره کردیم که فردوسی ادعا کرده که یک کتاب مربوط به شش هزار سال پیش را مطالعه کرده که داستان‌های شاهنامه را در آن نوشته بودند. از معجزات این کتاب شش هزار ساله هر چه بگویم باز هم کم است. یکی این که در زمانی نوشته شده که هنوز خط اورارتویی و خط آرامی و میخی هم اختراع نشده بوده، ولی کتاب مورد نظر به الفیای نسخ عربی ـ فارسی به نگارش درآمده است که فردوسی بتواند بخواند. واقعاً کتاب هم کتاب‌های قدیم که برای خودشان مرام و معرفت داشتند و ملاحظه‌ی سواد و معلومات خواننده را می‌کردند. در ضمن، بعد از اختراع خط هم مردم روی تخته سنگ‌ها می‌نوشتند، ولی این یکی به صورت کتاب درآمده است!

این که عرض می‌کنم آن کتاب اعجاز کرده، ادعای همین طور الکی و کشکی و کتره‌ای و غیره نیست. کدام کتاب تاریخ را سراغ دارید که وقایع چهار ـ پنج هزار بعد را هم در خودش داشته باشد؟ رویدادهای دوره‌ی ساسانیان، حدود چهار هزار سال بعد از چاپ کتاب کذایی اتفاق افتاده‌اند، ولی فردوسی همه‌ی آنها را در همان کتاب شش هزار سال پیش مطالعه فرموده است. پس درست گفته‌اند که «آنچه در آینه جوان بیند، پیر در خشت خام آن بیند!» یعنی آن کتاب چون خیلی پیر بوده، توانسته است رویدادهای چهار ـ پنج هزار سال بعد را هم ببیند. در هر حال، نباید چنین تصور بکنیم که فردوسی ـ زبانم لال ـ اهل چاخان‌بازی بوده است.

در صفحه‌ی 892 «اردشیر ساسانی» از دست «اردوان پنجم اشکانی» فرار می‌کند. او که می‌خواست از اصفهان به سمت «پارس» برود، از یک «دریا» می‌گذرد!

حالا دیدید ایرانیان باستان، علاوه بر موبایل و موشک فضاپیما و هواپیمای جت و غیره، در وسط هر دو استان یک دریای بزرگ هم داشتند که قابل کشتی‌رانی بود؟ به نظر می‌رسد این دریاها را، بعدها دشمنان زبون غارت کرده و برده و خورده‌اند. وگرنه، فردوسی بزرگ که دروغ نمی‌گوید. مرگ بر این دشمنان زبون و متجاوز و برانداز و غیره که به آب شور دریا هم رحم نمی‌کنند. درست مثل زمان ما که همان دشمنان پلید، آب دریاچه‌ی «ارومیه» را به غارت می‌برند و برای ما فقط «نمک» باقی می‌گذارند. وگرنه مسؤولان محترم آذربایجان‌غربی و آذربایجان‌شرقی که در مورد کاهش آب دریاچه‌ی ارومیه بی‌خیالی و بی‌اعتنایی نکرده‌اند و شب و روز مجدانه تلاش می‌کنند که هر طوری که شده، لااقل به اندازه‌ی نیم یا یک لیتر به آب شور این دریاچه اضافه بکنند!

در ضمن، به علاقه‌مندان ارزهای خارجی و به صرافی‌ها و ارز فروشی‌های سر چهارراه‌ها مژده می‌دهم که فردوسی در صفحه‌ی 949 شاهنامه، یک نوع ارز معتبر به نام «دینار رومی» معرفی کرده است که در نوع خود بی‌نظیر می‌باشد!

و اما صفحه‌ی 955 را بخوانید و ببینید که در ایران قدیم چه اتفاق‌های جالبی می‌افتد. مثلاً می‌نویسد:

جهــانـدار بــُرنا زگیـتی بــرفت                 بر او سالیان بر گذشته دو هفت

نبـودش پسر، پنج دختـرش بود                یکی کهتـر از وی، برادرش بـود

شاه ایران جان به جان آفرین تسلیم می‌کند و از دنیا می‌رود، در حالی که طفلک بی‌چاره فقط «دو هفت» ـ 14 ـ سال داشته است. در این حال، همین شاه پنج دختر داشته و بدون پسر بوده و به ناچار، برادر کوچکترش مجبور است به جای او شاه بشود!

شاه نوجوان 14 ساله ازدواج کرده بود و پنج دختر هم داشته است. یعنی فوق فوقش، باید در 9 سالگی زن می‌گرفت. در حالی که در زمان ما، جوانان 29 ساله هم جرأت نمی‌کنند زن بگیرند. واقعاً راست گفته‌اند که مرد هم مردهای قدیم!

جداً شانس آورده‌ایم که این شاه نوجوان در 14 سالگی مرده است. چون اگر تا 80 سالگی زنده می‌ماند، همه‌ی ایران را پر از دخترهای خودش می‌کرد و آن وقت معلوم نبود برای این همه دختر، از کجا باید شوهر می‌آوردیم. در هر حال، جوان‌های امروزی بخوانند و به سر غیرت بیایند، البته نه آن اندازه غیرت که در 14 سالگی صاحب پنج دختر بشوند. یادشان باشد که در 14 سالگی و بعد از آن هم «یکی خوب است، دو تا بس است»، «فرزند کمتر، زندگی بهتر» حتی اگر در 9 سالگی ازدواج کرده باشی!

به عقیده‌ی بنده، این نوجوان 14 ساله به خودش ظلم کرده، چون با وجود همسر و پنج تا دختر، دیگر نمی‌توانستند در اعلامیه‌ی مجلس ترحیم‌‌اش عبارت «نوجوان ناکام» بنویسند. در واقع اصل این است که در مورد او از عبارت «بزرگ خاندان» استفاده بشود. حالا اگر کسی هم ایراد بگیرد که چه طور ممکن است یک نوجوان در 14 سالگی پدر پنج دختر بشود، به عقیده‌ی بنده انتقاد و اعتراض او به هیچ وجه وارد نیست، چون در مملکتی که وسط راه اصفهان به شیراز آن یک دریای بزرگ باشد، بچه‌ی صغیر هم می‌تواند در صاحب زن و بچه بشود. فقط عیب کار اینجا است که فردوسی ننوشته که این طفل صغیر، دخترهایش را هم شوهر داده بود یا نه؟!

در کتاب حکیم فردوسی، شاهان دست به هر غلط‌کاری می‌زنند که البتّه از آنها همین انتظار را هم داریم ولی اشکال کار اینجا است که دراینجا «موبدان» هم یک عقل درست و حسابی ندارند. آن همه فیلسوف و دانشمندان نجومی و هندسی و غیره از همه جای جهان جمع می‌شوند و در صفحه‌ی 957 از یزدگرشاه خواهش می‌کنند که پسرش «بهرام» ـ «بهرام گور» ـ را به آنها بسپارد که درست تربیت بکنند که درس بخواند و «آدم» بشود که شاید فردا در یک جایی هم استخدام شد، در این میان «نعمان‌بن منذر» هم می‌دود وسط حرف بزرگترها و می‌گوید که: ما «سواریم و گُردیم و اسب افکنیم، کسی را که دانا بُوَد، بشکنیم»! آن وقت موبدان به یزدگرد پیشنهاد می‌کنند که پسرش را به این عرب بسپارد که او را بزرگ بکند. پس تکلیف «علم بهتر است یا ثروت» چه می‌شود. یعنی آن همه فلسفه، دانش‌های ستاره‌شناسی، ریاضی و... به اندازه‌ی یاد گرفتن یک «اسب افکندن» ارزش ندارد؟ حالا اگر آن فیلسوف‌ها و دانمشندها از یک مدرسه‌ی «غیرانتفاعی» یا «دانشگاه آزاد» می‌آمدند، آدم می‌توانست خودش را قانع بکند که حتماً موبدان می‌دانستند که فقط پول می‌گیرند و مدرک صادر می‌کنند و سواد درست و حسابی یاد نمی‌دهند! شاید هم موبدان می‌دانستند که با سواد و مدرک و امثال اینها، آدم را برای خدمتگزاری هم استخدام نمی‌کنند، در حالی که آدم «اسب افکن» می‌تواند در آینده شاگرد یک «بنگاه معاملات ملکی» بشود و یا سر چهارراه بایستد و کوپن بخرد و سیگار بفروشد و...! تازه، مگر برای گرفتن مدرک دانشگاهی و استخدام شدن به عنوان «شاه» در ایران، آدم حتماً باید درس بخواند؟ هیچ هم این طور نیست. همه‌ی ما اشخاص محترم و پرتلاش و افتخارآفرینی را می‌شناسیم که در همه‌ی عمرشان یک بار هم به هیچ دانشگاهی نرفته‌اند، ولی هم مدرک «دکترا» دارند و هم به عالی‌ترین مقام‌ها رسیده‌اند و کلی هم از ملت طلبکار هستند!

به عقیده‌ی بنده باید به حضرت فردوسی در درس‌های جغرافی و تاریخ، یک نمره‌ی «شعبان‌خانی»، مثلاً 200، 500 یا هزار داد. در صفحات 958 و 959 می‌خوانیم که نعمان‌بن منذر اهل کشور «یمن» بود. در حالی که همه‌ی دنیا به اشتباه فکر می‌کنند که این آدم فرمانروای «حیره» ـ در فاصله‌ی میان ایران و عربستان ـ بود. در ضمن، کشور یمن و شهر «کوفه» همسایه‌های دیوار به دیوار هم هستند!

در صفحه‌ی 965 شاه یزدگرد در «نیشابور» است و مثل بچه‌ی آدم برای خودش می‌گردد و حال می‌کند که یک دفعه یک رأس «اسب» از «دریا» بیرون می‌آید و می‌زند و شاه را می‌کشد، یعنی در واقع او را ترور می‌کند!

حالا اگر شما در نزدیکی نیشابور دریایی نمی‌شناسید و یا برایتان معما است که این چه جور اسبی بوده که در داخل دریا زندگی می‌کرده و چه مرضی داشته که از آب بیرون آمده و یک جفتک محکم به دهان یاوه‌سرای یزدگرد کوبیده و او را کشته، دیگر تقصیر از بنده و فردوسی نیست. لطفاً به گیرندگان خودتان دست نزنید و بخصوص آنتن خودتان را حرکت ندهید. اشکال از ایران باستان است که با آن همه شکوه و عظمت و پرافتخاری، هیچ مورد و هیچ چیز درست و حسابی نداشته است!

در صفحه‌ی 969 بهرام و «منذر» ـ این بابا اول «نعمان‌بن منذر» بود و در فاصله‌ی 11 صفحه از کتاب، نامش هم ابتر شد! ـ می‌خواهند از یمن به «تیسفون» بیایند، اما سر راهشان از «جهرم» رد می‌شوند. بدون این که عقل‌شان برسد که تیسفون در نزدیکی بغداد است و اصلاً نباید و لازم نیست از جهرم به آنجا رفت! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته است که آمدند و از توکیو، پکن، مسکو، لندن، نیویورک و سیدنی رد شدند و به جهرم رسیدند و تازه یادشان آمد که باید سری هم به ژوهانسبورگ بزنند که از آنجا وارد تیسفون بشوند!

جریان رأی‌گیری مربوط به انتخابات برای تعیین «بهرام گور» به عنوان شاه ایران در صفحه‌ی 971 هم در نوع خود جالب و خواندنی است. در گزارش مربوط به نتیجه‌ی این انتخابات، فردوسی می‌فرماید:

زپنجاه بـاز آفـریدند سی                   زایرانی و رومی و پارسی

ملاحظه می‌فرمایید؟ برای انتخاب شاه در ایران، عده‌ای هم از «روم» آمده و رأی داده‌اند و نیز، فردوسی یک بار «ایرانی» و یک دفعه هم «پارسی» آورده است!

مثل این که انتخابات در سرزمین پرافتخار ما، سابقه‌ای بسیار دیرینه و درخشان دارد. اما ظاهراً، در آن روزگار عقل کاندیداها نمی‌رسید که چند تا اتوبوس و مینی‌بوس کرایه بکنند که هم روستایی‌ها و هم‌ولایتی‌هایشان را از ایلات و روستاها به شهر بیاورند و به یک دست چلوکباب مهمان بکنند که آنها هم در شهر به اینها رأی بدهند و بعدازظهر هم برای شرکت هر چه باشکوه‌تر در انتخابات، به روستای خودشان برگردند و یک رأی، شاید هم بیشتر نیز، در آنجا به صندوق بریزند و تکلیف خود را ادا نمایند. بلی، جناب بهرام اینها را بلد نبوده و به همین خاطر، رفته و از «روم» آدم‌ها را آورده که برایش رأی بدهند. لابد برای چلوکباب‌ ناهار رأی‌دهنده‌ها هم از گوشت «گورخر» استفاده کرده‌اند، چون بهرام عاشق شکار «گورخر» بود. البته جای شکرش باقی است، چون در زمان ما و در بعضی جاها نه‌تنها گوشت گوسفند و گاو، بلکه گوشت همان گورخر را هم در رستوران‌ها کباب نمی‌کنند، بلکه از گوشت...!

و اما این که حکیم فردوسی در این بیت یک بار «ایرانی» و یک بار هم «پارسی» آورده، معلوم می‌شود در کشور افتخارآفرین و شکوهمند و غیره‌ی ما، آن زمان‌ها بعضی‌ها دست به تقلب در انتخابات می‌زدند و دوبار، هر بار با یک شناسنامه‌ رأی می‌دادند، البتّه هنوز تحقیقات باستان‌شناسان روشن نکرده است که در آن زمان هم با شناسنامه‌ی اشخاص «مرده» رأی می‌دادند یا نه!

در صفحه 1040 بهرام و دختر شاه می‌خواهند از هندوستان به سمت ایران فرار بکنند. اینها در مسیر فرار، از یک دریا می‌گذرند!

بنده جرأت نمی‌کنم به شاه هندوستان اتهام بزنم که لابد یا معتاد بوده و یا زنش را طلاق داده بوده و در نتیجه، دخترش «فراری» شده است. متأسفانه مطبوعات کثیرالآگهی زمان ساسانی هم نخواسته‌اند که به خاطر بالا بردن تیراژ خودشان، با این دختر فراری مصاحبه بکنند و بعدش هم درس اخلاق به خانواده‌ها بدهند و...

سؤالی که بنده دارم این است که چرا شاهان و پهلوانان ایران باستان این همه اصرار دارند که در همه جا از «دریا» عبور بکنند؟ بی‌انصاف‌ها به جای این که تابستان‌ها در شهرهای کنار دریا «سمینار» و «همایش» و این جور چیزها برگزار بکنند که میلیون‌ها تومان ـ البته در اصطلاح فردوسی، میلیون‌ها درم ـ بگیرند، می‌آیند و از دریا رد می‌شوند. مگر بهرام و دختر شاه، نمی‌توانستند مثل بچه‌ی آدم، از راه خشکی به ایران بیایند. سلطان محمود غزنوی 17 بار به هندوستان لشکر کشید و آنجا را غارت کرد و حتی یک بار هم رنگ دریا را ندید. معلوم می‌شود هندوستان فردوسی با هندوستان محمود غزنوی، تومانی هفت صنار تفاوت معامله داشته است!

اگر اهل عمران و آبادانی و علاقه‌مند به توسعه‌ی پایدار هستید، لطفاً صفحه‌های 1050 و بعد از آن را بخوانید. نوشته است که «پیروز شاه ساسانی» دو شهر ساخت که اسم یکی را «ری» و نام دیگری را «اردبیل» گذاشت.

البتّه فردوسی عزیزمان در شاهنامه و در داستان مربوط به زمان «کاووس» نام «ری» را آورده و بعدها، چندین بار هم تکرار کرده است. نام شهر «اردبیل» را هم در داستان‌های مربوط به «کیخسرو» خوانده‌ایم. حالا هم اگر در مورد ساخت این دو شهر توسط «پیروز شاه» صحبت می‌کند، فکر نکنید که در کشور تاریخی و شکوهمند و سرفراز ما، از شهرهای ری و اردبیل، هر کدام را دو تا داریم. بلکه بهتر است به دور و بر خودتان نگاه بکنید و ببینید که در زمان ما هم، خیلی از طرح‌ها و پروژه‌ها، چند بار و هر بار به یک مناسبتی، طی مراسم باشکوهی افتتاح و راه‌اندازی شده‌اند و اخبارشان را از طریق رسانه‌های گروهی دیده، شنیده و خوانده‌ایم. فکر می‌کنید مسؤولان پرتلاش، فداکار و سختکوش ایران باستان، به اندازه‌ی مسؤولان فعلی زرنگ نبودند؟!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:26  توسط حمیدآرش آزاد

«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 6

در 1064 آمده است که «قباد ساسانی» از اهواز تا پارس، یک شهرستان و یک بیمارستان ساخت و نام آنها را «اران» گذاشت و حالا (در زمان فردوسی) عرب‌ها به آن «حران» می‌گویند. پس با این حساب، در زمان فردوسی شهر «حران» در جایی وسط اهواز و پارس بوده و بعدها ـ به هر دلیل ـ به طرف‌های سوریه و امثال آن تبعید شده و یا به دلیل معتاد شدن شاهان ایران، از خانه فراری شده و به شامات پناه برده است. شاید هم مسأله‌ی «فرار شهرها» در آن زمان به جای «فرار مغزها» عمل می‌کرده است!

در 1071 شاه «کسری» ـ «انوشیروان» ـ ایران را به چهار بخش تقسیم می‌کند. بخش اول «خراسان» است، بخش دوم «قم و اصفهان» و بخش سوم «پارس و اهواز و مرز خزر»! حالا بگذریم از این که خیلی از مناطق ایران در این تقسیم‌بندی فراموش شده‌اند، این «پارس و اهواز و مرز خزر» چه طور توانسته‌اند یک جا جمع بشوند و تشکیل یک استان را بدهند؟ درست است که در زمان ما هم، شهرهای ایران یکی ـ یکی تبدیل به استان می‌شوند، ولی بنده تا حالا ندیده‌ام یک مسؤول محترم رده بالای کشوری، ساحل خزر را بردارد و به اهواز و پارس منتقل بکند. ساحل دریا، پسر باجناق آدم نیست که بشود به عنوان استاندار به یک ایالت و یا به عنوان سفیر به یک مملکت دیگر فرستاد، این یکی فرق می‌کند!

به عقیده بنده، یک فرد تا زمانی که شاهنامه‌ی فردوسی را نخواهنده، هیچ چیزی از علم تاریخ و قرو قاتی کردن آن نمی‌داند و حتی نمی‌تواند رویدادها و واقعیت‌های زمان خودش را خراب بکند، چه رسد که زورش به صدها سال جلوتر برسد.

واقعاً اگر می‌خواهید به آن درجه از دانش و تخصص برسید که همه چیز را قاتی بکنید و یک آش شله‌ی قلمکار به وجود بیاورید، حتماً اول کتاب حکیم توس را بخوانید و بعد دست به اقدام بزنید. مثلاً ایشان در 1202 می‌نویسد که در زمان «هرمز» ـ شاه ساسانی ـ لشکری از خزر آمده بود. تعداد این لشکر به اندازه‌ای زیاد بوده که از «ارمینیه» تا اردبیل، پر از لشکر شده بود و نام فرماندهان این لشکر هم «عباس» و «حمزه» بود!

بفرمایید. لشکر از قوم «خزر» است، قومی که در آن روزگار بت‌پرست بودند. در ضمن، فاصله‌شان با عربستان به اندازه‌ای زیاد بود که در همه‌ی عمرشان نمی‌توانستند نام‌هایی مانند «عباس» و «حمزه» را ـ که نام‌هایی عربی بودند ـ بشنوند. زمان هم، زمان پیش از ظهور اسلام است. یعنی هنوز بیشتر از 40 سال مانده تا مسلمانان حرکت به سمت شمال و شمال شرقی و شمال غربی عربستان را آغاز بکنند. در واقع، هنوز پیامبر اکرم (ص) به پیامبری مبعوث نشده است که بگوییم پای بعضی عرب‌ها به سرزمین خزرها هم رسیده است. اما فردوسی به اندازه‌ای برای پیروز شدن عرب‌ها به سایر اقوام عجله دارد که تاریخ را نیم قرن جلوتر می‌کشد!

در صفحه‌ی 1328 در داستان مربوط به «خسرو پرویز» سرداری به نام گستهم در خراسان است که می‌خواهد به «گرگان» برود. جالب است. این آدم از خراسان حرکت می‌کند و از «ساری» و «آمل» می‌گذرد و به «گرگان» می‌رسد. این کار درست به این می‌ماند که یک نفر بخواهد از «قم» به «تهران» بیاید آن وقت ما بگوییم که او در سر راه خود، از اصفهان و شیراز و بوشهر رد شد و به تهران رسید! حال می‌کنید از این تاریخ معتبر و دقیق؟!

در صفحه‌ی 1337 و در داستان مربوط به نامگذاری «شیرویه» جناب فردوسی می‌فرماید که «نبود آن زمان رسم بانگِ نماز» در حالی که همین فردوسی در داستان‌های مربوط به زمان پادشاهانی چون کیومرث، جمشید و... نوشته است که آنان نماز می‌گزاردند.

حیف که حکیم فردوسی بزرگتر ما است و ادب اجازه نمی‌دهد از او انتقاد بکنیم. وگرنه جا داشت از این حکیم بپرسیم که چه دشمنی با «خسروپرویز» و «شیرویه» داشته که این بدبخت‌ها را متهم به «بی‌نمازی» کرده است؟ نکند علاوه به «خسرو»، «شیرویه» و «فرهاد» خود جناب فردوسی هم خاطرخواه «شیرین» بوده و برای همین، رقیبانش را متهم به ترک صلات می‌کند؟! اگر او هم عاشق شیرین ‌خانم بوده، پس ما شانس آورده‌ایم که مثل فرهاد، تیشه را به سر خودش نکوبیده، چون در آن صورت ما بدون شاهنامه می‌ماندیم و نمی‌توانستیم به چیزی افتخار بکنیم. جداً زنده باد فردوسی که این اندازه زرنگ بوده که خودکشی نکرده است.

در صفحه‌ی 1375 و در مورد توبه‌ی خسروپرویز می‌خوانیم:

چـو آن جامه‌ها را بپوشید شاه                     به زمزم همی توبه کرد از گناه

ما در خود تبریز یک «استخر و سونا» به نام «زمزم» داریم. ولی بنده که از چندین سال پیش مشتری آنجا هستم، هیچ وقت خسروپرویز را ندیده‌ام. اما معلوم می‌شود این خسروپرویزخان، یک شخصیت خیلی اهل اخلاق و اصول و ارزش‌ها بوده که با لباس ـ جامه‌ها ـ وارد «زمزم» شده است که کلیه‌ی شؤونات و اخلاقیات را رعایت کرده باشد. شاید هم به این دلیل با لباس آمده که روی تن و بدنش «خالکوبی» داشته، چون در ورودی استخر نوشته‌اند که ورود افراد دارای خالکوبی ممنوع می‌باشد! فکر می‌کنم همین طور بوده، چون خسروپرویز از یک طرف آدم گردن‌کلفت و لات مسلکی بوده و از طرف دیگر، عشق شیرین خانم را هم در دل داشت و امکان ندارد که عکس آن علیا مخدره را به بازوها و سینه‌اش خالکوبی نکرده و شکل یک قلب و یک تیر را هم ترسیم نکرده باشد. بی‌چاره فرهاد که اگر می‌خواست خالکوبی بکند، باید شکل یک کوه بیستون، یک کله و یک تیشه را می‌کشید!

اگر هم منظور فردوسی از «زمزم» همان چاه معروف مکه بوده، باید به خسروپرویز ایوللا گفت که در صدر اسلام، یواشکی به مکه رفته و حاجی شده است آن هم بدون این که مسلمان بشود! لابد برای این پنهانی رفته که بعد از برگشتن، مهمانی ندهد. حق هم داشته، با این قیمت خیلی بالای گوشت، برنج و...، و با این وضع غذاخوری‌ها، حتی شاه هم که «گنج بادآورده» داشته نمی‌توانسته از عهده‌ی مخارج بربیاید!

در هر حال، بنده عقیده‌ی واثق دارم که در این مورد هم، مثل همه‌ی موارد دیگر، فردوسی اشتباه نکرده است. پس لطفاً به گیرنده‌های خود دست نزنید!

و اما در مورد زنان شاهنامه، آدم واقعاً نمی‌داند قسم‌های جناب فردوسی را باور بکند و یا آن همه دم خروس را که بدجوری هم بیرون می‌زنند.

به داستان هر کدام از این خانم‌ها که می‌رسیم، در اول کار می‌بینیم که فردوسی از عفت و حیا و پوشیدگی آنان صحبت می‌کند و می‌گوید که «در پرده» بوده‌اند ودر همه‌ی عمر، چشم هیچ محرم و نامحرمی به آنها نیفتاده و...

حتی خانم «منیژه» ـ صبیّه‌ی عفیفه‌ی افراسیاب، پادشاه توران ـ می‌گوید:

منیژه منم، دُخت افراسیاب                  بـرهنه نـدیـده تنـم آفتـاب

که البتّه بنده با توجه به عملکرد این خانم و تحقیق و تفحص در مورد اخلاق و رفتار و غیره‌ی او، عقیده دارم که باید می‌گفت:

منیـژه منـم، دُخـت افــراسیاب             زبی‌شوهری شد، دل من کباب!

بلی. جناب فردوسی از پوشیدگی و نامحرم‌گریزی و پس پرده‌نشینی دخترهای شاهنامه صحبت می‌کند، ولی خیلی زود مشت حکیم باز می‌شود و بند را آب می‌دهد. چون حتی مردهای لشکرهای چندین کشور بیگانه، وصف تک تک اعضای تن و بدن این علیا مخدره‌‌ها را می‌کنند. اگر هم باور ندارید، برگردید و داستان‌های زال و رودابه، رستم و تهمینه، کاووس و سودابه، بیژن و منیژه و... را بخوانید.

تازه، خود این دخترها هم، خانه‌ی پدرهای خودشان و حتی کتاب ارزشمند شاهنامه را تبدیل به لانه‌ی فساد کرده‌اند. رودابه به زال پیغام می‌فرستد و او را به اتاق خودش دعوت می‌کند و به اندازه‌ای شوق و شور دارد که پیشنهاد می‌کند زال راه‌پله را ول بکند و کمند را هم کنار بگذارد و گیسوهای او را بگیرد و خودش را تا طبقه‌ی دوم خانه بالا بکشد!

تهمینه در موقعیتی به سراغ رستم می‌آید که بنده جرأت نمی‌کنم دوباره آن را بنویسم و تکرار بکنم. منیژه، سودابه و دیگران هم که بدتر!

حالا اگر دختر امروزی جرأت به خرج بدهد و با یک پسر غریبه سلام و علیک ساده‌ای هم بکند، از طرف پدر و برادر خودش و دیگران چنان تنبیهی می‌بیند که...!

بنده عقیده دارم دخترهای شاهنامه، همگی مشتری پر و پا قرص برنامه‌های کانال‌های ماهواره‌ای امریکایی و اروپایی، آن هم کانال‌های خیلی خیلی بد بودند که می‌توانستند این قبیل اداهای زشت و منکراتی را یاد بگیرند و مرتکب بشوند. البته چون اینها اغلب شاهزاده و پولدارر بودند، می‌توانستند از ریسیورها و دیش‌های پیشرفته‌تر و همچنین از کانال‌های کارتی هم استفاده بکنند!

لابد تا اینجا شاهد بوده‌اید که بنده همه جا از شاعر و اندیشمند بسیار بلندپایه و ارجمندمان ـ جناب حکیم ابوالقاسم فردوسی ـ تعریف و تمجید کرده و سپاسگزار ایشان بوده‌ام که تاریخ پرافتخار ما را به نظم کشیده و به جهانیان ثابت کرده است که سرزمین دلاورپرور ایران، چه زنان و مردان اخلاق‌پرست، پرعصمت، سرفراز، درستکار و غیره‌ای داشته است و باید هم از این حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره تقدیر به عمل بیاید.

اما گلایه‌ای هم از محضر ایشان دارم. همه‌ی جهانیان می‌دانند که دوران «هخامنشی» یک دوره‌ی افتخارآفرین از تاریخ کشورمان است. در آن برهه‌ی حساس، سرنوشت‌ساز و غیره است که «کمبوجیه» ـ پسر برومند و نورچشمی «کورش کبیر» ـ به مصر می‌رود و ضمن حملات بشردوستانه به آن سرزمین تاریخی، شخصاً و با استفاده از شمشیر خودش، می‌زند و یک رأس «گاو» را می‌کشد، بدون این که از متخصصان خارجی و از منابع بیگانه کمک گرفته باشد. بعد از او هم «خشایارشا» ـ فرزند فرهیخته، نخبه و غیره‌ی «داریوش کبیر» ـ به یونان حمله‌ور می‌شود و ضمن بسیاری عملیات دانشمندانه، خردمندانه و غیره، دستور می‌دهد 12 هزار ضربه شلاق به دریا بزنند تا آدم بشود! پس چرا حکیم فردوسی این رویدادهای سرنوشت‌ساز و سرفرازی‌ آفرین و افتخارآفرین را در شاهنامه ذکر نکرده است تا ما به جهانیان مباهات بکنیم؟!

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آبان 1387ساعت 9:25  توسط حمیدآرش آزاد

ارسال شده در سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷ ساعت: ۰۰:۳۰ توسط مدیر سایت

 

  

http://wwww.naria.ir/view/14.aspx?id=561

 

افزوده شده در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۲ 

نام یادداشت از ««گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»» تغییر یافت به ««گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه»- سوتی های تاریخی حکیم طوسی»

 

منبع:https://purpirar.blogsky.com/fersowsis_Faults

فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی


       : 3078686 بازدیدPowered by Blogsky 
فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی
این یادداشت ها، 42 بخش بوده که به صورت 3 بخش 14 جزئی ارائه می گردد:  
 
 
فردوسی بیرون از شاهنامه (۱)
استاد پورپیرار در کتاب پلی بر گذشته، بخش اول از کتاب برآمدن اسلام، در کنار سایر مداخل غنی و پر مایه که حاصل پژوهش و تامل عمیق و مستدل ایشان است فصلی را به بررسی شاهنامه و فردوسی اختصاص داده و به درستی گفته اند که:
گفتگوی این مدخل کاملا نو بیان، که به شناخت تازه ای از شاهنامه و فردوسی منجر خواهد شد، خلاف تلقینات پیشین، شاهنامه را از این منظر بررسی می کند که فردوسی نه مولف و مدون شاهنامه بل فقط سراینده آن بوده است و آن اندیشه و افسانه که در تاریخ گویی و خلق و خو تراشی برای ایران و ایرانیان در شاهنامه می گذرد، نه حاصل برداشت و تتبع فردوسی، بل برآمده توصیه و تزریق سفارش دهندگان شاهنامه به فردوسی، یعنی شعوبیه بوده است. (ناصر پورپیرار، پلی بر گذشته، بخش اول، 231 )
و پس از ارائه توضیحاتی، وعده داده بودند که در فرصتی به احوال شخصی فردوسی رسیدگی خواهند کرد:
آن انسانی که این هنر برآورده، حکیم ابوالقاسم فردوسی است که به هر فرصتی در افسانه های کتاب، جلوه می کند. به هشدار، به تحذیر، به دعوت بر آدمی شدن، به تعقل، به مردانگی، به خرد، به مروت، به شجاعت، به انسانیت، به نیکی و به آزادگی و بی تعلقی. پیوسته وسوسه شده ام آن فردوسی را – که درفراغت های حماسه سرایی و تاریخ سازی، کلامی می گوید از گوهر پاک هستی و هویت خویش و از بری که تجربه روزگار بر او نشانده است – از شاهنامه و از چکاچک شمشیرها و زوزه زوبین ها و گرد و گریز اسب ها و لاف و گزاف های لشکریان بیرون کشم و به دفتری جدا از شاهنامه نشانم تا ببینیم بی او و مفردات بیرون از قصه اش، چگونه نور و غرور و عظمت و انسانیت از شاهنامه می گریزد و افسانه ای خشک می ماند که نه درست و نه حتی دل نشین است! (همان، 233 – 232)
بارها از استاد تقاضا کردم به وعده خود وفا کنند، لیکن در پاسخ گفتند که به دلیل مشغله فراوان و تدارک تحقیقات مربوط به کتاب های پر بها و ارزشمندشان فرصت کافی برای انجام این کار ندارند. پس با رخصت و موافقت ایشان، دست به کار می شوم تا شاید از عهده برآیم و بتوانم غبار فراموشی و نسیان از چهره در لفافه مانده و مورد سوء استفاده قرار گرفته فردوسی بزدایم و به حد بضاعت حق سراینده اثر از نظر ادبی عظیم شاهنامه را، که تا کنون کسی به احوال او نپرداخته، به جا آورم. به این منظور، ضمن یادداشت هایی که شاید شمار آن ها از ده ها فزون شود، گفتگویی با عنوان کلی «فردوسی بیرون از شاهنامه» را آغاز می کنم :
این گفتار به احوال شاعری می رسد که شخص اش، در پس سخن از افسانه های تاریخی دربست نادرستی که در شاهنامه آمده، پوشیده مانده و اشتغال به لغت و قافیه پردازی مقرر، التفات به احوال این صاحب خرد فرهیخته را معطل گذارده است، هرچند که دغدغه ی اصلی شاعر، به فرصت های کوتاه تنفس در تنظیم قافیه و قول، بیان حمد و احدیت خداوند، وعظ و اندرز خلق و گریز از قالب راوی بی اختیاری بوده است که کلام خویش را زینت بیان بی بنیان قصه های سفارش دهندگان گرفته است. در پس این گونه ابیات معلمانه فردوسی اندیشمندی صبور، صاحب سیرتی سخنور و سلامت اندیش و نیک پنداری مسلمان نشسته است که به هر فرصت گویی روح خود را از قیود شرح شمشیرکشی ها می رهاند، از تو به توی سرایندگی ماجور، بیرون می دود و به ندایی غالبا کوتاه، به شکفتن درون مایه و ستایش خرد دعوت می کند. 
فارغ از تعارفات متداول و شیرین گویی های معمول، ارزش گذاری ادبی شاهنامه فردوسی امری خطیر و دشوار است. او مکلف بوده محتوای شاهنامه را که حاصل تحقیق و پژوهش او در احوال پیشینیان یا رجال عهد خود نبوده، به زبان فارسی بسراید که در زمان وی زبانی نو پدید محسوب می شده و اشاعه آن در قالب نظم، سهل تر می نموده است. در واقع امر، فردوسی شاهنامه را به زبان و لحنی تصنعی و نو پا سروده که نه مایه موانست با انبوه مردم و نه جلای عرضه ی منثور را داشته است! دشواری و ارزشمندی کار فردوسی آن جا آشکار می شود که کتاب اش بر مبنای دانسته های تاکنون، شناسنامه تولد رسمی زبانی است که پیش از او نشانه حیات ندارد و فردوسی الگویی برای کاربرد الفاظ و ترتیب کلام کنار دست خویش نداشته است. لحن و شیوه گفتار در سراسر شاهنامه یکدست و هموار نیست. ابیات آن، گاه در نهایت فصاحت و ساده سرایی است و گاه به وجهی غریب، از بی اسلوبی و بی علاقگی شاعر آسیب دیده می نماید. فردوسی در شاهنامه بر ذوق و طبع شاعرانه خود، ناگزیر لباسی از واژه های شاذ و بی جلا و جلوه پوشانده که در مجموع شاهنامه را به صورتی ملال آور یکنواخت و در مقایسه با متون ادب قرون بعد نافاخر کرده است به ویژه آن که شاید هم به قید سفارش دهندگان برای ترویج اندک لغات نوساخته فارسی، شاهنامه از گنجینه ی لغت عرب کمتر برداشته است. 
فردوسی در نخستین بیت های شاهنامه، ابیاتی در حمد و ثنای خداوند می آورد، بی بضاعتی آدمی در درک و ستایش خداوند را متذکر می شود و وجود آفریدگار را فراتر و دست نایافتنی تر از حد غایت استعداد و اندیشه بشر می شمارد. به رای شامخ شاعر، خداوند هرچند خالق و صاحب جان و خرد است، اما در قالب و از خلال این هر دو  قابل معرفت نیست.
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده ره نمای
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه، جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را، چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه سخت کی گنجد او؟
ابیات بالا اشاره دارد که فردوسی وجود الهی را فراتر از مشهودات و مسموعات آدمی می داند و دانش و آگاهی انسان نسبت به مفاهیم و مجردات را، که فی الجمله در سلطه تجربیات اوست، مشمول ذات باری تعالی نمی گیرد که وراء محسوسات آدمی است. به عقیده فردوسی خرد آدمی بر مبنای آشنایی دیداری به وصف قادر می شود و پس توصیف و ستایش خداوند که دیده نمی شود ناممکن است. بنابراین انسان که او را یارای شناخت و معرفت صحیح و کامل خداوند نیست می بایست دست از جدل و لجاجت بکشد و کمر همت به ستایش خداوند نادیده و ستودنی بر بندد:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی کار یک سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به فرمان ها ژرف کردن نگاه
سپس در ستایش پروردگار و ذکر نعمت های بی حساب او، خرد را سرآمد سایر نعمت های الهی و راهنمای بشر بر می شمرد و سعادت و شقاوت انسان را در هر دو جهان فانی و باقی، در گرو تدبیر و خرد ورزی او می داند:
خرد برتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی ازویت غم است
ازویت فزونی ازویت کم است
تویی کرده کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار
در بخش بعدی، فردوسی در باب فراهم شدن مایه و مقدمات شاهنامه گزارشی آورده که معلوممان می کند سرودن شاهنامه نه حاصل اندیشه او و سایر کسانی که دستی بر تصنیف آن بر آورده اند بل سفارش کسانی بوده که اصرار اکیدی بر به نظم در آوردن محتوای متون مکتوب معین و انتشار آن در افواه عوام داشته اند. بدین ترتیب به تصریح، سفارشی و غیر اختیاری بودن محتوای آن را گوشزد کرده و نیز به ظرافت و در لفافه، شانه از  مسئولیت صحت و سقم ماوقع کشیده است:
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد کین نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از نژاد کیان
وزان نامداران فرخ گوان
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدر به ما خوار بگذاشتند
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان
ماجرایی که فردوسی در بخش «گفتاری اندر بنیاد نهادن کتاب» نقل کرده چنین است که پس از قتل دقیقی، آخرین سفارش گیرنده شاهنامه سرایی پیش از فردوسی، به دست خدمتگزارش، سرودن شاهنامه به تعویق افتاده اما سفارش دهندگان آن ظاهراً التفاتی به فردوسی نداشته اند تا ادامه کار را به او بسپارند. همین نکته آشکار می کند که تا آن روز فردوسی از نام و آوازه ای در شاعری نصیب نمی برده و به چشم نمی آمده است. او که در جست و جوی ممر گذران به سرودن شاهنامه متوجه و مایل شده بود، پس از زمانی تردید و تحقیق و اختفای اشتیاق و نیز از آن جا که سرودن آن کتاب را معطل و در خود توان قبول کار را می دیده، سرانجام عقده دل نزد دوستی می گشاید و بر قضا او را موافق رای خود می بیند:
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همان رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من یکی پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
بدین ترتیب و چنان که فردوسی خود روایت می کند، از طریق و به واسطگی این دوست در یک پوست سرودن شاهنامه را می پذیرد، از اتلاف قریحه و تنگدستی می رهد و به راهی قرار می گیرد که خود پایان آن را محروم ماندن از اجر مادی می گوید و به ملامت گویی نفس و غبطه بر عمر از دست رفته و پشیمانی و رنجیدگی خاطر می رسد، اما به هر حال شاه نامه ای از خود باقی می گذارد که حد اکثر توان بیان زبان فارسی از آغاز تاکنون بوده است.
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن بر گراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم، نیازت نیارم به کس
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
ازان نیکدل نامدار ارجمند
( ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (2)
ابوالقاسم فردوسی که قریحه سخنوری و لطیف گویی وی، زینت و نرم کننده داستان ها و افسانه های بی بار و بر و سراسر خشک و ساختگی شاهنامه است، به تکرار و اصرار، از محتوای سفارشی و اغلب دور از تعقل شاهنامه برائت می جوید، چنان که در مطلع نخستین داستان شاهنامه، پادشاهی کیومرث، با اشاره ای مستقیم، اعتراف دارد که آنچه را بر زبان خواهد راند نه حاصل تتبع و پژوهش شخصی، که تکرار و تصنیف مطالبی است که در گوش وی زمزمه و بر او دیکته کرده اند و جز دستمزدی اندک و بعدها معوق، سهم و نصیب دیگری نبرده است:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کایین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
آن کیومرث که فردوسی در کار معرفی او است، مقام دار و قدرتمندی از دیار ایران است که در تخیلی یکسره مستانه فرمانروای سراسر جهان و کاشف و مخترع آلات و ابزاری بی سابقه و ناشناس است. او به امر و اراده خداوند به کدخدایی جهان می رسد و بر بر و بحر و کوه و دشت فرمان می راند و جانوران و دد و دام تمام نواحی، سر به ارادت و اطاعت او فرو می آورند. حکایت فرمانبری حیوانات از کیومرث، ماجرای سلیمان نبی، از رسولان یهودی را به ذهن متبادر می کند که او نیز چنان که در اقوال تاریخی و دینی شنیده و خوانده ایم، زبان جانوران را می دانست و قادر بود با آنها سخن بگوید و حیوانات عالم تحت امر و حاضر به خدمت او بودند. کیومرث در شاهنامه نمونه ای ایرانی از سلیمان نبی و فرمانروای گروه جانوران است. دد و مرغ و پری که بر حد محبت کیومرث نسبت به یگانه فرزندش، سیامک، واقف بودند در ماتم کشته شدن او به دست دیو پلید به سوگواری نشستند. سپس هوشنگ، فرزند سیامک و نوه کیومرث، در معیت جدش به خونخواهی پدر، دیو پلید را هلاک کرده و پس از مرگ کیومرث به فروانروایی نایل می شود. در پایان داستان پادشاهی کیومرث و پس از ذکر غلبه هوشنگ بر دیو پلید، شخص فردوسی فارغ از گرد و درد میدان رزم، روزنه ای لطیف می گشاید و به ضرب ملایم گفتاری از پیری پخته و جهاندیده اشارتی ظریف بر فسون و فسوس بازی های دوران می زند که:
جهان سر بسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس
سپس به نقل داستان پادشاهی هوشنگ می رسیم که سراسر، تذکر نابخردانه ی کشفیات و ابزار سازی و شیرین کاری های او است. اما داستان وی حتی به مدد ارفاق های فراوان و یا دستکاری های مصلحانه، با موازین عقلی و اعتباری نسبتی ندارد و شگفتا که طبق همین روایت بی مایه و  معنا، در مراسم جشن باستانی سده، ایرانیانی را به پایکوبی و فخاری مشغول و به رویای کشف آتش توسط هوشنگ دلخوش می بینیم که مدعی اند به سبب نژاد و تبارشان، صاحبان بلا عزل خرد و اندیشه اند. لکن گویا هرگز از فرط سرمستی اجداد پرستانه، دمی را به مداقه نگذرانده اند که چگونه همین هوشنگ، شاه کاشف آتش، پیش از کشف و بهره بری از آتش قادر به آهنگری و شمشیر سازی بوده است؟!! در پایان شرح پادشاهی و اختراعات و ابداعات وی که مایه مباهات کسان بسیاری است، سراینده را در کار مرثیه گویی هوشنگ و گلایه از دگرگونگی چرخ گردون و ناسازی کوک تقدیر با بخت و مراد این شاه صاحب مقام و کرامت می بینیم. اینک فردوسی را مجالی دست می دهد که با کلامی موزون و معلمانه به بی بنیادی و ناپیدایی گردش زمانه و ناپایداری مال و جاه دنیا اشاره کند که:
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر 
پس از هوشنگ نوبت به فرزندش تهمورث می رسد که می بایست با کشف و تعلیم خط و نگارش، مایه و میراث فرهنگی ایرانیان باستان را به اعتلا و تکامل برساند! ماجرای آشنایی تهمورث با خط و نگارش این طور است که وی پس از مدتی شب زنده داری و نیایش و تهذیب نفس، قدرتی الهی و سرشار می یابد و به جنگ با اهریمن رفته و به نیروی جادو و افسون، او را اسیر و در بند کرده است. سپس بر لشگر دیوان تاخته و ظفر یافته، زانوان دیوان از مشاهده رشادت و قدرتمندی او سست شده به بهای نجات جان خود پادشاه را با دانش و نگارش و انواع خطوط سغدی، چینی و پهلوی آشنا می کنند. به بیان ساده تر به عقیده سفارش دهندگان شاهنامه، خلاف تذکرات الهی که دانش و نگارش را موهبتی الهی و مسیری میسر در رستگاری و راهبرد بشر می داند، خواندن و نوشتن، میراث دیوان پلید به آدمیان بوده که در خور تامل است! کیومرث و هوشنگ و تهمورث، پدر و پسر و نوه ای بودند که امکانات و ابزار مادی و معنوی ضروری را برای مردم جهان به ارث باقی گذاردند. اما پس از مرگ تهمورث که جهان را به علوم و فنون اولیه مجهز می بینیم، سالیان عمر و پادشاهی شاهان و فرمانروایان بعدی، بیست تا پنجاه برابر افزون می شود. یکباره جمشید، فرزند تهمورث، در برابر پادشاهی سی ساله پدر، فرمانروایی چهل ساله پدر بزرگ و امارت سی ساله کیومرث، حدود هفتصد سال را به فرمانروایی گذرانیده است!!! در پایان نقل دوران پادشاهی تهمورث، فردوسی را نشسته در سایه سار خرد و دل بریده و بی اعتنابه دنیا، چنین می سراید:
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود؟
بر آری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
در مکتب و مرام فردوسی، نیک سرشت و دور اندیش و خوب کردار و جنگ آور و ستم کش و طغیانگر و با فرهنگ و دارا و توانا و دد منش و دیو اندیش و زیبا و زشت، همه یکسره و سرانجام مقهور شعبده هستی و رهسپار نیستی اند و عجیب این که فردوسی در غالب موارد به این حاصل گردش روزگار با چشم حسرت و افسوس و داغدارانه می نگرد و این خود گواه است که فردوسی زندگی و مظاهر روزگار و آدمی و نفس هستی را دوست داشته و طالب جاودانی آدمی با بر جای نهادن نام نیک است. (ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (3)
آن ابیاتی که در این یادداشتها، از اشعار فردوسی گزیده می شود، بی افزوده و کاست، تمام آن چیزی است که حکیم ابوالقاسم، در هر فرصت، از گمان خود و بیرون از مسیر داستان سروده است. ابیاتی که تنها دست مایه و مستند ما در کشف و شناخت شخصیت مجرد فردوسی است که میان چکاچک شمشیر، عر و تیز سلاطین و خلوت گزینی دلدادگان شاهنامه پنهان مانده و کسی هشدار و تنبیه و تحذیر او را دنبال نکرده است تا روحیات و اعتقادات او شناخته شود.
در امتداد حکایات شاهنامه به جمشید و حشمت او می رسیم که فرزند تهمورث است و همچون نیاکانش کاری بجز عدالت گستری و ابداعات استثنایی ندارد و سفارش دهندگان شاهنامه ساخت آلات جنگی، مانند خود و جوشن و زره را، همسان تقسیم عدل و دین و دسته بندی اصناف، یادگار خلاقیت جمشید می گویند! او که به سیاق پدر، نیروی فوق معمول دیوان را در اختیار دارد، به ساختن خانه و کاخ و گرمابه می پردازد، عطر عنبر و کافور می پراکند، یاقوت و مروارید را بدرخشش وا می دارد، گلاب می کشد، عطاری تاسیس می کند و با کشتی به سیاحت و دیدار کشورهای همسایه می رود! سپس با نشستن بر تخت و تاج گذاری، روز و سال را نو میکند که معلوم نیست چرا باستان پرستان ما خیال میکنند آن «روز نو»، با اول فروردین، آغاز بهار و «نوروز» مصادف بوده است؟!! 
تا سیصد سال پس از این تاجگذاری، که مرگ و غم به سراغ مردم این ملک نمیآمده، ناگهان غرور و ناسپاسی، جمشید را وا می دارد تا لاف یکتایی و خدایی زند و مردم از او بیزار شوند. پس فردوسی متاثر از گردنکشی جمشید و بیراهه گردی خلق، از شاهنامه بیرون میگریزد و زبان به ملامت و اندرز می گشاید که:
هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماندی به پیشش یکی نامجوی
هنر چون نپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و بر بست کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
باری پادشاهی جمشید به شاهنامه هفتصد سال ثبت است و فردوسی که ظاهرا سلطنت و عمری به این دراز زمانی را قبول ندارد و نمی پسندد، در پایان ماجرای جمشید به اعتراض و تمسخر این سلطنت طولانی و با خروج از قصه شاهنامه می سراید:
چه باید همی زندگانی دراز
که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر
که خواهد نمودن به من مهر چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل برگشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
سپس نوبت ضحاک است تا از اوراق شاهنامه سرک بکشد. او که به جبر و جهل جوانی، روح و جانش را به ابلیس واگذارده، با دست آلوده به خون پدر، دیهیم فرمانروایی بر سر می نهد. مصیبت و وقاحت پدر کشی و ناسپاسی ضحاک، نزد فردوسی چنان عظیم و نابخشودنی جلوه می کند که بار دیگر سراسیمه شاه نامه سرایی را به کناری مینهد و تلخ کامی و اعتراض خود را ضمن دو بیت گزنده و درد آلود ابراز می کند:
چنان بد کنش شوخ، فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
که فرزند بد گر بود نره شیر
به خون پدر، هم نباشد دلیر
بوسه ابلیس بر دو دوش ضحاک، دو مار گزنده و گرسنه را بر آن مکان می نشاند که خوراکی جز مغز سر جوانان ندارند. داستانی که با تفاسیر مختلف، زبانزد و موجب رنجش خاطر تمام کسانی است که نقل و نامی از شاهنامه شنیده اند. اما خوالیگران خورشخانه ضحاک، پس از چندی، در جای دو جوان، یک جوان را کشته و مغزش را با مغز گوسفند می آمیختند و به مارها می خوراندند و آن دیگری را فراری می دادند. در شاهنامه نوشته است که از تخمه کسانی که از خورشخانه ضحاک به چاک زده اند، نسلی به وجود آمده که «کرد» گفته می شوند و معلوم نیست شاه نامه سازان با این کردان چه دل ناخوشی داشته اند که سراچه ی دل های این کردان را از بیم و تقوای یزدان تهی می گویند؟! احتمالا آن کردان که امروز خود را آریایی میگویند و به تقدیس شاهنامه دل خوش و سرگرم اند، هنوز این فصل از شاهنامه را نخوانده اند!!!
پادشاهی ضحاک در رویای شاه نامه خواهان هزار سال بوده است. چهل سال مانده به پایان، شبی ضحاک کابوس موهشی در خواب می بیند که موبدان و معبران، به ظهور شخصی فریدون نام تعبیر می کنند که تاج و تخت ضحاک را بر هم خواهد زد. ضحاک فرمود تا نوزاد به آن نشانی ها را بیابند و بکشند. داستانی که تقریر کنندگان شاهنامه از تورات و ماجرای خواب فرعون و دستور نوزاد کشی او برگرفته اند، به زمان تقریر شاهنامه به روزگار ضحاک برده اند و به زمان ما و با جعل تواریخی به نام هرودوت به خواب آستیاگ پدر بزرگ کورش و فرمان نوه کشی او کشانده اند. فریدون که از پدری به نام آبتین و مادری فرانک نام پدید آمده، درست همانند کورش، به امین خردمندی سپرده می شود تا در کوه البرز که سفارش دهندگان شاهنامه آن را از ارتفاعات هندوستان گفته اند، پرورش یابد. فریدون به شانزده سالگی نزد مادر برمی گردد و از ماجرای کشته شدن پدر به دست ضحاک آگاه می شود. آن گاه در اثر شتاب ناشی از غرور جوانی کمر به هلاک ضحاک می بندد و مسیر داستان را به گونه ای دیگر می راند. فردوسی دوراندیش که خام خیالی و ناپخته کاری دوران شباب را بر باد دهنده زندگانی می داند، بار دیگر و به این بهانه از داستان سرایی دست میکشد و ندای هشدار سر می دهد که:
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبیذ جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
ضحاک که پیوسته از آسیب فریدون در اندیشه بود، در صدد بسیج لشکر و در عین حال تطهیر تاریخی خود برمیآید، جمعی از بزرگان و صاحب منصبان را گرد میکند تا به درد مظلومین رسیدگی و در طوماری در تایید انصاف و عدالت گستری او امضا بگیرند! از جمله کاوه آهنگر، که مستخدمین ضحاک مغز هفده پسر جوان او را خوراک مارهای دوش پادشاه کرده بودند و اینک آخرین فرزند او را هم در انتظار نوبت به اختیار داشتند، با بخشیدن این آخرین فرزند، کاوه را به امضای گواهی عدم سوء پیشینه برای ضحاک دعوت میکنند. کاوه سر باز میزند، با فرزند از مهلکه میگریزد و مردم را به مقابله و مبارزه با ضحاک دعوت میکند. جماعت به پرچم داری کاوه و فریدون به جنگ ضحاک میروند و ناگهان شاهنامه به درس نامه ای جغرافیایی بدل میشود که ناآشنایی سراینده و سفارش دهنده را با اقلیم ایران باز میگوید. فریدون در گذر از رود اروند، که فردوسی یادآوری میکند که در گویش تازیان، دجله خوانده می شود، کشتی بانی که می بایست سپاه فریدون را از رودخانه بگذراند مشکل جواز عبور از راه دریا و احتمالا از صدام حسینی کهن را مطرح می کند و سپاهیان خشمگین تصمیم می گیرند با اسب از رودخانه دجله بگذرند!!! در این جا سفارش دهندگان شاهنامه، بیت المقدس را در ساحل دجله و درون شهر بغداد میبرند که در گویش پهلوانی سپاه فریدون، گنگ دژهوختش نام دارد که به ادعای شاهنامه، نه منصور عباسی که ضحاک ستمکار بنیان گذارده است.
فریدون به کاخ ضحاک میرود و در آنجا با دختران جمشید رو برو می شود که قریب دو هزار سال پیش، اجبارا به حرم سرای ضحاک برده بودند، تا آگاه شود که ضحاک از بغداد به هندوستان گریخته است!!! کندرو، از کارگزاران ضحاک، به دیدار فریدون میرود و با او علیه ضحاک طرحی میریزد و سپس سوار بر اسب تا هندوستان به نزد ضحاک میشتابد. سرانجام این داستان و معلوم نیست چگونه فریدون ضحاک را به اسیری در کوه دماوند زنجیر میکند. این مجالی است که فردوسی را وامیدارد تا برای رفع سرسام و استراحت، از ادامه روایت شاهنامه بگریزد و خلق را به ناپایداری مواهب دنیا هشدار دهد:
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را پایدار
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
از این کنایه فردوسی بر می آید که داستان فریدون را جز اشاره و استعاره ای به نفس نیکوکار و خوش سرشت و مایه عبرت خلق نمیداند. چنان که سرانجام و بار دیگر فردوسی را در فضای باز بیرون از شاهنامه پیدا می کنیم در حال گلایه از روزگار بد عهد که آدمی را وامیدارد تا مال و اندوخته و عیش و عشرت را وانهد و عازم سرای دیگر شود و چنین یاد آوری می کند:
جهانا چه بد مهر و بد گوهری
که خود پرورانی و خود بشکری
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
بجز حسرت از دهر چیزی نبرد
چنینیم یکسر که و مه همه
تو خواهی شبان باش و خواهی رمه
( ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (4)
حکایت پادشاهی پانصد ساله فریدون بر جهان، با تاج گذاری او در نخستین روز ماه مهر و البته نمی دانیم در چه سالی شروع می شود!!! خواننده خردمند شاهنامه با حیرت از خود می پرسد که اگر این گونه امور تاریخ، تا اندازه تعیین روز و ماه دقیق است، پس چرا سال و سده آن مشخص نیست؟!!! همین قدر معلوم می شود که به یمن قدوم پر برکت شاه نو به عرصه تاریخ ایران، غم و اندوه و ناکامی در جهان غروب می کند و در جای آن خوش گذرانی و تن پروری قرار می گیرد که فردوسی آن را در زمره عادات و آیین مهر پرستان می گوید:
پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست
کنون یادگار است از او ماه مهر
به کوش و به رنج ایچ منمای چهر
به راستی که فردوسی استاد تمسخر نه چندان آشکار آن داستان هایی است، که اجیر شعر کردن آنها بوده است. در این جا می سراید که اصولا مهر ماه یادگار فریدون شاه است و کوشش و کار و رنج بردن در آن ماه را معمول نمی داند! شاعر که گویی یا التذاذ از مواهب دنیا را چندان نچشیده و یا به جد نمی گرفته، از غوغای جشن و سرور و وصف عیش و نوش فریدونیان کنار می نشیند، به اشارتی تلخ و طعنه آلود، اطوارهای این گونه هیاهوها را به استهزا می گیرد و آدمی را، که به اقتضای طبیعت زیاده خواه و لذت طلب است، از وسواس و آز دستیابی به نیک بختی کامل که جز سراب و بی نصیبی نیست، باز می دارد:
جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخر
نماند چنین دان جهان بر کسی
در او شادکامی نیابی بسی
باری، مادر فریدون پس از آگاهی از شاه شدن فرزندش به خاک بوسی درگاه او می رود و فریدون که پس از پنجاه سال صاحب سه پسر شده، «جندل» نامی را، که برابر معمول نام های اشخاص در شاهنامه، معنای اسم او را هم نمی دانیم، مامور می کند تا در جهان بگردد و سه خواهر از یک خون و زیبا و مناسب دربار و درگاه را برگزیند تا به همسری پسرانش درآیند. جندل که در سراسر ایران دختران دلخواه شاه را پیدا نمی کند، به دیدار دختران شاه یمن می رود، که عرب نژاد معرفی می کند، تا معلوم شود که باستان پرستان ما که این همه داد و ادای نژادی سر می دهند، و شاهنامه را کتاب مقدس خود می گیرند از یاد نبرند که لااقل از سوی مادر به عرب وابسته اند و چون یهودیان اصالت خون را به مادر می دهند و جماعت نادان باستان ستای ما نیز در همه چیز پیرو و پرچم نگهدار یهوداند، پس بهتر است که پرخاش به عرب را بس کنند که روح مادر بزرگ شان در گور آسیب نبیند و آزرده نشود! باری، فردوسی زمان ذکر از مجلس خواستگاری را فرصتی فراهم می بیند تا از شاهنامه بگریزد، در وصف مهر و پیوند پدر و فرزند نقلی بخواند و فرزند را برتر و گرامی تر از دیدگان و مایه خرمی و نشاط زندگانی بداند:
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا که چیزی نباشد به نیز (!!!)
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چو پیوند فرزند، پیوند نیست
گرامی تر از دیده آن را شناس
که دیده به دیدنش دارد سپاس
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم
اما شیرین زبانی و وعده پراکنی جندل نتیجه ای نمی دهد و شاه یمن که نه یارای رد درخواست فریدون و مقابله با او را داشت و نه به جدایی از دخترانش راضی بود، پس از رایزنی با بزرگان و دلاوران دربار، به جندل پیام داد که نخست باید دامادانش را ببیند تا تصمیم بگیرد. پسران فریدون به ملاقات شاه یمن می روند و عروسی سر می گیرد. سه داماد شاه یمن در مجلس عروسی به شادی می نشینند و از می ناب سرمست می شوند. در این جا هم برای فردوسی، که گویا با میخوارگی و شراب نوشی به حد زوال عقل، موافق نیست، فرصتی است تا در مذمت مستی و بی خودی و مدهوشی، به تک بیتی هشدار دهد:
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندر خورد
و چنان تحت تاثیر این خواستگاری قرار می گیرد که رنج شوهر دادن و تاب دوری از فرزند را در جان خود حس می کند، که احتمالا حاصل تجربه شخصی او بوده و با زبانی طعنه زن و بی مهار، آسودگی را مختص و مخصوص خانه ای می گوید که در آن فرزند دختر نباشد!
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود، روشن اخترش نیست
و کمی بعد، چنان که این زیاده روی در اظهار نظر عام را نپسندیده و یا صلاح ندیده باشد و شاید هم پس از شمردن پیشکش های پسران فریدون به شاه یمن، با تصحیح و تغییر در رای پیشین، فرزند صالح و سر به راه را، دختر باشد و یا پسر، موهبت و کرامت الهی می شمارد و می سراید:
چو فرزند باشد به آیین و فر
گرامی به دل بر، چه ماده چه نر!
 
عجیب است که فرزندان فریدون تا زمان دامادی نیز، درست همانند دختران شاه یمن، هنوز نام گذاری نشده اند! شاهنامه این نداشتن نام را برای دخترانی که قرار است عروس فریدون شوند، شرط می شمارد، نوعی تعصب موجه و مطلوب در حفظ دست نخوردگی و ناشناختگی و بکارت دختر می داند و از زبان فریدون بیان می کند که عروسان شاه باید بدون نام باشند تا حتی اسم آن ها نیز بر زبان غریبه ای گذر نکرده باشد.
بدو گفت بر گرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشایند پیوند من
پدر نام نا کرده از نازشان
بدان تا نخوانند به آوازشان
از جمله دیگر مزایای عروس در نزد فریدون «پوشیده رویی» بوده است تا معلوم شود که باستان پرستان ما هنگامی که دم از عقب ماندگی اسلام به علت سفارش حجاب می کنند پیش از همه باید که فریدون را مرتجع بخوانند که نه فقط عروس پوشیده روی بلکه حتی بدون نام می پسندد!!! آدمی به یاد رفتار یک قهرمان دیگر باستان پرستان و بیماران به انگل و آمیب ناسیونالیسم بی علاج دچار شده، یعنی ابومسلم خراسانی قلابی می افتد که پس از حمل عروس به خانه اش، دستور می دهد قاطر حامل زن اش را با زین و برگ بسوزانند، تا مبادا مرد دیگری بر همان محل و بر همان استر بنشیند که زمانی زن او را حمل می کرده است؟!!!
کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نام جوی
مر آن هر سه را نوز (هنوز) نا کرده نام
چو بشنیدم این شد دلم شاد کام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد
باری عروسی سر می گیرد و فریدون به صرافت آزمایش قدر و قدرت فرزندان اش می افتد، تا پس از آزمایش ارزش و استعدادشان، سهم و نام هر یک از آن ها را از میراث سلطنت معلوم کند. همین جاست که یکی از کهن ترین و مضحک ترین تآترهای روحوضی تاریخ بازی می شود. فریدون خود را به صورت اژدهایی می آراید و با دهانی آتش فشان خود را بر یک یک فرزندان اش نمایش می دهد:
بیامد به سان یکی اژدها
کز او شیر گفتی نیابد رها
خروشان و جوشان به جوش اندرون
همی از دهانش آتش آمد برون
چو هر سه پسر را به نزدیک دید
به گرد اندرون کوه تاریک دید
برانگیخت گرد و برآورد جوش
جهان گشت از آواز او پر خروش
بیامد دمان سوی مهتر پسر
که او بود پر مایه و تاجور 
حاصل این بالماسکه شایسته تمسخر این می شود که فرزند بزرگ تر فریدون، گرچه پیش تر «پر مایه و تاجور» خوانده شده بود، از مترسک یک اژدها نیز می رمد و پای به گریز می گذارد. و آن گاه فریدونی که به صورت اژدها درآمده، متوجه پسر میانی می شود و خود را به او نشان می دهد:
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خرد یافته مرد هنگ
سبک پشت بنمود و بگریخت زوی
پدر زی برادرش بنهاد روی
پسر میانی پس از دیدن آن اژدهای کارناوالی، تیری در کمان می گذارد که شاهنامه تکلیف رها کردن یا نکردن آن را معین نکرده و نگفته است که اگر پسر میانی تیر را به سوی فریدون به صورت اژدها درآمده، رها کرده چه سرانجامی به بار آورده و اگر رها نکرده پس چرا تیر را به کمان گذارده است؟!!!
میانه برادر چو او را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
چنین گفت گر کارزار است کار
چه شیر دمنده چه جنگی سوار
و از همه فانتزی تر و مضحک و مسخره تر زمانی است که فرزند کوچک تر با آن اژدهای پوشالی آتش فشان رو برو می شود. او پس از دیدار اژدها و چنان که به خالی بندی و نیرنگ پدر پی برده باشد، زبان به نصیحت اژدها می گشاید، رجز خوانی می کند و اژدها را به سر به راهی در پیشگاه فرزندان فریدون دعوت می کند!!!!
چو کهتر پسر نزد ایشان رسید
خروشید کان اژدها را بدید
بدو گفت کز پیش ما باز شو
پلنگی تو در راه شیران مرو
گرت نام شاه آفریدون به گوش
رسیده است با ما بدین سان مکوش
که فرزند اوییم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشگر
گر از راه بی راه یک سو شوی
وگر نه نهمت افسر بد خوی
فریدون فرخ چو بشنید و دید
هنرها بدانست و شد ناپدید
برفت و بیامد پدروار پیش
چنان چون سزاید به آیین و کیش
به راستی که برای دور انداختن و تبری جستن از مهمل نامه شاهنامه همین افسانه فرا کودکانه اژدها شدن فریدون و واکنش پسرانش کافی است، که داستانی بنیادین از آن متن بی بنیان است. باری فریدون، که شاهنامه می گوید با این آزمایش فرزندان خود را شناخته است، لباس اژدها را از تن در می آورد، به آیین همیشگی بر تخت می نشیند و بر مبنای تجربه به دست آورده از توانایی های فرزندان اش، به تعیین نام برای فرزندان و عروسان و تقسیم جهان میان آنان مشغول می شود! فردوسی که احتمالا از ردیف کردن این همه ترهات در موضع گیری نسبت به موضوع خود را ناتوان و سرگردان می بیند، از زبان فریدون پیغامی برای مردمان می گذارد که خواندنی است:
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر
باید که باستان پرستان ما سپاس گذار خداوند باشند که اژدهای آزمایش فریدون واقعی نبوده و گرنه با چنان فرزندان بز دلی که داشته و این اظهار نظر، که شخص فریدون را نیز از فرزندان اش جان دوست تر معرفی می کند، نسل باستان ستایان ما همان در آغاز راه برکنده شده بود و اینک مجبور نبودیم برای اثبات بی خردی مالیخولیا وار آن ها، این همه دفتر و دستک سیاه کنیم!  (ادامه دارد)
فردوسی بیرون از شاهنامه (5)
باری، در فراغت پس از عروسی، فریدون به نام گذاری فرزندان داماد شده اش مشغول می شود، که مردم عادی و عاقل، پس از زایمان زنشان انجام می دهند!!! و احتمالا به خاطر گریز به سلامت پسر بزرگ تر از چنگال اژدها، که به ضرورت شعر ناگهان نهنگ می شود، نام او را سلم می گذارند که برگرفته از لغت عرب است، تا معلوم شود عروس آوردن از یمن و میان اعراب، در همین مدت ناچیز، چه تاثیر مثبت فرهنگی بر فریدون باقی گذارده بود تا لااقل گزینش نامی با مسما برای یکی از فرزندان اش بر او میسر شود!!!
تویی مهتر و سلم نام تو باد
به گیتی بر، آگنده نام تو باد
که جستی سلامت ز چنگ نهنگ
به گاه گریزش، نکردی درنگ
شاهنامه می گوید که چون جندل، واسطه خواستگاری، در سراسر ایران و جهان دختر شایسته و خردمند و روشندل و پاک تن و مناسب همسری فرزندان شاه نیافت، برای این که پسران فریدون بی زن نمانند، ناگزیر به یمن رو کرده است! عجیب این که در دوران ما نیز، رضا خان قلدر که بنیان گذار ایران باستان و شاهنامه ستایی بود نیز، شاید به تقلید از فریدون و به سبب همین نیاز و ناگزیری، برای پسر بزرگش محمد رضا، از قاهره و میان اعراب همسر گزیده بود!!! به راستی که سراسر این لغو نامه ای که شاهنامه می خوانند، جز به کار مسخرگی نمی آید و می ماند که باستان ستایان ما، که این همه سنگ اشعار بی سر و ته این کتاب را به سینه می زنند، تکلیف خود را با این تهمت شاهنامه به دختران ایران روشن کنند!!!
 
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتی دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان
از ایران پر مایه کس را ندید
که پیوسته آفریدون سزید
خردمند و روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن
سپس پسر میانی را، که تیر بی هدفی به سوی آن اژدهای قلابی انداخته بود، تور نام می گذارند، که نه فقط معنا و ریشه ی آن، همانند دیگر اسامی فارسی شاهنامه، ناپدید و مجهول است، بل توضیحی که شاهنامه به عنوان سبب انتخاب این نام می آورد، بر کلاف بی سر و بی معنای نام تور گره دیگری اضافه می کند.
ورا تور خوانیم، شیر دلیر
کجا زنده پیلش نیارد به زیر
هنر خود دلیریست بر جایگاه
که بد دل نباشد خداوند گاه
آیا به زمان فردوسی «شیر دلیر» را تور می گفته اند، پس چرا پای «هنر» به میان می آید و غرض از اشاره به آن «بد دل» چیست و کیست؟ آن گاه نوبت کوچک ترین پسر می رسد، تا بر او که در آن روز آزمایش، رجز خوانده و نام آوری نیاکان اش را به رخ اژدها کشیده بود، ایرج نام گذارند، که باز هم بی معنا است و باز هم توضیح شاه نامه برای معنا تراشی برای نام او، بی حاصل می ماند و بر ابهام قضیه می افزاید. در این جا فریدون کوچک ترین فرزند خود را هم می ستاید تا معلوم شود که نزد وی گریز و ستیز و وراجی یکی بوده است و ما را مجبور می کند بپرسیم پس اصولا فریدون آن «اژدها بازی» را با چه نیازی به راه انداخته بود؟
ز خاک و ز آتش میانه گزید
چنان کز ره هوشیاران سزید
دلیر و جوان و هشیوار بود
به گیتی جز او را نباید ستود
کنون ایرج اندر خور نام اوی
در مهتری باد، فرجام اوی
از انک او به آغاز شیری نمود
به گاه درشتی دلیری نمود
پس به گفته شاهنامه ایرج نام مناسب کسی است که از آغاز «شیری» و به گاه درشتی «دلیری» کند!!! نخست که هیچ عقل سالمی از این تکه پرانی نامفهوم چیزی به دست نمی آورد و دیگر که لااقل در آن آزمایش اژدها ندیدیم که ایرج شیری یا دلیری کند!!! تمام این سخت گیری های کلامی از آن رو است که فرزندان این اقلیم بدانند با چه یاوه نامه ای سرگرمشان کرده اند! پس از نام گذاری پسران، نوبت به عروسان می رسد، که بی هیچ آزمایش اژدها و موشی، زن سلم را آرزوی، زن تور را به نیاز قافیه، «ماه آزاده خوی»!!! و زن ایرج را سهی می نامند. پرده بعدی این نمایش بنجل تاریخی، طالع بینی پسران فریدون است. اختر شناسان را می خوانند تا به طالع سلم، مشتری کمان دار، به طالع تور، خورشید و به طالع ایرج، ماه ببینند که شاه نامه نشان جنگ و آشوب و بد بیاری تفسیر می کند.
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف دید طالع خداوند ماه
از اختر بدین سان نشانی نمود
که آشوبش و جنگ بایست بود 
پس از مراسم طالع بینی، فریدون به کار تقسیم جهان میان فرزندان مشغول می شود که به روم و ترکستان و چین و ایران محدود بوده است! در این سهم بندی فوری جهان میان فرزندان، که بی شباهت به اسفار اولیه ی تورات نیست، روم و خاور، که نمی دانیم کجاست، به سلم می رسد، ترکستان و چین سهم تور می شود و ایرج را پادشاه ایران می کنند! اشکال کار در این است که شاهنامه نمی گوید که جایگاه خود فریدون در کجای جهان است و این حاتم بخشی مضحک در کدام نقطه و اقلیم صورت می گیرد. به گمان من لااقل در بخشش ایران به ایرج، محاسبه تاریخی دقیقی صورت گرفته است، زیرا ایرج که در آن روز نبرد با اژدها نشان داد جز وراجی دهن گشادانه و جز فخر به اجداد کار دیگری از او بر نمی آید، شایسته ترین کسی است که نیای باستان پرستان و شاهنامه ستایان امروز قرار دهیم، که شبانه روز گوش جهانیان را از تفاخر به اجداد ناشناس خود می آزارند!!!
باری، سالیان می گذرد، اثری از نیروی جوانی در فریدون نمی ماند و برای فردوسی فرصتی فراهم می شود تا در انتهای این ماجراهای مطلقا بدون بنیان و فوق ابلهانه، به بی حاصلی و عاقبت کار توجه کوچکی دهد:
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
ناگهان ورق زمانه بر می گردد، فرزندان فریدون دبه در می آورند و تقسیم جهانی پدر میان فرزندان را ناعادلانه تشخیص می دهند!!! سلم، که گویا پادشاهی بر روم و سرزمین موهومی به نام خاور را به مذاق و مقام خویش نمی پسندد و مناسب و درخور نمی بیند، به سودای قبضه سهم کوچکترین برادر و تصرف ایران دچار می شود! قاصدی به بارگاه تور می فرستد و گلایه می کند که پدر در تقسیم جهان آنان را فریفته است. سرانجام برادر میانی یعنی تور را، که سلطان چین و ترکستان است و شاهنامه او و فریدون را بی مغز می خواند، با خود همراه می کند و هر دو برادر پیامی برای پدر می فرستند و اعتراض می کنند که چرا برادر کوچک تر را به مقام پادشاهی ایران رسانیده و مقام آن ها را پایین تر از او قرار داده است!
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کز این سان پدر کرد بر ما ستم
که ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد، روم و خاور به من
سپارد تو را دشت ترکان و چین
که از ما سپهدار ایران زمین (؟!!!)
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدرت اندرون رای نیست
هیونی فرستاد و بگذارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد
(ادامه دارد)
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (6)
اینک و به ضرورت مباحث آتی و گرچه سطور زیر با تیتر این رشته نوشته ها بی مناسبت است، اما از آن که شاهنامه را ابزاری چند وجهی برای اشاعه ی تعصبات فارس پرستی قرار داده اند، ذکر چند جمله ای را برای زمینه سازی و سهولت بیان در مباحث بعدی لازم شناخته ام.
افزون بر پروراندن افسانه هایی مناسب نقالی های قهوه خانه ای- که به کاربران منقل احساس دوگانه خوش آیندی می بخشد تا وارفتگی خود را با داستان رستم و اسفندیار علاج کنند و در پوست شیر، نه شیره ای، فروروند- شاهنامه به فرآوری یک زبان مناسب تحریرات کاغذ نویسی و نه کاربرد ملی، نیز مشغول است تا فرهنگ سده های اولیه اسلامی را دچار تشتت و تعدد ابزار حضور و ظهور کند و برای زبان قدرتمند قرآن شریک دولتی بسازد. به همین دلیل اشعار شاهنامه را مشحون از معدود واژگانی نامرغوب و بی معنا می یابیم که هر کنکاش مجدانه و مستمر برای ریشه یابی درخور، فراتر از گمانه های مصطلح و مهمل موجود، به جایی نمی رسد و آدمی اگر مدهوش باده ناباب ایران پرستی افراطی نباشد و در اطراف کلام، خود را معتقد و متعهد به دقتی بداند، از قبول قدیم و بومی بودن الفاظ شاهنامه پرهیز می کند.
شاهنامه، که نخستین شناسنامه رسمی تولد زبان نو پا و بی سابقه فارسی است، به انتشار واژگانی مشغول است که پیش از این اشعار پیشینه و نشانه کاربردی ندارد و هزار سال پس از رسوخ مصنوعی آن، در روابط رسمی و دیوانی و نه ملی و بومی، هنوز و با امکانات دانشگاهی امروز هم قادر نیستیم برای هیچ یک از الفاظ آن یک اتیمولوژی قانع کننده که وصله های سغدی و چینی و هندی و دورغوز آبادی نداشته یاشد، فراهم کنیم.
مضحک ترین صورت تحقیقاتی اینک در شناسایی ریشه ی واژگان زبان فارسی بروز کرده است، هنگامی که از دیرینه ی مصرف یک لغت فارسی می پرسیم، رجوع به شاهنامه را آدرس می دهند، اما اگر سئوال کنیم که شاهنامه از چه مکتب و منبعی این یا آن لغت را به خدمت گرفته است، تمام گریبان چاک دهندگان زبان فارسی، با صورت های باد کرده از نادانی و ناتوانی، سکوت می کنند و یا ما را به دیدار و گفت و گو با مردم هند و تبت و ماوراء بحار می فرستند! اینک زبان فارسی، که در مبادلات لفظی کم تر کلنی بومی ایران رسمیت و کاربرد دارد، مقابل پرتگاهی از تردیدات از وحشت سقوط به خود می لرزد و جرات نگاه به زیر پا و یا فراز سر خود را ندارد. این عجیب ترین زبان جهان، که ظاهرا از دستور بیان و نحو استوار و ریشه شناسی الفاظ بی نیاز است و خود را مجاز می بیند که کسری های اجرایی را، بی هیچ محدوده و مبانی، آن هم طلبکارانه، از دارایی های دیگران مصادره کند، معلوم نیست چرا به صرف سرودن چند دیوان شعر، که غالبا در لغت و تکنیک بدهکار زبان عرب است، از لوازم افتخار و اقتدار و همبستگی ملی شناخته می شود!!! و چرا کشک سابان باستان ستا پیش خود گمان دارند که این زبان مشحون از لغات ترک و عرب را، از عهد کورش خزری ذخیره داشته اند؟!!!
باری از آن که همزمان در تدارک مقدمات و ملزومات دفتری جداگانه ام که به بررسی مو به موی کلمات شاهنامه می رسد و واوی را از قلم نمی اندازد تا معلوم شود دست پخت پارسی سازان دوازده قرن پیش، به کام جویای حقیقت و ذات و نفس بری و بیگانه با تعصب، طعم بازچشی محققانه را ندارد.
و اینک نمونه ای از مسیر آن مقصد را عرضه کنم تا معلوم شود که در تدارک چه کارم و قصدم از ساخت دفتری در باب شناسایی اتیمولوژیک و ارزش گذاری لفظی بر لغات شاهنامه چیست و چرا ما موظفیم که برای زبان ناتوان امروزین مان، که در لفافه ای از روکش قندی و رنگی کودک فریب پیچیده اند، راه اصلاحی بجوییم تا این همه در بیان ملی و بین المللی و فنی و حکمی درنمانیم.
مثلا در شاهنامه، مشتقات مصدر ساختگی و بی معنای آژدن در چند بیت و با چند معنای مختلف آمده که جز به کار ترمیم شکاف ادای منظور در ابیات شعر نمی آید و اگر بپرسیم در کدام متن به اصطلاح فارسی پیش از شاهنامه، آژدن را لااقل به یکی از معانی و منظوری که فردوسی رعایت کرده، به کار برده اند؟ موضوع را به گریبان و غیره درانی مشتی هیاهوگر بی مایه می کشانند!
به داغ جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بدیشان دده
زبان را نگه دار باید بدن
نباید روان را به زهر آژدن
میندیش ازان کان نشاید بدن
که نتوانی آهن به آب آژدن
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده، چشمها دوخته
به باژ اندر آمد به آتشکده
دلش بود یکسر به درد آژده
بزد نیزه ای بر میان دده
که شد سنگ خارا به خون آژده
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده
کنون بر کشیدم سپه را رده
هوا شد چو دیبا به زر آژده
ولف، که فرهنگ عظیم شاهنامه فردوسی را به زبان آلمانی تهیه و تنظیم کرده، برای این لغت بی هویت، که نه پدر و مادر دیروزش را می شناسیم و نه امروز به هیچ صورتی کاربرد دارد، معلوم نیست چه گونه، چند معنای مختلف، که احتمالا از مضمون و منظور ابیات به حدس درآورده، عرضه می کند که سوراخ کردن، محکم کردن و آمیختن را هم شامل می شود، تا هرکدام بر زخم بد نمای بی معنایی مطلق یکی از ابیات در نمونه های بالا مرهمی گذارد. حال اگر بپرسید که این آژده ملون المزاج و متعدد المنظور را فردوسی از کدام متن پیش از خویش اختیار کرده و در کدام کتاب ما قبل شاهنامه با یکی از این معانی به کار رفته است، فورا شما را کافر به افتخارات ملی و مستحق دوزخ «انیرانی» می دانند، بس که به سبب دست تنگی، از فرهنگ جست و جو و پرسش هراس زده می شوند! (ادامه دارد)
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (7)
پیشاپیش از تاخیر چند روزه ای که در نصب یادداشت جدید پیش آمد، از دوست و دشمن، پوزش می خواهم و خداوند را برای ادامه و اجرای این وظیفه ی زمان بر و نه چندان سهل، به یاری می خوانم.
باری، ایرج که شاهنامه از او نماد و مظهر نمایش خلق و خوی مهذب و از دنیا بریده و عارف و حکیمی بی تقصیر و کم سال می سازد، به قصد دلجویی و تجدید و تحکیم پیوند خونی و خویشی، نزد برادران می رود. سلم و تور در مجلسی با او در اطراف بی عدالتی و نیرنگ پدر در تقسیم و توزیع اقالیم جهان مجادله می کنند که سرانجام کار را به خنجرکشی می کشاند و همین جاست که این اسوه ی شهامت باستان پرستان و کهن ترین صاحب کتابی ایران، بلافاصله به چنان لابه و ناله ی سوزناک و رقت انگیزی زبان می گشاید و خود را در برابر مرگ تا اندازه ای ناچیز و لاعلاج و ترس خورده نشان می دهد، که هنوز هم نمونه ی الحاح و التماس برای رد و نهی حقیر آزاری شمرده می شود:
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین، خوش است
راستی که فردوسی با گذاردن این شعر بر زبان ایرج، تمام داستان سلطنت و اقتدار و جبروت دربار چندین قرنه فریدون را، در حد مور شمردن فرزند فریدون ساقط کرده است! باری عجز و التماس برادر کوچک تر، عواطف و احساسات و اخوت و مرحمت سلم و تور را بر نمی انگیزد، سر را از تن ایرج جدا می کنند و به نزد پدر می فرستند. فردوسی که چنین بی مروتی ها را نمی پسندد و با بازی های جهان چند چهره آشناست، عنان سخن را به بهانه مرگ ایرج در سوگ و نفرین ناسازگاری چرخ گردون و بد اقبالی و بخت برگشتگی ایرج می گرداند و به موعظه می سراید که:
جهانا بپروردیش بر کنار
وزان پس ندادی به جانش زینهار
نهانی ندانم تو را دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان، دل پر از داغ و درد
چو شاهان به کینه کشی خیره خیر
از این دو ستمکاره اندازه گیر
توصیف داغ دیدگی فریدون هم، فرصتی است تا فردوسی بار دیگر، زبان شکایت از رسم و آیین ناسازگار و بازی های ناگاه و ناپیدای جهان بگشاید و چنان که هرگز دنیا را به کام خویش و دیگران ندیده باشد، مهلتی می یابد تا به طعنه ی چند بیت گزنده، از رنج و درد درونی بکاهد، آدمی را از اعتنا و امید به دنیای دون باز دارد و یاد آوری کند که عجوز هزار داماد روزگار، کامی به کس نبخشیده، هرچند که کابینش بهای سنگین سرآمدن عمر است:
بر این گونه گردد به ما بر، سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
چو دشمنش گیری، نمایدت مهر
و گر دوست خوانی، نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
فریدون چند صد ساله، که یارای خون خواهی فرزند ندارد، ظاهرا به امید پدیدار شدن نسلی از ایرج، که به انتقام خون پدر قیام کند، ساکت می نشیند و از آن که سرانجام کنیزکی به نام ماه آفرید، که از ایرج بار داشت، دختر می زاید، فریدون دلسرد می شود. اما زمانی که دختر ایرج، که شاهنامه سازان نام تراشی برای او را فراموش کرده اند، به بلوغ می رسد، به ازدواج پشنگ نامی، از نسل جمشید، که برابر معمول آدم های شاهنامه نامی خالی از معنا دارد، در می آورند. از این وصلت پسری به نام منوچهر حاصل می شود که به خون خواهی پدر بزرگ بر می خیزد.
سلم و تور، برادران ایرج، چنان از وجود این نوه هراسان می شوند، که چاره را در قتل او می بینند، پس قاصدی نزد فریدون می فرستند و با چرب زبانی و پوزش، می خواهند که پدر منوچهر را به بارگاه آنان بفرستد. فریدون در بلوغ و احتمالا در هزار سالگی خود، دم به تله نمی دهد و به قاصد پاسخ می فرستد که منوچهر، همراه لشکری به قصاص پدر بزرگ قصد پیکار دارد. قاصد به نزد سلم و تور، که گرچه یکی شاه خاور و دیگری شاه باختر است، اما در چادری به انتظار بازگشت اویند، می رسد.
بار دیگر کار به جنگ واگذار می شود، سلم و تور به ایران لشکر می کشند و سپاهیان دو جناح، در دشت رو به رو می شوند. روز نخست را رجز می خوانند و اعقاب خود را می ستایند و در پایان روز، قارن، از پیش کاران و سرداران سپاه ایرج و فریدون، به سپاهیان بشارت می دهد که کشته شدگان در این نبرد مستقیما به بهشت می روند!!! روز بعد، شعله ی چنان نبردی بالا می گیرد که مشغول شدن به شرح و بسط و شمارش لشکریان و وصف ساز و برگ جنگی آن، برای فردوسی تنها مهلت کوتاهی برای تنفس می گذارد تا به بیتی سردرگمی خود را خلاصه کند.
زمانه به یک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
شب هنگام سلم و تور نقشه شبیخون بر سپاه منوچهر را می کشند اما منوچهر از ماجرا با خبر می شود، جنگ دیگری در می گیرد، و سرانجام منوچهر سر از تن تور جدا می کند و در تابوتی با تشریفات بیشتر به دربار فریدون می فرستد. بار دیگر احساسات فریدون و این بار در غم مرگ فرزند ناخلفی که ظاهرا خود علیه او لشکر بسیج کرده بود، غل غل می کند و فیلسوفانه می سراید که:
که فرزند هر چند پیچد ز دین
بسوزد به مرگش پدر همچنین
باری، خبر و ماجرای مرگ تور به سلم میرسد، به دژی به نام الانان می گریزد و قارن سابق الذکر که مهر سلطنت تور را به چنگ آورده بود، به قصد تسخیر قلعه می رود و قرار می گذارد که اگر به سلامت وارد قلعه شد، درفشی را به علامت بر افرازد تا سپاه به دژ یورش برد. قارن به سیمای قاصد تور، مهر شاهی را به قلعه بانان نشان می دهد و به دژ وارد می شود. در این جا هم فردوسی فرصت را مناسب می بیند تا به سرزنش بی تدبیری آدمی، از زبان جنگی پلنگی بنشیند.
چنین گفت با بچه، جنگی پلنگ
که ای پر هنر بچه ی تیز چنگ
ندانسته در کار، تندی مکن
بیندیش و بنگر ز سر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
به ویژه به هنگام ننگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هر چه باشد به ژرفی ببین
نگر تا یکی مهتر تیز مغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
(ادامه دارد) 
فردوسی،بیرو ن از شاهنامه (۸)
باری، سپاهیان منوچهر به اشاره درفش قارن به درون قلعه الانان می تازند و قارن، خود از قلعه خارج می شود و مژده فتح را نزد منوچهر می برد. منوچهر خبر می گوید که در غیبت او، کاکوی نامی از نوادگان ضحاک، به نیابت از سلم از دژ هوخت گنگ!!! با صد هزار سپاهی حمله آورده و دلاورانی از ایشان را کشته و هنوزکسی به مقابله ی با او برنخاسته است. قارن دست به شمشیر می برد و در چشم بر همزدنی کاکوی صاحب صد هزار سپاهی را از پای در می آورد! با مرگ کاکوی، ستون اقتدار و مقاومت سلم درهم می شکند و سلم به ساحل دریا می گریزد و  چون از سر بی بختی، کشتی یا قایقی برای گریز نمی یابد، سپاه منوچهر سر می رسد و رویارویی صورت می گیرد. منوچهر، برای حریف بی سلاح و درمانده، برابر معمول ابتدا رجز خوانی می کند و سرانجام ماجرا با کشته شدن سلم و تسلیم و بیعت سپاهیان او تمام می شود، تا سر بریده ی سومین پسر را نیز به نزد فریدون فرستند. منوچهر به بارگاه فریدون می رود که پای بر لب گور، قاصدی به ناشناسی تاریخی به نام سام نریمان می فرستد، که معنای نام او هم معلوم نیست و بدین گونه فریدون، سلطنت را به منوچهر و منوچهر را به سام می سپارد که شاه نامه او را نمی شناساند و نمی گوید چرا باید سرپرست منوچهر شود. پس از این تمشیت امور، فریدون با خیالی آسوده به مرگ رو می کند تا برای فردوسی فرصتی فراهم شود تا در مرثیه سرایی برای فریدون، حتی به رسم زمان ما، به تکریم و تذکر نیک سیرتی تازه در گذشته، تعارفی کند و تک بیتی سراید که:
فریدون بشد نام از او ماند باز
برآمد برین روزگاری دراز
همه نیک نامی بد و راستی
که کرد ای پسر سود از کاستی؟
باری، پیکر بی جان فریدون را بر تختی از عاج و در دخمه ای که زینت شده به یاقوت و لاژورد قرار می دهند. در این جا تظاهرات پریشان خاطرانه ی منوچهر در سوگ فریدون، به فردوسی فرصتی می دهد تا از متن داستان بگریزد و شکواییه ی غرایی در فراق دلبندان و ضم ناپایداری دنیا بسراید:
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
یکایک همی پروریشان به ناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز
چو مر داده را باز خواهی ستد
چه غم گر بود خاک آن گر بسد!!!
اگر شهریاری و گر زیر دست
چو از تو جهان آن نفس را گسست
همه درد و خوشی تو شد چو آب
به جاوید ماندن دلت را متاب
خنک آن کز او نیکویی یادگار
بماند، اگر بنده گر شهریار
باری گرچه هنوز معنای آن «بسد» آمده در بیت سوم بالا، بر کسی روشن نیست، اما منوچهر بی اعتنا به این گونه امور، در شصت سالگی بر تخت پادشاهی می نشیند تا ۱۲۰ سال پادشاهی کند، در مجلس تاجگذاری، به ذکر اقتدار و عظمت خود می پردازد و پیشاپیش در معرفی مشی حکومتی خود، وعده می دهد که جهان را بر از دین برگشتگان، ظالمان و کسانی را که در آمد و عایدی بیش از نیاز خود و خانواده دارند تنگ می گیرد و در زمره کافران و مستوجب لعن و نفرین ابدی خود و خداوند می شمارد.
هر آن کس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده ی رنج، درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
بر افراشتن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نمایند رنج
همه سر به سر نزد من کافرند
و ز اهریمن بد کنش بد ترند
هر آن دینور کو نه بر دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود.
اما معلوم نیست که چرا شاهنامه پس از آن رجز خوانی و این اعلام برنامه ی منوچهر، گرچه مقرر بوده است که صد و بیست سال پادشاهی کند، اما داستان او را پس از نشست تاج گذاری مجمل می گذارد و به حاشیه نویسی در باب زندگی سام نریمان می پردازد. (ادامه دارد)
فردوسی بیرون از شاه نامه (۹)
در مطلع حکایت زادن زال، که باز هم بازیگر از راه رسیده ای به شاهنامه  است با نامی بدون معنا، بیتی مصدق این ادعاست که متن و مضمون شاهنامه، با اندیشه فردوسی بی ارتباط بوده، مصالح آن را کسان دیگری به فردوسی میرسانده اند و شاعر، در برابر دستمزد، افسانه های تلیقینی و ظاهرا باستانی دریافتی را به صورت شعر به پیکر کتابی با ظاهر تاریخ ایران باستان تزریق می کرده است.
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپویندم از گفته باستان
باری، سام نریمان با خبر می شود که صاحب فرزند پسری سپید موی شده و نا امید و دلسرد، از بیم طعنه بد گویان و بد خواهان، پنهانی او را به کوه البرز می برد و رها می کند. فردوسی که چنین سفاکی را نسبت به نوزادی که هنوز سپید را از سیاه باز نمی شناسد، نمی پسندد و عشق و علقه ی بی مزد و منت میان مادر و فرزند را ذاتی می داند، که قانون طبیعی آن در میان درندگان نیز برقرار است، در بیانی سراسر تحقیر و تمسخر نسبت به وجدان و اخلاقیات معتمدان دربار فریدون، محبت بی حد و حساب ماده شیری را نسبت به توله اش چنین روایت می کند:
چنان پهلوانزاده بی گناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفکند خوار
چو بفگند، برداشت پروردگار
یکی داستان زد بر این ماده شیر
کجا کرده بد بچه را شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی
قضا را، سیمرغی در طلب خوراک برای جوجگانش به اطراف سر می کشد و زال گرسنه و گریان و عریان را می یابد. فردوسی که هنوز از تصویر و تصور این کودک آزاری، آرامش ندارد، زبان درشت گویی می گشاید و می سراید که اگر زال فرزند پلنگان و درندگان بود، عاقبت به تری می یافت و بدین ترتیب با سخنی در پوشش، شخصیت سام را در جایگاهی فروتر از بهائم قرار می دهد:
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایه ای یافتی ز آفتاب
باری، به لطف خداوند، سیمرغ و جوجه هایش نسبت به زال عطوفت نشان می دهند، از خوردن او در می گذرند و چون عضوی از خانواده، او را در لانه پذیرایی می کنند و پرورش می دهند. کودک در دامان سیمرغ رشد می کند و معلوم نیست از چه طریق، چنان شهره آفاق می شود که بار دیگر فردوسی از شاهنامه می گریزد و به نیم بیتی تذکری در باب رسم روزگار می دهد: 
 نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
شبی، سام در عالم رویا، سواری می بیند که از جانب هند خبر زال را در کوه البرز می آورد!!! میتوان گمان کرد که شخص فردوسی و آورندگان اخبار شاهنامه به او، نه البرز را می شناخته و نه از موقعیت هند خبر داشته اند وگرنه چنین اطلاعات نادرست و مضحک جغرافیایی را در شاهنامه نمی آوردند. سام موبدان را به تعبیر و تفسیر آن چه در خواب دیده و آن چه در بیداری از رهگذران و کاروانیان شنیده، فرا می خواند. موبدان به اتفاق زنده بودن کودک را تایید و به او توصیه می کنند به درگاه خداوند، توبه و انابه کند.
شبی دیگر، سام در رویا، پرچمی بر افراشته را از فراز کوه البرز در هند و جوانی برومند و برنا را می بیند که موبد و سرداری، شانه به شانه او ایستاده اند. موبد به خطاب و عتاب نزد سام می آید و فردوسی دوباره مجالی می یابد تا از زبان او، اساس شخصیت سام را زیر سئوال برد:
که ای مرد بی باک و نا پاک رای
ز دیده بشستی تو شرم خدای
سام نریمان، پریشان و آشفته پس از بیداری رهسپار کوه البرز می شود، توبه می کند، رخساره بر خاک می ساید و فردوسی در وصف بازگشت او به سوی خداوند می گوید:
بدانست کو، دادگر داور است
توانا و از برتران برتر است
باری، با عنایت الهی توبه سام نریمان پذیرفته می شود. سیمرغ که از فراز کوه، تشخیص می دهد که این پدر پشیمان و آزرده خاطر، سام است که در پی فرزند آمده، نزد زال می رود، او را «زال زر» می نامد و خبر می دهد که پدر به جستجوی او آمده و هنگام جدایی از لانه است و زال را که به ادعای شاهنامه با آن که هرگز آدمی ندیده، زبان و گفتار و استدلال عاطفی را از سیمرغ آموخته است، مجاب می کند که بخت خویش را در رسیدن به پادشاهی، در دربار پدر نیز بیازماید. سپس مشتی از پر های خود را به زال می دهد که اگر از ناسازی روزگار، گزندی به او رسید، یکی از آن پرها را بسوزاند، تا سیمرغ فورا برای مدد به او حاضر شود.  زال و سام یکدیگر را ملاقات می کنند و این بار سام، بر او نام «زال دستان» می گذارد.  اخبار این بازیافت و آشتی خانوادگی به منوچهر می رسد منوچهر که خود دو پسر با نام های نوذر و زرسپ دارد، که معنای نام های آنان هم معلوم نیست، به نوذر فرمان دهد تا فرزند به خانواده بازگشته سام را به دیدار و دربار او دعوت کند. منجمان طالع زال را فرخنده می گویند. پس منوچهر با آسوده خیالی او را با پیش کش ها و هدایای متنوع و نفیس، راهی دیار زابلستان می کند و از اهل کابل و دنبر و مای و چین و هند تا دریای سند و از زابلستان تا دریای بست را به بیعت با زال وا می دارد. منطقه ای که بی اطلاعی جغرافیایی ما نسبت به مای و دنبر و دریای بست اجازه نمی دهد تا به درستی میدان و محدوده آن را معین کنیم!
باری سام که ظاهرا از سوی منوچهر مامور جنگ با گرگانیان و مازندرانیان شده بود، عازم ماموریت می شود و زال دستان، که ناگهان مالک یک امپراتوری شده است، از رنج دوری دوباره پدر و از ساز نا کوک سرنوشت خویش می نالد که هرگز با اهل خانه محشور نبوده و دیگر بار می بایست از پدر جدا شود. سام نریمان به فرزند توصیه می کند که دل قوی دارد که آینده شناسان طالعش را رام و آرام گفته اند. زال مجاب و به فراگیری دانش مشغول می شود و به درجاتی می رسد که مرد و زن، شیفته و مبهوت علم و آگاهی او می شوند.
باری، زال دستان از خانه نشینی تنگ خلق و به قصد سیاحت عازم سرزمین هندوان می شود. در راه به کابل می رسد که مهراب نامی از نوادگان ضحاک، پادشاه آن سرزمین است. مهراب که نام او هم چون پدر بزرگش ضحاک فاقد معناست، به استقبال زال می رود. در مجلس بزم شاهانه که به شادی ورود او ترتیب داده شده بود، کسی به زال می گوید که مهراب، دختری پاک و زیبا روی در پرده دارد که رویی از خورشید تابنده تر دارد.
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه مویاوست
بهشتی است سر تا سر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کز او رفت آرام و هوش 
وصف جمال و کمال این ماهروی پرده نشین، کار خود را می کند و چنان رغبتی در زال پدید می آورد که همان شبانه عاشق دختر نادیده می شود. روز بعد زال که در بارگاه خود با شکوه و جلال نشسته بود، مهراب به دیدار او می آید و تقاضا می کند که زال با او  همخان شود. زال می گوید که او از نسل ضحاک و می گسار و بت پرست است و همخانی آن ها ممکن نیست. مهراب از بارگاه زال خارج می شود در حالی که دل زال همچنان در عشق دختر مهرابمی گداخت. ( ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (10)
باری، روزی مهراب، به سرکشی شبستان خویش می رود و در آن جا دو زیبا رو با نام های رودابه و سیندخت می بیند که برابر معمول نام هایی بی معنا و مفهوم اند. نحوه معرفی و برخورد مهراب با این دو تازه وارد به شاهنامه چندان غریبه وار است که آدمی حیرت می کند چطور مهراب از دیدار آن دو، که در ادامه معلوم می شود یکی از آن ها دختر خود اوست، چنین شگفت زده و مسحور شده است! سیندخت نزد مهراب می آید و چنان که گویا از ماجرای دیدار او با زال آگاهی کامل دارد از چند و چون رفتار و کردار و معاشرت زال می پرسد. مهراب در پاسخ سیندخت، زبان به تبلیغ و تشریح رشادت ها و دلاوری های زال در میدان نبرد و زر افشانی او در بزم و سر افرازی اش در رزم می گشاید و تنها ایرادش را در سپید مویی او می گوید!!!
به گیتی در، از پهلوانان گرد
پی زال زر، کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش به ایوان نگار
نبینی و بر زین، چون او یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو بر گاه باشد زر افشان بود
چو در جنگ باشد، سر افشان بود
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشاننده خاک در کین، به خون
فشاننده خنجر آبگون
از آهو همین کش سپدست موی
نگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی
تو گویی که دل ها فریبد همی
گرچه مهراب اوصاف زال را برای سیندخت می گوید، اما رودابه را حالی به حالی و غیابا عاشق زال می کند، صورت اش گل می اندازد، از خواب و آرام می افتد و به وسوسه دیدار زال مبتلا می شود. فردوسی که هیچ فرصتی را در شاهنامه برای سرزنش زنان از دست نمی دهد، بلافاصله از شاهنامه بیرون می زند و با زبانی تلخ در وصف دل بانوان، که آن را جایگاه دیو می شمرد، می سراید که:
چو بگرفت جای خرد آرزوی
دگرگونه برشد به آیین و خوی
چه نیکو سخن گفت آن رایزن
ز مردان مکن یاد در پیش زن
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای
رودابه که پنج کنیز همراز دارد، نزد آنان از عشق خود می گوید و آنان را به چاره جویی و استمداد می خواند:
بدین بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک راز دار منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که من عاشقم همچو بحر دمان
از او بر شده موج بر آسمان
از راه این اشعار، ما با مبداء یکی از پر کار برد ترین لغات مجموعه ی فکاهی شب های برره، یعنی «بید» آشنا می شویم و از این بابت باید خود را مدیون فرهنگ شاهنامه بدانیم!!! کنیزکان از بروز این عشق دچار تحیر می شوند و زبان به سرزنش رودابه می گشایند که از پدر حیا کند و طالب وصلت با آن پیر زاده ی مرغ پرورده نباشد، تا خواننده پس از ده ها بیت سرگردانی، بالاخره دریابد که آن پری پیکری که هوش از مهراب برده بود، دختر خود اوست! اما اندرز خدمه به گوش رودابه نمی نشیند و پاسخی می آورد که به راستی شنیدنی است: 
دل من چو شد بر ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه
به گل ننگرد آن که او گل خور است
اگر چه گل از گل ستوده تر است
که را سرکه دارو بود در جگر
شود ز انگبین درد او بیشتر
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
 نه از تاجداران ایران زمین(!؟)
به گمان من این اعتراف نامه ای که فردوسی در باب زال بر زبان رودابه می گذارد، نوعی اعلام انزجار شخص او در باره عناصر و آدم های داستان است، زیرا زال را ستاره ای در برابر ماه، خاک و گلی در مقابل گل و سرکه ای در برابر انگبین می گوید و می سراید که رودابه او را با فغفور چین و پادشاه ایران هم عوض نمی کند. احتمالا فردوسی از یاد برده است که دو صفحه پیش تر، منوچهر زال را به پادشاهی سیستان و ایران و افغانستان و چین و هند منصوب کرده بود!!! سرانجام کنیزکان که نصیحت را در گوش رودابه کارساز نمی بینند، ظاهرا به بنجل پسندی او تسلیم می شوند و برای وصال  این دل داده اعلام آمادگی می کنند و در ماه فروردین، خوش خوشک و گل چینان به سراپرده ی زال نزدیک می شوند که ظاهرا با قصد شکار به بیابان زده بود. زال با دیدن این کنیزکان گل چین و سرخوش، از احوال آنان می پرسد و چون جواب می شنود که آن ها از کنیزکان دختر مهراب اند، دست به اداهای نمایشی می زند، تیری به کمان می گذارد، «خشیشار» از آب پریده ای را دوباره از آسمان به رود خانه باز می گرداند و آن گاه یکی از غلامان اش به نام «ریدک» را می فرستد تا با کشتی، پرنده تیر خورده را از آب بگیرد!!! احتمالا به زمان فردوسی، ریدک معنای کنونی را نداشته است، ولی نمی دانیم همین ریدک چه گونه با یکی از کنیزان رودابه برخورد می کند و زبان به ستایش ارباب اش زال می گشاید. کنیز رودابه هم در نمی ماند و در وصف دختر مهراب حرف های شیک می زند و سرانجام آن دو خدمت کار، با یکدیگر توافق می کنند که زال و رودابه مناسب همند و باید همسر یکدیگر شوند!!! فردوسی چنان که از احتمال سرگرفتن این وصلت پریشان خاطر باشد، بار دیگر از صفحات شاهنامه می گریزد، پرهیز از جفت جویی را موجب آسودگی مرد می گوید و فرصت را برای بد زبانی درباره زنان مناسب می بیند.
به پیوستگی چون جهان رای کرد
دل هر کسی مهر را جای کرد
چو خواهد گسستن نبایدش گفت
ببرد سبک جفت را او ز جفت
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن
بباید شنیدنش نیکو سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کز این خایه گر ماده بیرون کنی
ز پشت پدر خایه بیرون کنی!!!
بدین ترتیب فردوسی می گوید که حتی پرندگان وحشی نیز خواهان فرزند دختر نیستند و از زبان باز نر به باز ماده اخطار می دهد که اگر از تخم ها دختر بیرون بیاورد، از تخم گذاری های بعد خبری نخواهد بود !!! (ادامه دارد) 
فردوسی، بیرون از شاهنامه (11)
باری، ریدک با شادمانی نزد زال باز می گردد و ماجرا را تعریف می کند. زال به ریدک فرمان می دهد تا کنیزان رودابه را، که پیش از این فردوسی معلوم کرده بود برای دیدار زال، از «کابلستان» به «زابلستان» آمده بودند، با پیام و گل و گوهر فراوان، نزد رودابه به کابلستان و به دربار مهراب باز گرداند.
خرامان ز کابلستان آمدیم
بر شاه زابلستان آمدیم
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پور سام
جواهرات را همراه یک دست دیبای گران مایه ی زربفت برای هر کدام، به کنیزکان می دهند و رازی را که حامل و دریافت کننده آن، از خلال اشعار شاه نامه قابل شناسایی نیست، «پرستنده» ای با «ماه دیدار» ی در میان می گذارد، که ظاهرا همان ریدک بوده است.
پرستنده با ماه دیدار گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آن که باشد میان دو تن
سه تن، نانهان است و چار، انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای
سخن گر به راز است، با من سرای
ریدک نزد زال باز می گردد و گزارش می دهد. زال به گلستان و نزد کنیزان رودابه می رود و از چند و چون بر و بالا و رای و تدبیر رودابه می پرسد و تهدید می کند که اگر ناراستی در گفتارشان بیابد، آن ها را زیر پای پیلان خواهد فرستاد. رخسار کنیزکان از تهدید زال چون «سندروس» می شود که نمی دانیم چه رنگی است، نزد زال به زمین بوسی می افتند و با ترس و لرز به تحسین زال و سام و رودابه می پردازند: 
رخ بندگان گشت چون سندروس
به پیش سپهبد زمین داد بوس
از ایشان یکی بود کهتر به سال
که او شد سخن گوی پر دل به زال
چنین گفت کز مادر اندر جهان
نزاید کسی در میان مهان
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
دگر کس چو تو ای سوار دلیر
بدین برز و بالا و بازوی شیر
سه دیگر چو رودابه ی خوب روی
یکی سرو سیمین با رنگ و بوی
ز سر تا به پای اش گل است و سمن
به سرو سهی بر سهیل یمن ...
زال بر اثر توصیف کنیزک، که تا پنج بیت دیگر ادامه می یابد، دچار بی تابی می شود و از کنیزک راه و رسم دیدار از رودابه را می پرسد. کنیزک قول می دهد که قضیه را سر و سامان دهد، لب رودابه را بر لب زال برساند و پیشاپیش پیشنهاد می کند که زال با کمند از دیوار کاخ رودابه بگذرد و به دیدار او برود. سرانجام و همان شبانه، آن پنج کنیز رودابه، از زابل به کابل می روند، که ۸۵۰ کیلومتر فاصله دارد، پر ازکوه های سر به فلک کشیده، و به روایت سعدی مملو از راهزنان بی سر و پا!!!
کنیزکان شبانه به کاخ مهراب باز می گردند و معلوم نیست به چه دلیل نگهبان قلعه به آن ها بند می کند که چرا دیر هنگام به قلعه باز می گردند. کنیزکان بهانه می آورند که بهار است و به گل چینی رفته اند، دربان حرف های بی سر و ته و نامربوطی می زند و سر انجام کنیزکان به نوعی از چنگ او خلاص می شوند و به دیدار رودابه در کاخ مهراب می روند و گرد راه نتکانده چنان به شرح رنگ رخسار و یال و کوپال و اخلاق و رفتار زال می پردازند که رودابه شیفته وار دستور می دهد که خانه ی شخصی و خلوتگاه اش را بیارایند، بار دیگر کنیزکان اش را برای دعوت دیدار به دستگاه زال می فرستد و به انتظار او می نشیند.
زال، از فرط اشتیاق، آن ۸۵۰ کیلومتر راه را پیاده طی می کند، شبانه خود را به خلوت خانه رودابه می رساند و او را می بیند که در ایوان بام به انتظار ایستاده است. رودابه با دیدن مهمان زبان به ستایش او باز می کند و زال هم متقابلا با شیرین زبانی، قربان صدقه رودابه می رود. پس از طی این مقدمات، بالاخره رودابه زلفان بافته اش را، که تا زیر دیوار قصر می رسیده، مانند دو کمند، برای زال می فرستد تا از آن بالا رود و خود را به بام قصر برساند. زال گیسوان رودابه را می بوسد و خلاف تمام روایت ها و تصاویری که تاکنون از این صحنه عاشقانه شاهنامه دیده ایم، تعارف رودابه را رد می کند، از جایی طنابی می یابد، آن را به کنگره قصر بند می کند، خود را به رودابه می رساند، شب را در آغوش او می گذراند و پس از درد دل زیاد، صبح از راه همان طناب بار دیگر به زابلستان باز می گردد.
بگیر این سیه گیسو از یک سوم
ز بهر تو باشد همی گیسوم
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفت آمدش زان چنان گفتگوی
بسایید مشکین کمندش به بوس
که بشنید آواز بوسش عروس
چنین داد پاسخ که این نیست داد
بدین روز، خورشید روشن مباد
که من خیره را دست بر جان زنم
برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند بالا، نزد هیچ دم
پس از بازگشت، موبدان را فرا می خواند و راز و احوال خود را با ایشان می گوید. موبدان که می دانند مهراب از نسل ضحاک و وصلت و آشتی میان این دو خانواده نامیسر است، لب از سخن فرو می بندند. لکن زال به التماس و وعده پاداش نیکو و کلان از ایشان می خواهد در کار و چاره او پژوهش کنند. موبدان مستاصل، جفت خواهی او را خلاف و مکروه نمی بینند و از او می خواهند به عقل و درایت خویش نامه ای به شاه بنویسد و با او رای زنی و چاره اندیشی کند. زال نویسنده ای را می خواند، نامه ای به سام می نویسد و پس از مدح خدا و مجیز گویی، به ذکر مصیبت زندگی خود می پردازد و از پدر گله می کند که چرا او را در کودکی در هندوستان به سیمرغ سپرده است؟!!! و بالاخره از این همه مقدمه چینی نتیجه می گیرد که اگر رفتار ناشایست پدر حاصل تقدیر و مشیت الهی بوده، پس اینک عشق و دلباختگی او نسبت به دختر مهراب نیز تاثیر قضا و قدر و خواست خداوند است!
ز مادر بزادم بدان سان که دید
ز گردون به من بر، ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند
نیازم بدان کو شکار آورد
ابا بچگان در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
بر اورنگ بود سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر برش
برین گونه پیش آوریدم روش
کس از حکم یزدان نیابد گریغ
اگر چه بپرد بر آید به میغ
سنان گر به دندان بخاید دلیر
بدرد از آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
اگر چند دندانش سندان بود
بعد درخواست خود برای موافقت ازدواج با رودابه را مطرح می کند و بار دیگر همان ناله پیشین را سر میدهد که:
 پدر یاد دارد که چون مر مرا
بدو باز داد ایزد داورا
به پیمان چنین گفت پیش گروه
چو باز آوردیم از البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
بدون سخت گیری در این باب که چه گونه آن کوه در هندوستان در این جا «البرز کوه» نامیده می شود، داستان را دنبال کنیم که می گوید پس از رسیدن نامه، سام خشمگین، زبان به دشنام زال می گشاید و ایل و تبار فرزند را به ناسزا می بندد.
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر او سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
(ادامه دارد)
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۲)
باری سام نریمان به ستاره شناسان و موبدان متوسل می شود، تا از بخت بلند زال و رودابه و میمنت وصلت ایشان و نیکو اختری فرزندی که پدید خواهند آورد، بشارت دهند. فرزندی دلاور و برومند که از نشانه های اقبال پادشاهی اش این خواهد بود که اهل سگسار و مازندران را از دم تیغ خواهد گذراند و بر اهالی توران سخت خواهد گرفت!!!
جهانی به پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بد سگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
ازو بیش تر بد به توران رسد
همه نیکویی زو به ایران رسد
به خواب اندر آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند (؟!!!)
بدو باشد ایرانیان را امید
وزو پهلوان را خرام و نوید
پی باره ی او چماند به جنگ
بمالد بر و روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام اوی
زمانه به شاهی برد نام اوی
چه روم و چه هند و چه ایران زمین
نویسد همه نام او بر نگین
سام آسوده خاطر می شود، زر و سیمی به موبدان می بخشد و نمی دانیم چرا تصمیم می گیرد سپاهی به نزد زال بفرستد.  پس قاصد را با اخبار نیکو بر می گرداند که وعده های داده شده ی پیشین را خلاف نخواهد کرد. قاصد به نزد زال می رسد و او را از پیام سام و ورود سپاه آگاه می کند و زال از فرط شادی از خواب و خوراک می افتد.
شاه نامه می گوید که میان زال و رودابه زنی پیغام بری می کرد. زال او را فرا می خواند و پیغامی به رودابه می فرستد که سام نریمان به وصلت راضی شده و دوران دوری به پایان خواهد رسید. رودابه درم و جامه ای به قاصد می بخشد و انگشتری گران بها برای زال می فرستد. هنگام خروج قاصد، سیندخت، یعنی همان سیم تنی که محراب از دیدن او همراه دخترش به شعف درآمده بود و بالاخره در این جا مادر رودابه معرفی می شود، راه قاصد را می بندد و سبب حضور او را می پرسد. قاصد خود را فروشنده ی سیار زیورآلات معرفی می کند و سیندخت که ظاهرا قانع نشده، خشمگین قاصد را به روی زمین می کشد، او را لگد کوب می کند و جایی با طناب می بندد. بعد به کاخ خویش می رود و رودابه را به حضور می خواند. رودابه تمام ماجرا را برای او می گوید و به مادر اطمینان می دهد که با زال فقطزیک دیدار ساده داشته است و دیگر هیچ! سیندخت که انتخاب او و راز داری قاصد را می پسندد قاصد بسته شده را باز و پس از مشتی نصیحت و سفارش برای راز داری، مرخص می کند.
باری، مهراب به بارگاه می آید و سیندخت را افسرده و پریشان می یابد. سیندخت زبان گله از زمانه می گشاید و به محراب هشدار می دهد که دخترشان عاشق زال شده و می رود تا افتخارات کهن خانواده را از راه این وصلت به باد دهد و با آه و ویلا می گوید تاج و تخت و این همه گنج و گهر که اندوخته ایم را باید به دشمن بسپاریم که زال به طمع مال و مکنت و سلطنت ، دل و دین از رودابه ربوده و دخترک ساده اندیش، به مهر او بسته شده است. فردوسی در میان این زاری ها و دل تنگی های سیندخت آهسته به میان داستان می خزد و زبان اندرز همیشگی خود را در معرفی فرمان های زندگی می گشاید.
سرای سپنجی بر این سان بود
یکی خوار و دیگر تن آسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد؟
به تنگی دل غم نگردد دگر
بر این نیست پیکار با دادگر
دیگ غیرت مهراب می جوشد و قسم می خورد که خون دختر را خواهد ریخت و خود را ملامت می کند که چرا از رسم و آیین اجدادش سر باز زده و در بدو تولد، دختر نوزادش را سر نبریده است!
بپیچید و انداخت او را به دست
خروشی بر آورد چون پیل مست
همی گفت چون دختر آمد پدید
ببایستمش در زمان سر برید
نکشتم ، نرفتم به راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
اشاره مهراب و افسوس او  بر عدم اجرای سنت دختر کشی نیاکانش، درباره رودابه، از زمره پرسش های مهم از باستان ستایانی است که پیوسته مضمون شاهنامه را سند تاریخ و مدنیت اجداد ممتاز و با فرهنگ خویش گفته اند و از آن که مدعی می شوند که جهانیان رسم و رسوم زندگی و دانش را از اجداد آریایی آن ها فرا گرفته اند، پس از این اعتراف مهراب، باید که آن دختر کشی را هم که به عرب نسبت می دهند تقلیدی از رفتار اجداد خود و حاصل تاثیر پذیری اعراب از فرهنگ و تمدن درخشان ایران باستان بشناسانند!!! 
مهراب از بیم جان و از شرم اوضاع پیش آمده هراسان می شود و چون یارای مقابله با زال را نمی بیند بر پنهان ماندن ماجرا تاکید می کند. سپس دختر را نزد خود می خواند، او را سرزنش می کند و دشنام می دهد. رودابه با دل پر درد و رویی زرد به خانه اش باز می گردد. سرانجام حدیث این دلدادگی به گوش منوچهر هم می رسد، با موبدان و بزرگان به رایزنی می نشیند که گرچه او و اجدادش نام و ننگ ضحاک را از زمین زدوده اند، اما بیم آن می رود که بار دیگر از پیوند دخت مهراب و پور سام نریمان، کسی از نسل و مسلک ضحاک سر بر آرد و در اثر گرایش به ذات بد گوهر نژاد مادری، بار دیگر ظلم و جور بر پا شود. موبدان محافظه کارانه با او همدلی می کنند و رای نهایی را به عهده او می گذارند تا هر آنچه صلاح می بیند انجام دهد. منوچهر، نوذر و بزرگان و خاصان را فرا می خواند که نزد سام بروند، چند و چون ماجرا را بپرسند و او را نزد منوچهر بیاورند. پس روز بعد سام، بنا بر معمول شاهنامه،  با سپاهی گران! به بارگاه منوچهر می رود...( ادامه دارد)
 
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۳)
سوی بارگاه منوچهر شاه
به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
ز ساری و آمل برآمد خروش
چو دریای جوشان برآمد به جوش
در این جا بار دیگر جغرافیای ایران را در شاهنامه درهم ریخته می بینیم و معلوم نیست چرا فردوسی عازم شدن سام و لشکرش به بارگاه منوچه ظاهرا نشسته در سیستان را، موجب برآمدن خروش از آمل و ساری در مازندران می گوید! باری، سام به نزد منوچهر می آید. منوچهر با روی گشاده او را می پذیرد و از احوال و اوضاع جنگ او با جنگاوران مازندران و سگسار می پرسد. سام زبان لاف و گزاف می گشاید و جنگاورانی مهیب تر از اسپان تازی و دلاور تر از گردان ایرانی را توصیف می کند که البته وقتی از آمدن او آگاه شده اند، نعره زنان کوه تا به کوه از شهر بیرون آمده و به جنگ با او برخاسته اند. در این معرکه که  گویا سپاه سام از آن جنگاوران هراسیده اند، سام مجبور می شود با گرز سیصد منی، یعنی نهصد کیلویی، ابتدا به ادب کردن سپاه خود و سپس به جنگ کرکوی نامی برود که گرچه از تخمه ی ضحاک معرفی می شود ولی مانند همیشه نامی بدون معنی دارد. سام به محض نزدیک شدن، کرکوی را از روی زین بر زمین می زند و استخوان های اش را خرد می کند تا سپاه سیصد هزار نفری مازندرانی از هیبت او رو به فرار گذارند! 
برفتم بدان شهر دیوان نر
چه دیوان که شیران پرخاشخر
از اسپان تازی تگاور ترند
ز گردان ایران دلاور ترند
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی
وز آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند
وزان پس همه شهر بگذاشتند
سپاهی گران کوه تا کوه مرد
که پیدا نبد روز روشن ز گرد
به پیشم همه جنگجوی آمدند
چنین خیره و پوی پوی آمدند
در افتاد ترس اندرین لشکرم
ندیدم که تیمار آن چون خورم
مرا کار افتاده بود آن زمان
زدم بانگ بر لشگر بد گمان
بر افراشتم گرز، سیصد منی
بر انگیختم باره آهنی 
داستان این نبرد غریب، منوچهر را خوش می آید و ساز و رودی بر پا و از سام پذیرایی می کند. روز بعد بار دیگر سام نزد منوچهر می آید و منوچهر به او فرمان می دهد که خاک هند را به توبره و کاخ مهراب را در کابل به آتش کشد و او و تمام اهل و خانواده اش را سر ببرد. سام گرچه پیش تر به به زال وعده ی پشتیبانی و موافقت با ازدواج او را داده بود، امر منوچهر را اطاعت می کند و به جانب کابل لشکر می کشد!
خبر لشگر کشی سام به مهراب می رسد. مهراب و رودابه و سیندخت دست از جان می شویند و زال خونین جگر نزد پدر می رود که اگر خیال ویران کردن کابل را دارد نخست باید او را بکشد. دلاوران و بزرگان سپاه سام به اندرز زال می پردازند که پدر را آزرده و اینک باید که پوزش بخواهد. زال پاسخ می دهد که باکی ندارد که سر انجام همه مرگ است لکن اگر پدر، خردمند باشد ماجرا فیصله می یابد. زال نزد پدر می رود و سام او را می پذیرد. بار دیگر زال زبان به مجیز پدر می گشاید که عالم همه از داد و دهش تو بهره برده اند و من بی نصیبم و بار دیگر ننه غریبم بازی به راه می اندارد که در کودکی او را به بیابان انداخته اند و در دامان سیمرغ پرورش یافته و از مهر مادر و پدر بی بهره بوده و اکنون بی اختیار و به دستور پدر در کابل است و اینک اگر پدر خشمی به جانب کابل دارد تقصیر او و مستوجب کیفر و راضی به رای پدر است. سام از گفتار او شرمنده و دلش نرم می شود. به جبران نا مهربانی که با زال کرده تصمیم می گیرد نامه ای به منوچهر بنویسد و وساطت کند.
باری، نویسنده ای می طلبد و نامه ای به منوچهر می نویسد و پس از حمد خداوند یکتا، شرح دلاوری ها و جان فشانی هایش را باز می گوید و از نبرد با اژدهایی غول پیکر تا رام و آرام کردن مازندران و سگسار می گوید و سخن را به زال می کشاند که در حق او ستم روا داشته و پس از آنکه او را به سلامت از البرز کوه باز یافته به او وعده داده که هر آنچه آرزو کند مهیا خواهد کرد. از جانب زال وعده می دهد که او نیز به راه پدر خواهد رفت و از شماره دشمنان شاه کم خواهد کرد و در آخر  مراد دل زال، پیوند با رودابه، دخت مهراب را مطرح می کند که به نظر او خدا هم از آن راضی است! ولی ایشان بی رای و رخصت شاه، در انجام این وصلت اقدامی نکرده اند. به شاه می نویسد که زال خواستار آن است که از حمله به کابل منصرف شوند و توجیه می کند که اگر درخواست زال به مذاق شاه، خوش نمی نشیند از آن است که از کودکی در دامان سیمرغ، وحشی و دیوانه بار آمده است! سرانجام سام از شاه می خواهد متناسب با شان مهتری خود تصمیم بگیرد و با مدح و ثنای شاه، نامه را تمام می کند. زال نامه را می گیرد و برابر معمول شاه نامه، باز هم همراه سپاه! نامه را به نزد منوچهر می برد.
باری، نقل این ماجرا در کابل می پیچد و مهراب، خشمگین و آزرده، سیندخت، مادر رودابه را که پیشتر در شاه نامه دختری جوان و خوش قامت معرفی شده بود،  به حضور می طلبد و ناراحتی خود را بر او تلافی می کند که او و دخترش را در ملا عام به زاری خواهد کشت تا شاه ایران آرام بگیرد. پس سیندخت به چاره جویی می نشیند و به شاه پیشنهاد می کند که خودش نزد سام رود و ماجرا را فیصله دهد.  مهراب موافقت می کند و با گنج و مال فراوان او را نزد سام می فرستد و قول می دهد در غیاب سیندخت به رودابه گزندی نرساند. سیندخت خود را می آراید و با هدایا و پیشکش های فراوان نزد سام می رود. بدین ترتیب حالا زال را با نامه نزد منوچهر و سیندخت آراسته را با مال فراوان نزد سام می بینیم، تا چه پیش آید...( ادامه دارد)
 
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۴)
باری، سیندخت به کاخ سام می رسد و بی آنکه نامش را فاش کند خود را فرستاده ای از جانب مهراب معرفی می کند. پرده دار سام نزد او می رود و از آمدن قاصدی از کابلستان خبر می دهد. سیندخت را می پذیرند،  پیشکش ها تقدیم می شود و شیندخت در جایی می نشیند. سام نریمان مشکوک می شود که چرا برای امری خطیر، در جایی که مردان هستند، زنی را پیش فرستاده و مامور کرده اند؟! و با تردید هدایا را می پذیرد. سیندخت شاد می شود و پذیرفتن هدایا را نشانی از مدارا و آرام شدگی سام می پندارد. سه ماهرو که همراه سیندخت آمده اند، مرتب جام هایی مملو از یاقوت و در و صدف را به پای سام می ریختند و سر انجام زمانی که بارگاه از اغیار خالی می شود، سام از نام و منصب و نسبت سیندخت با مهراب و از زاد و رود و صورت و سیرت رودابه می پرسد. سیندخت از او امان می خواهد و خود را از تبار ضحاک و همسر مهراب و مام رودابه می گوید که اینک پرستنده و ثناگوی سام و زال است.
  چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفت آن که اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشنروان
همان مام رودابه ی ماهروی
که دستان همی جان فشاند بر اوی
همه دودمان نزد یزدان پاک
شب تیره تا برکشد روز، چاک
همه بر تو خوانیم و زال آفرین
همان بر جهاندار، شاه زمین
سام رفتار و گفتار و بر و روی سیندخت را می پسندد و وعده می دهد که او و اهل کابل در امان خواهند بود و اقرار می کند که گر چه ایشان از نژادی دیگرند، اما زال و رودابه را مناسب همسری با یکدیگر می داند:
شما گر چه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی و زین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای
و ماندیم و مانیم با های های
یکی در فراز و یکی در نشیب
یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزونی دل آراسته
ز کمی دل دیگری کاسته
سر انجام هر دو به خاک اندر است
که هر گوهری کشته ی گوهر است
سام ماجرای نامه ای که به شاه نوشته را باز می گوید و از سیندخت می خواهد که روی آن اژدها زاده، یعنی رودابه را، به او بنمایاند. سیندخت با خشنودی می پذیرد و سام را به خانه اش در کابل دعوت می کند. سام سیندخت را با مژده و گنج و گهر فراوان نزد مهراب باز می گرداند. سیندخت با قاصدی، پیغام این آشتی را به مهراب می رساند که دل قوی دار و اندوهگین مباش که قضیه فیصله یافت.
از سوی دیگر، زال با نامه سام به نزد منوچهر می رسد. منوچهر نامه را می خواند و با آن که چندان از ماجرا دل خوش نیست،  به برآمدن کام دل زال، راضی می شود. لکن از او می خواهد چندی دست نگه دارد تا با موبدان رایزنی کند. سه روز می گذرد تا موبدان و اختر شماران با اخبار نیک و فال مبارک و مژده ی فرزندی نیک طالع نزد منوچهر می روند، شروع به سین جیم زال می کنند، مشتی چرندیات بی سر و ته و بی مضمون از زال می پرسند  که زال از عهده ی پاسخگویی بر می آید. سربلندی زال اسباب شادی و هلهله ی درباریان را فراهم می کند. روز بعد زال به نزد منوچهر می رود و از او اجازه می خواهد که نزد پدر باز گردد . منوچهر او را تشویق می کند که  یک روز هم درنگ کند. زال نیز سوار بر اسبی می شود و به هنر نمایی، تیری به سوی درختی کهنسال و ستبر در میانه ی صحن کاخ و سرای منوچهر می اندازد، که تیر از بدنه ی درخت می گذرد و از آن سوی بیرون می آید!!! به دنبال این خالی بندی کبیر و خام، شاه نامه می نویسد که ژوپین داران منوچهر سپرهای شان را بر میدارند و با خشت به زال حمله می کنند. زال هم از ریدک نامی، سپری می خواهد و کارهایی می کند که در زبان معمول آدمی قابل فهم و درک نیست.
درختی کهن بد به میدان شاه
گذشته بر او بر به سی سال و ماه
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسب و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی
سپر برگرفتند ژوپین وران
بگشتند با خشت های گران
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و بر آورد یال
کمان را بیفکند و ژوبین گرفت
به ژوبین شکار نو آیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر کیل دار
گذشت و به دیگر سو افکند خوار
باستان پرستان احمق ما، این اراجیف بی سر و ته و دروغ های شاخ دار را، که حتی قابل تعبیر هم نیست، از عوامل و عوارض هویت خویش می پندارند و تامل نمی کنند که حتی اگر گذراندن تیری از تنه درختی نیز میسر باشد، چه حاصلی در پیشرفت تاریخی قومی دارد جز این که ادعا کند نفس همسایگان را بریده و جنبنده ای سالم در اطراف خویش باقی نگذارده است.(ادامه دارد)
 سلام، به توصیه ی دوستانی تصمیم گرفتم که بازبینی انتقادی شاه نامه را، ضمن جدا کردن گفتارهای مستقل و بیرون از داستان فردوسی، به همان ترتیبی تیتر بندی کنم که در اصل کتاب موجود است. به نظر می رسد که از این طریق نظم و ترتیب بهتری در این بررسی برقرار خواهد شد. ضمن این که پریشان و دراز و بیهوده نویسی های شاهنامه نیز آشکارتر می شود. از این شماره مطالب انتقادی در ذیل تیتر اصلی میآید و به تدریج شماره های پیشین نیز تیتر بندی می شود. 
 
 http://wwww.naria.ir/view/14.aspx?id=672
 
 
 
 
افزوده در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۲ 
نام یادداشت تغییر یافت از «فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14» به «فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی»
منبع:https://purpirar.blogsky.com/ferdowsi_part_1

فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی


       : 3078686 بازدیدPowered by Blogsky 
فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی
این یادداشت ها، 42 بخش بوده که به صورت 3 بخش 14 جزئی ارائه می گردد:  
 
 
فردوسی بیرون از شاهنامه (۱)
استاد پورپیرار در کتاب پلی بر گذشته، بخش اول از کتاب برآمدن اسلام، در کنار سایر مداخل غنی و پر مایه که حاصل پژوهش و تامل عمیق و مستدل ایشان است فصلی را به بررسی شاهنامه و فردوسی اختصاص داده و به درستی گفته اند که:
گفتگوی این مدخل کاملا نو بیان، که به شناخت تازه ای از شاهنامه و فردوسی منجر خواهد شد، خلاف تلقینات پیشین، شاهنامه را از این منظر بررسی می کند که فردوسی نه مولف و مدون شاهنامه بل فقط سراینده آن بوده است و آن اندیشه و افسانه که در تاریخ گویی و خلق و خو تراشی برای ایران و ایرانیان در شاهنامه می گذرد، نه حاصل برداشت و تتبع فردوسی، بل برآمده توصیه و تزریق سفارش دهندگان شاهنامه به فردوسی، یعنی شعوبیه بوده است. (ناصر پورپیرار، پلی بر گذشته، بخش اول، 231 )
و پس از ارائه توضیحاتی، وعده داده بودند که در فرصتی به احوال شخصی فردوسی رسیدگی خواهند کرد:
آن انسانی که این هنر برآورده، حکیم ابوالقاسم فردوسی است که به هر فرصتی در افسانه های کتاب، جلوه می کند. به هشدار، به تحذیر، به دعوت بر آدمی شدن، به تعقل، به مردانگی، به خرد، به مروت، به شجاعت، به انسانیت، به نیکی و به آزادگی و بی تعلقی. پیوسته وسوسه شده ام آن فردوسی را – که درفراغت های حماسه سرایی و تاریخ سازی، کلامی می گوید از گوهر پاک هستی و هویت خویش و از بری که تجربه روزگار بر او نشانده است – از شاهنامه و از چکاچک شمشیرها و زوزه زوبین ها و گرد و گریز اسب ها و لاف و گزاف های لشکریان بیرون کشم و به دفتری جدا از شاهنامه نشانم تا ببینیم بی او و مفردات بیرون از قصه اش، چگونه نور و غرور و عظمت و انسانیت از شاهنامه می گریزد و افسانه ای خشک می ماند که نه درست و نه حتی دل نشین است! (همان، 233 – 232)
بارها از استاد تقاضا کردم به وعده خود وفا کنند، لیکن در پاسخ گفتند که به دلیل مشغله فراوان و تدارک تحقیقات مربوط به کتاب های پر بها و ارزشمندشان فرصت کافی برای انجام این کار ندارند. پس با رخصت و موافقت ایشان، دست به کار می شوم تا شاید از عهده برآیم و بتوانم غبار فراموشی و نسیان از چهره در لفافه مانده و مورد سوء استفاده قرار گرفته فردوسی بزدایم و به حد بضاعت حق سراینده اثر از نظر ادبی عظیم شاهنامه را، که تا کنون کسی به احوال او نپرداخته، به جا آورم. به این منظور، ضمن یادداشت هایی که شاید شمار آن ها از ده ها فزون شود، گفتگویی با عنوان کلی «فردوسی بیرون از شاهنامه» را آغاز می کنم :
این گفتار به احوال شاعری می رسد که شخص اش، در پس سخن از افسانه های تاریخی دربست نادرستی که در شاهنامه آمده، پوشیده مانده و اشتغال به لغت و قافیه پردازی مقرر، التفات به احوال این صاحب خرد فرهیخته را معطل گذارده است، هرچند که دغدغه ی اصلی شاعر، به فرصت های کوتاه تنفس در تنظیم قافیه و قول، بیان حمد و احدیت خداوند، وعظ و اندرز خلق و گریز از قالب راوی بی اختیاری بوده است که کلام خویش را زینت بیان بی بنیان قصه های سفارش دهندگان گرفته است. در پس این گونه ابیات معلمانه فردوسی اندیشمندی صبور، صاحب سیرتی سخنور و سلامت اندیش و نیک پنداری مسلمان نشسته است که به هر فرصت گویی روح خود را از قیود شرح شمشیرکشی ها می رهاند، از تو به توی سرایندگی ماجور، بیرون می دود و به ندایی غالبا کوتاه، به شکفتن درون مایه و ستایش خرد دعوت می کند. 
فارغ از تعارفات متداول و شیرین گویی های معمول، ارزش گذاری ادبی شاهنامه فردوسی امری خطیر و دشوار است. او مکلف بوده محتوای شاهنامه را که حاصل تحقیق و پژوهش او در احوال پیشینیان یا رجال عهد خود نبوده، به زبان فارسی بسراید که در زمان وی زبانی نو پدید محسوب می شده و اشاعه آن در قالب نظم، سهل تر می نموده است. در واقع امر، فردوسی شاهنامه را به زبان و لحنی تصنعی و نو پا سروده که نه مایه موانست با انبوه مردم و نه جلای عرضه ی منثور را داشته است! دشواری و ارزشمندی کار فردوسی آن جا آشکار می شود که کتاب اش بر مبنای دانسته های تاکنون، شناسنامه تولد رسمی زبانی است که پیش از او نشانه حیات ندارد و فردوسی الگویی برای کاربرد الفاظ و ترتیب کلام کنار دست خویش نداشته است. لحن و شیوه گفتار در سراسر شاهنامه یکدست و هموار نیست. ابیات آن، گاه در نهایت فصاحت و ساده سرایی است و گاه به وجهی غریب، از بی اسلوبی و بی علاقگی شاعر آسیب دیده می نماید. فردوسی در شاهنامه بر ذوق و طبع شاعرانه خود، ناگزیر لباسی از واژه های شاذ و بی جلا و جلوه پوشانده که در مجموع شاهنامه را به صورتی ملال آور یکنواخت و در مقایسه با متون ادب قرون بعد نافاخر کرده است به ویژه آن که شاید هم به قید سفارش دهندگان برای ترویج اندک لغات نوساخته فارسی، شاهنامه از گنجینه ی لغت عرب کمتر برداشته است. 
فردوسی در نخستین بیت های شاهنامه، ابیاتی در حمد و ثنای خداوند می آورد، بی بضاعتی آدمی در درک و ستایش خداوند را متذکر می شود و وجود آفریدگار را فراتر و دست نایافتنی تر از حد غایت استعداد و اندیشه بشر می شمارد. به رای شامخ شاعر، خداوند هرچند خالق و صاحب جان و خرد است، اما در قالب و از خلال این هر دو  قابل معرفت نیست.
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده ره نمای
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه، جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را، چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشه سخت کی گنجد او؟
ابیات بالا اشاره دارد که فردوسی وجود الهی را فراتر از مشهودات و مسموعات آدمی می داند و دانش و آگاهی انسان نسبت به مفاهیم و مجردات را، که فی الجمله در سلطه تجربیات اوست، مشمول ذات باری تعالی نمی گیرد که وراء محسوسات آدمی است. به عقیده فردوسی خرد آدمی بر مبنای آشنایی دیداری به وصف قادر می شود و پس توصیف و ستایش خداوند که دیده نمی شود ناممکن است. بنابراین انسان که او را یارای شناخت و معرفت صحیح و کامل خداوند نیست می بایست دست از جدل و لجاجت بکشد و کمر همت به ستایش خداوند نادیده و ستودنی بر بندد:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بی کار یک سو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به فرمان ها ژرف کردن نگاه
سپس در ستایش پروردگار و ذکر نعمت های بی حساب او، خرد را سرآمد سایر نعمت های الهی و راهنمای بشر بر می شمرد و سعادت و شقاوت انسان را در هر دو جهان فانی و باقی، در گرو تدبیر و خرد ورزی او می داند:
خرد برتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی ازویت غم است
ازویت فزونی ازویت کم است
تویی کرده کردگار جهان
شناسی همی آشکار و نهان
همیشه خرد را تو دستور دار
بدو جانت از ناسزا دور دار
در بخش بعدی، فردوسی در باب فراهم شدن مایه و مقدمات شاهنامه گزارشی آورده که معلوممان می کند سرودن شاهنامه نه حاصل اندیشه او و سایر کسانی که دستی بر تصنیف آن بر آورده اند بل سفارش کسانی بوده که اصرار اکیدی بر به نظم در آوردن محتوای متون مکتوب معین و انتشار آن در افواه عوام داشته اند. بدین ترتیب به تصریح، سفارشی و غیر اختیاری بودن محتوای آن را گوشزد کرده و نیز به ظرافت و در لفافه، شانه از  مسئولیت صحت و سقم ماوقع کشیده است:
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست
گذشته سخنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد کین نامه را گرد کرد
بپرسیدشان از نژاد کیان
وزان نامداران فرخ گوان
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدر به ما خوار بگذاشتند
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان
ماجرایی که فردوسی در بخش «گفتاری اندر بنیاد نهادن کتاب» نقل کرده چنین است که پس از قتل دقیقی، آخرین سفارش گیرنده شاهنامه سرایی پیش از فردوسی، به دست خدمتگزارش، سرودن شاهنامه به تعویق افتاده اما سفارش دهندگان آن ظاهراً التفاتی به فردوسی نداشته اند تا ادامه کار را به او بسپارند. همین نکته آشکار می کند که تا آن روز فردوسی از نام و آوازه ای در شاعری نصیب نمی برده و به چشم نمی آمده است. او که در جست و جوی ممر گذران به سرودن شاهنامه متوجه و مایل شده بود، پس از زمانی تردید و تحقیق و اختفای اشتیاق و نیز از آن جا که سرودن آن کتاب را معطل و در خود توان قبول کار را می دیده، سرانجام عقده دل نزد دوستی می گشاید و بر قضا او را موافق رای خود می بیند:
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همان رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من یکی پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
بدین ترتیب و چنان که فردوسی خود روایت می کند، از طریق و به واسطگی این دوست در یک پوست سرودن شاهنامه را می پذیرد، از اتلاف قریحه و تنگدستی می رهد و به راهی قرار می گیرد که خود پایان آن را محروم ماندن از اجر مادی می گوید و به ملامت گویی نفس و غبطه بر عمر از دست رفته و پشیمانی و رنجیدگی خاطر می رسد، اما به هر حال شاه نامه ای از خود باقی می گذارد که حد اکثر توان بیان زبان فارسی از آغاز تاکنون بوده است.
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود گردنفراز
مرا گفت کز من چه باید همی
که جانت سخن بر گراید همی
به چیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم، نیازت نیارم به کس
به کیوان رسیدم ز خاک نژند
ازان نیکدل نامدار ارجمند
( ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (2)
ابوالقاسم فردوسی که قریحه سخنوری و لطیف گویی وی، زینت و نرم کننده داستان ها و افسانه های بی بار و بر و سراسر خشک و ساختگی شاهنامه است، به تکرار و اصرار، از محتوای سفارشی و اغلب دور از تعقل شاهنامه برائت می جوید، چنان که در مطلع نخستین داستان شاهنامه، پادشاهی کیومرث، با اشاره ای مستقیم، اعتراف دارد که آنچه را بر زبان خواهد راند نه حاصل تتبع و پژوهش شخصی، که تکرار و تصنیف مطالبی است که در گوش وی زمزمه و بر او دیکته کرده اند و جز دستمزدی اندک و بعدها معوق، سهم و نصیب دیگری نبرده است:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که تاج بزرگی به گیتی که جست
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کایین تخت و کلاه
کیومرث آورد و او بود شاه
آن کیومرث که فردوسی در کار معرفی او است، مقام دار و قدرتمندی از دیار ایران است که در تخیلی یکسره مستانه فرمانروای سراسر جهان و کاشف و مخترع آلات و ابزاری بی سابقه و ناشناس است. او به امر و اراده خداوند به کدخدایی جهان می رسد و بر بر و بحر و کوه و دشت فرمان می راند و جانوران و دد و دام تمام نواحی، سر به ارادت و اطاعت او فرو می آورند. حکایت فرمانبری حیوانات از کیومرث، ماجرای سلیمان نبی، از رسولان یهودی را به ذهن متبادر می کند که او نیز چنان که در اقوال تاریخی و دینی شنیده و خوانده ایم، زبان جانوران را می دانست و قادر بود با آنها سخن بگوید و حیوانات عالم تحت امر و حاضر به خدمت او بودند. کیومرث در شاهنامه نمونه ای ایرانی از سلیمان نبی و فرمانروای گروه جانوران است. دد و مرغ و پری که بر حد محبت کیومرث نسبت به یگانه فرزندش، سیامک، واقف بودند در ماتم کشته شدن او به دست دیو پلید به سوگواری نشستند. سپس هوشنگ، فرزند سیامک و نوه کیومرث، در معیت جدش به خونخواهی پدر، دیو پلید را هلاک کرده و پس از مرگ کیومرث به فروانروایی نایل می شود. در پایان داستان پادشاهی کیومرث و پس از ذکر غلبه هوشنگ بر دیو پلید، شخص فردوسی فارغ از گرد و درد میدان رزم، روزنه ای لطیف می گشاید و به ضرب ملایم گفتاری از پیری پخته و جهاندیده اشارتی ظریف بر فسون و فسوس بازی های دوران می زند که:
جهان سر بسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس
سپس به نقل داستان پادشاهی هوشنگ می رسیم که سراسر، تذکر نابخردانه ی کشفیات و ابزار سازی و شیرین کاری های او است. اما داستان وی حتی به مدد ارفاق های فراوان و یا دستکاری های مصلحانه، با موازین عقلی و اعتباری نسبتی ندارد و شگفتا که طبق همین روایت بی مایه و  معنا، در مراسم جشن باستانی سده، ایرانیانی را به پایکوبی و فخاری مشغول و به رویای کشف آتش توسط هوشنگ دلخوش می بینیم که مدعی اند به سبب نژاد و تبارشان، صاحبان بلا عزل خرد و اندیشه اند. لکن گویا هرگز از فرط سرمستی اجداد پرستانه، دمی را به مداقه نگذرانده اند که چگونه همین هوشنگ، شاه کاشف آتش، پیش از کشف و بهره بری از آتش قادر به آهنگری و شمشیر سازی بوده است؟!! در پایان شرح پادشاهی و اختراعات و ابداعات وی که مایه مباهات کسان بسیاری است، سراینده را در کار مرثیه گویی هوشنگ و گلایه از دگرگونگی چرخ گردون و ناسازی کوک تقدیر با بخت و مراد این شاه صاحب مقام و کرامت می بینیم. اینک فردوسی را مجالی دست می دهد که با کلامی موزون و معلمانه به بی بنیادی و ناپیدایی گردش زمانه و ناپایداری مال و جاه دنیا اشاره کند که:
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر 
پس از هوشنگ نوبت به فرزندش تهمورث می رسد که می بایست با کشف و تعلیم خط و نگارش، مایه و میراث فرهنگی ایرانیان باستان را به اعتلا و تکامل برساند! ماجرای آشنایی تهمورث با خط و نگارش این طور است که وی پس از مدتی شب زنده داری و نیایش و تهذیب نفس، قدرتی الهی و سرشار می یابد و به جنگ با اهریمن رفته و به نیروی جادو و افسون، او را اسیر و در بند کرده است. سپس بر لشگر دیوان تاخته و ظفر یافته، زانوان دیوان از مشاهده رشادت و قدرتمندی او سست شده به بهای نجات جان خود پادشاه را با دانش و نگارش و انواع خطوط سغدی، چینی و پهلوی آشنا می کنند. به بیان ساده تر به عقیده سفارش دهندگان شاهنامه، خلاف تذکرات الهی که دانش و نگارش را موهبتی الهی و مسیری میسر در رستگاری و راهبرد بشر می داند، خواندن و نوشتن، میراث دیوان پلید به آدمیان بوده که در خور تامل است! کیومرث و هوشنگ و تهمورث، پدر و پسر و نوه ای بودند که امکانات و ابزار مادی و معنوی ضروری را برای مردم جهان به ارث باقی گذاردند. اما پس از مرگ تهمورث که جهان را به علوم و فنون اولیه مجهز می بینیم، سالیان عمر و پادشاهی شاهان و فرمانروایان بعدی، بیست تا پنجاه برابر افزون می شود. یکباره جمشید، فرزند تهمورث، در برابر پادشاهی سی ساله پدر، فرمانروایی چهل ساله پدر بزرگ و امارت سی ساله کیومرث، حدود هفتصد سال را به فرمانروایی گذرانیده است!!! در پایان نقل دوران پادشاهی تهمورث، فردوسی را نشسته در سایه سار خرد و دل بریده و بی اعتنابه دنیا، چنین می سراید:
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود؟
بر آری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
در مکتب و مرام فردوسی، نیک سرشت و دور اندیش و خوب کردار و جنگ آور و ستم کش و طغیانگر و با فرهنگ و دارا و توانا و دد منش و دیو اندیش و زیبا و زشت، همه یکسره و سرانجام مقهور شعبده هستی و رهسپار نیستی اند و عجیب این که فردوسی در غالب موارد به این حاصل گردش روزگار با چشم حسرت و افسوس و داغدارانه می نگرد و این خود گواه است که فردوسی زندگی و مظاهر روزگار و آدمی و نفس هستی را دوست داشته و طالب جاودانی آدمی با بر جای نهادن نام نیک است. (ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (3)
آن ابیاتی که در این یادداشتها، از اشعار فردوسی گزیده می شود، بی افزوده و کاست، تمام آن چیزی است که حکیم ابوالقاسم، در هر فرصت، از گمان خود و بیرون از مسیر داستان سروده است. ابیاتی که تنها دست مایه و مستند ما در کشف و شناخت شخصیت مجرد فردوسی است که میان چکاچک شمشیر، عر و تیز سلاطین و خلوت گزینی دلدادگان شاهنامه پنهان مانده و کسی هشدار و تنبیه و تحذیر او را دنبال نکرده است تا روحیات و اعتقادات او شناخته شود.
در امتداد حکایات شاهنامه به جمشید و حشمت او می رسیم که فرزند تهمورث است و همچون نیاکانش کاری بجز عدالت گستری و ابداعات استثنایی ندارد و سفارش دهندگان شاهنامه ساخت آلات جنگی، مانند خود و جوشن و زره را، همسان تقسیم عدل و دین و دسته بندی اصناف، یادگار خلاقیت جمشید می گویند! او که به سیاق پدر، نیروی فوق معمول دیوان را در اختیار دارد، به ساختن خانه و کاخ و گرمابه می پردازد، عطر عنبر و کافور می پراکند، یاقوت و مروارید را بدرخشش وا می دارد، گلاب می کشد، عطاری تاسیس می کند و با کشتی به سیاحت و دیدار کشورهای همسایه می رود! سپس با نشستن بر تخت و تاج گذاری، روز و سال را نو میکند که معلوم نیست چرا باستان پرستان ما خیال میکنند آن «روز نو»، با اول فروردین، آغاز بهار و «نوروز» مصادف بوده است؟!! 
تا سیصد سال پس از این تاجگذاری، که مرگ و غم به سراغ مردم این ملک نمیآمده، ناگهان غرور و ناسپاسی، جمشید را وا می دارد تا لاف یکتایی و خدایی زند و مردم از او بیزار شوند. پس فردوسی متاثر از گردنکشی جمشید و بیراهه گردی خلق، از شاهنامه بیرون میگریزد و زبان به ملامت و اندرز می گشاید که:
هر آن کس ز درگاه برگشت روی
نماندی به پیشش یکی نامجوی
هنر چون نپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و بر بست کار
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
باری پادشاهی جمشید به شاهنامه هفتصد سال ثبت است و فردوسی که ظاهرا سلطنت و عمری به این دراز زمانی را قبول ندارد و نمی پسندد، در پایان ماجرای جمشید به اعتراض و تمسخر این سلطنت طولانی و با خروج از قصه شاهنامه می سراید:
چه باید همی زندگانی دراز
که گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر
که خواهد نمودن به من مهر چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل برگشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
سپس نوبت ضحاک است تا از اوراق شاهنامه سرک بکشد. او که به جبر و جهل جوانی، روح و جانش را به ابلیس واگذارده، با دست آلوده به خون پدر، دیهیم فرمانروایی بر سر می نهد. مصیبت و وقاحت پدر کشی و ناسپاسی ضحاک، نزد فردوسی چنان عظیم و نابخشودنی جلوه می کند که بار دیگر سراسیمه شاه نامه سرایی را به کناری مینهد و تلخ کامی و اعتراض خود را ضمن دو بیت گزنده و درد آلود ابراز می کند:
چنان بد کنش شوخ، فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی
که فرزند بد گر بود نره شیر
به خون پدر، هم نباشد دلیر
بوسه ابلیس بر دو دوش ضحاک، دو مار گزنده و گرسنه را بر آن مکان می نشاند که خوراکی جز مغز سر جوانان ندارند. داستانی که با تفاسیر مختلف، زبانزد و موجب رنجش خاطر تمام کسانی است که نقل و نامی از شاهنامه شنیده اند. اما خوالیگران خورشخانه ضحاک، پس از چندی، در جای دو جوان، یک جوان را کشته و مغزش را با مغز گوسفند می آمیختند و به مارها می خوراندند و آن دیگری را فراری می دادند. در شاهنامه نوشته است که از تخمه کسانی که از خورشخانه ضحاک به چاک زده اند، نسلی به وجود آمده که «کرد» گفته می شوند و معلوم نیست شاه نامه سازان با این کردان چه دل ناخوشی داشته اند که سراچه ی دل های این کردان را از بیم و تقوای یزدان تهی می گویند؟! احتمالا آن کردان که امروز خود را آریایی میگویند و به تقدیس شاهنامه دل خوش و سرگرم اند، هنوز این فصل از شاهنامه را نخوانده اند!!!
پادشاهی ضحاک در رویای شاه نامه خواهان هزار سال بوده است. چهل سال مانده به پایان، شبی ضحاک کابوس موهشی در خواب می بیند که موبدان و معبران، به ظهور شخصی فریدون نام تعبیر می کنند که تاج و تخت ضحاک را بر هم خواهد زد. ضحاک فرمود تا نوزاد به آن نشانی ها را بیابند و بکشند. داستانی که تقریر کنندگان شاهنامه از تورات و ماجرای خواب فرعون و دستور نوزاد کشی او برگرفته اند، به زمان تقریر شاهنامه به روزگار ضحاک برده اند و به زمان ما و با جعل تواریخی به نام هرودوت به خواب آستیاگ پدر بزرگ کورش و فرمان نوه کشی او کشانده اند. فریدون که از پدری به نام آبتین و مادری فرانک نام پدید آمده، درست همانند کورش، به امین خردمندی سپرده می شود تا در کوه البرز که سفارش دهندگان شاهنامه آن را از ارتفاعات هندوستان گفته اند، پرورش یابد. فریدون به شانزده سالگی نزد مادر برمی گردد و از ماجرای کشته شدن پدر به دست ضحاک آگاه می شود. آن گاه در اثر شتاب ناشی از غرور جوانی کمر به هلاک ضحاک می بندد و مسیر داستان را به گونه ای دیگر می راند. فردوسی دوراندیش که خام خیالی و ناپخته کاری دوران شباب را بر باد دهنده زندگانی می داند، بار دیگر و به این بهانه از داستان سرایی دست میکشد و ندای هشدار سر می دهد که:
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبیذ جوانی چشید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر به باد
ترا روز جز شاد و خرم مباد
ضحاک که پیوسته از آسیب فریدون در اندیشه بود، در صدد بسیج لشکر و در عین حال تطهیر تاریخی خود برمیآید، جمعی از بزرگان و صاحب منصبان را گرد میکند تا به درد مظلومین رسیدگی و در طوماری در تایید انصاف و عدالت گستری او امضا بگیرند! از جمله کاوه آهنگر، که مستخدمین ضحاک مغز هفده پسر جوان او را خوراک مارهای دوش پادشاه کرده بودند و اینک آخرین فرزند او را هم در انتظار نوبت به اختیار داشتند، با بخشیدن این آخرین فرزند، کاوه را به امضای گواهی عدم سوء پیشینه برای ضحاک دعوت میکنند. کاوه سر باز میزند، با فرزند از مهلکه میگریزد و مردم را به مقابله و مبارزه با ضحاک دعوت میکند. جماعت به پرچم داری کاوه و فریدون به جنگ ضحاک میروند و ناگهان شاهنامه به درس نامه ای جغرافیایی بدل میشود که ناآشنایی سراینده و سفارش دهنده را با اقلیم ایران باز میگوید. فریدون در گذر از رود اروند، که فردوسی یادآوری میکند که در گویش تازیان، دجله خوانده می شود، کشتی بانی که می بایست سپاه فریدون را از رودخانه بگذراند مشکل جواز عبور از راه دریا و احتمالا از صدام حسینی کهن را مطرح می کند و سپاهیان خشمگین تصمیم می گیرند با اسب از رودخانه دجله بگذرند!!! در این جا سفارش دهندگان شاهنامه، بیت المقدس را در ساحل دجله و درون شهر بغداد میبرند که در گویش پهلوانی سپاه فریدون، گنگ دژهوختش نام دارد که به ادعای شاهنامه، نه منصور عباسی که ضحاک ستمکار بنیان گذارده است.
فریدون به کاخ ضحاک میرود و در آنجا با دختران جمشید رو برو می شود که قریب دو هزار سال پیش، اجبارا به حرم سرای ضحاک برده بودند، تا آگاه شود که ضحاک از بغداد به هندوستان گریخته است!!! کندرو، از کارگزاران ضحاک، به دیدار فریدون میرود و با او علیه ضحاک طرحی میریزد و سپس سوار بر اسب تا هندوستان به نزد ضحاک میشتابد. سرانجام این داستان و معلوم نیست چگونه فریدون ضحاک را به اسیری در کوه دماوند زنجیر میکند. این مجالی است که فردوسی را وامیدارد تا برای رفع سرسام و استراحت، از ادامه روایت شاهنامه بگریزد و خلق را به ناپایداری مواهب دنیا هشدار دهد:
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنج و دینار و کاخ بلند
نخواهد بدن مر تو را پایدار
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
از این کنایه فردوسی بر می آید که داستان فریدون را جز اشاره و استعاره ای به نفس نیکوکار و خوش سرشت و مایه عبرت خلق نمیداند. چنان که سرانجام و بار دیگر فردوسی را در فضای باز بیرون از شاهنامه پیدا می کنیم در حال گلایه از روزگار بد عهد که آدمی را وامیدارد تا مال و اندوخته و عیش و عشرت را وانهد و عازم سرای دیگر شود و چنین یاد آوری می کند:
جهانا چه بد مهر و بد گوهری
که خود پرورانی و خود بشکری
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از پیر ضحاک شاهی ببرد
برفت و جهان دیگری را سپرد
بجز حسرت از دهر چیزی نبرد
چنینیم یکسر که و مه همه
تو خواهی شبان باش و خواهی رمه
( ادامه دارد...)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (4)
حکایت پادشاهی پانصد ساله فریدون بر جهان، با تاج گذاری او در نخستین روز ماه مهر و البته نمی دانیم در چه سالی شروع می شود!!! خواننده خردمند شاهنامه با حیرت از خود می پرسد که اگر این گونه امور تاریخ، تا اندازه تعیین روز و ماه دقیق است، پس چرا سال و سده آن مشخص نیست؟!!! همین قدر معلوم می شود که به یمن قدوم پر برکت شاه نو به عرصه تاریخ ایران، غم و اندوه و ناکامی در جهان غروب می کند و در جای آن خوش گذرانی و تن پروری قرار می گیرد که فردوسی آن را در زمره عادات و آیین مهر پرستان می گوید:
پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست
کنون یادگار است از او ماه مهر
به کوش و به رنج ایچ منمای چهر
به راستی که فردوسی استاد تمسخر نه چندان آشکار آن داستان هایی است، که اجیر شعر کردن آنها بوده است. در این جا می سراید که اصولا مهر ماه یادگار فریدون شاه است و کوشش و کار و رنج بردن در آن ماه را معمول نمی داند! شاعر که گویی یا التذاذ از مواهب دنیا را چندان نچشیده و یا به جد نمی گرفته، از غوغای جشن و سرور و وصف عیش و نوش فریدونیان کنار می نشیند، به اشارتی تلخ و طعنه آلود، اطوارهای این گونه هیاهوها را به استهزا می گیرد و آدمی را، که به اقتضای طبیعت زیاده خواه و لذت طلب است، از وسواس و آز دستیابی به نیک بختی کامل که جز سراب و بی نصیبی نیست، باز می دارد:
جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخر
نماند چنین دان جهان بر کسی
در او شادکامی نیابی بسی
باری، مادر فریدون پس از آگاهی از شاه شدن فرزندش به خاک بوسی درگاه او می رود و فریدون که پس از پنجاه سال صاحب سه پسر شده، «جندل» نامی را، که برابر معمول نام های اشخاص در شاهنامه، معنای اسم او را هم نمی دانیم، مامور می کند تا در جهان بگردد و سه خواهر از یک خون و زیبا و مناسب دربار و درگاه را برگزیند تا به همسری پسرانش درآیند. جندل که در سراسر ایران دختران دلخواه شاه را پیدا نمی کند، به دیدار دختران شاه یمن می رود، که عرب نژاد معرفی می کند، تا معلوم شود که باستان پرستان ما که این همه داد و ادای نژادی سر می دهند، و شاهنامه را کتاب مقدس خود می گیرند از یاد نبرند که لااقل از سوی مادر به عرب وابسته اند و چون یهودیان اصالت خون را به مادر می دهند و جماعت نادان باستان ستای ما نیز در همه چیز پیرو و پرچم نگهدار یهوداند، پس بهتر است که پرخاش به عرب را بس کنند که روح مادر بزرگ شان در گور آسیب نبیند و آزرده نشود! باری، فردوسی زمان ذکر از مجلس خواستگاری را فرصتی فراهم می بیند تا از شاهنامه بگریزد، در وصف مهر و پیوند پدر و فرزند نقلی بخواند و فرزند را برتر و گرامی تر از دیدگان و مایه خرمی و نشاط زندگانی بداند:
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا که چیزی نباشد به نیز (!!!)
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چو پیوند فرزند، پیوند نیست
گرامی تر از دیده آن را شناس
که دیده به دیدنش دارد سپاس
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم
اما شیرین زبانی و وعده پراکنی جندل نتیجه ای نمی دهد و شاه یمن که نه یارای رد درخواست فریدون و مقابله با او را داشت و نه به جدایی از دخترانش راضی بود، پس از رایزنی با بزرگان و دلاوران دربار، به جندل پیام داد که نخست باید دامادانش را ببیند تا تصمیم بگیرد. پسران فریدون به ملاقات شاه یمن می روند و عروسی سر می گیرد. سه داماد شاه یمن در مجلس عروسی به شادی می نشینند و از می ناب سرمست می شوند. در این جا هم برای فردوسی، که گویا با میخوارگی و شراب نوشی به حد زوال عقل، موافق نیست، فرصتی است تا در مذمت مستی و بی خودی و مدهوشی، به تک بیتی هشدار دهد:
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندر خورد
و چنان تحت تاثیر این خواستگاری قرار می گیرد که رنج شوهر دادن و تاب دوری از فرزند را در جان خود حس می کند، که احتمالا حاصل تجربه شخصی او بوده و با زبانی طعنه زن و بی مهار، آسودگی را مختص و مخصوص خانه ای می گوید که در آن فرزند دختر نباشد!
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود، روشن اخترش نیست
و کمی بعد، چنان که این زیاده روی در اظهار نظر عام را نپسندیده و یا صلاح ندیده باشد و شاید هم پس از شمردن پیشکش های پسران فریدون به شاه یمن، با تصحیح و تغییر در رای پیشین، فرزند صالح و سر به راه را، دختر باشد و یا پسر، موهبت و کرامت الهی می شمارد و می سراید:
چو فرزند باشد به آیین و فر
گرامی به دل بر، چه ماده چه نر!
 
عجیب است که فرزندان فریدون تا زمان دامادی نیز، درست همانند دختران شاه یمن، هنوز نام گذاری نشده اند! شاهنامه این نداشتن نام را برای دخترانی که قرار است عروس فریدون شوند، شرط می شمارد، نوعی تعصب موجه و مطلوب در حفظ دست نخوردگی و ناشناختگی و بکارت دختر می داند و از زبان فریدون بیان می کند که عروسان شاه باید بدون نام باشند تا حتی اسم آن ها نیز بر زبان غریبه ای گذر نکرده باشد.
بدو گفت بر گرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشایند پیوند من
پدر نام نا کرده از نازشان
بدان تا نخوانند به آوازشان
از جمله دیگر مزایای عروس در نزد فریدون «پوشیده رویی» بوده است تا معلوم شود که باستان پرستان ما هنگامی که دم از عقب ماندگی اسلام به علت سفارش حجاب می کنند پیش از همه باید که فریدون را مرتجع بخوانند که نه فقط عروس پوشیده روی بلکه حتی بدون نام می پسندد!!! آدمی به یاد رفتار یک قهرمان دیگر باستان پرستان و بیماران به انگل و آمیب ناسیونالیسم بی علاج دچار شده، یعنی ابومسلم خراسانی قلابی می افتد که پس از حمل عروس به خانه اش، دستور می دهد قاطر حامل زن اش را با زین و برگ بسوزانند، تا مبادا مرد دیگری بر همان محل و بر همان استر بنشیند که زمانی زن او را حمل می کرده است؟!!!
کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نام جوی
مر آن هر سه را نوز (هنوز) نا کرده نام
چو بشنیدم این شد دلم شاد کام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد
باری عروسی سر می گیرد و فریدون به صرافت آزمایش قدر و قدرت فرزندان اش می افتد، تا پس از آزمایش ارزش و استعدادشان، سهم و نام هر یک از آن ها را از میراث سلطنت معلوم کند. همین جاست که یکی از کهن ترین و مضحک ترین تآترهای روحوضی تاریخ بازی می شود. فریدون خود را به صورت اژدهایی می آراید و با دهانی آتش فشان خود را بر یک یک فرزندان اش نمایش می دهد:
بیامد به سان یکی اژدها
کز او شیر گفتی نیابد رها
خروشان و جوشان به جوش اندرون
همی از دهانش آتش آمد برون
چو هر سه پسر را به نزدیک دید
به گرد اندرون کوه تاریک دید
برانگیخت گرد و برآورد جوش
جهان گشت از آواز او پر خروش
بیامد دمان سوی مهتر پسر
که او بود پر مایه و تاجور 
حاصل این بالماسکه شایسته تمسخر این می شود که فرزند بزرگ تر فریدون، گرچه پیش تر «پر مایه و تاجور» خوانده شده بود، از مترسک یک اژدها نیز می رمد و پای به گریز می گذارد. و آن گاه فریدونی که به صورت اژدها درآمده، متوجه پسر میانی می شود و خود را به او نشان می دهد:
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خرد یافته مرد هنگ
سبک پشت بنمود و بگریخت زوی
پدر زی برادرش بنهاد روی
پسر میانی پس از دیدن آن اژدهای کارناوالی، تیری در کمان می گذارد که شاهنامه تکلیف رها کردن یا نکردن آن را معین نکرده و نگفته است که اگر پسر میانی تیر را به سوی فریدون به صورت اژدها درآمده، رها کرده چه سرانجامی به بار آورده و اگر رها نکرده پس چرا تیر را به کمان گذارده است؟!!!
میانه برادر چو او را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
چنین گفت گر کارزار است کار
چه شیر دمنده چه جنگی سوار
و از همه فانتزی تر و مضحک و مسخره تر زمانی است که فرزند کوچک تر با آن اژدهای پوشالی آتش فشان رو برو می شود. او پس از دیدار اژدها و چنان که به خالی بندی و نیرنگ پدر پی برده باشد، زبان به نصیحت اژدها می گشاید، رجز خوانی می کند و اژدها را به سر به راهی در پیشگاه فرزندان فریدون دعوت می کند!!!!
چو کهتر پسر نزد ایشان رسید
خروشید کان اژدها را بدید
بدو گفت کز پیش ما باز شو
پلنگی تو در راه شیران مرو
گرت نام شاه آفریدون به گوش
رسیده است با ما بدین سان مکوش
که فرزند اوییم هر سه پسر
همه گرزداران پرخاشگر
گر از راه بی راه یک سو شوی
وگر نه نهمت افسر بد خوی
فریدون فرخ چو بشنید و دید
هنرها بدانست و شد ناپدید
برفت و بیامد پدروار پیش
چنان چون سزاید به آیین و کیش
به راستی که برای دور انداختن و تبری جستن از مهمل نامه شاهنامه همین افسانه فرا کودکانه اژدها شدن فریدون و واکنش پسرانش کافی است، که داستانی بنیادین از آن متن بی بنیان است. باری فریدون، که شاهنامه می گوید با این آزمایش فرزندان خود را شناخته است، لباس اژدها را از تن در می آورد، به آیین همیشگی بر تخت می نشیند و بر مبنای تجربه به دست آورده از توانایی های فرزندان اش، به تعیین نام برای فرزندان و عروسان و تقسیم جهان میان آنان مشغول می شود! فردوسی که احتمالا از ردیف کردن این همه ترهات در موضع گیری نسبت به موضوع خود را ناتوان و سرگردان می بیند، از زبان فریدون پیغامی برای مردمان می گذارد که خواندنی است:
دلاور که نندیشد از پیل و شیر
تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر
باید که باستان پرستان ما سپاس گذار خداوند باشند که اژدهای آزمایش فریدون واقعی نبوده و گرنه با چنان فرزندان بز دلی که داشته و این اظهار نظر، که شخص فریدون را نیز از فرزندان اش جان دوست تر معرفی می کند، نسل باستان ستایان ما همان در آغاز راه برکنده شده بود و اینک مجبور نبودیم برای اثبات بی خردی مالیخولیا وار آن ها، این همه دفتر و دستک سیاه کنیم!  (ادامه دارد)
فردوسی بیرون از شاهنامه (5)
باری، در فراغت پس از عروسی، فریدون به نام گذاری فرزندان داماد شده اش مشغول می شود، که مردم عادی و عاقل، پس از زایمان زنشان انجام می دهند!!! و احتمالا به خاطر گریز به سلامت پسر بزرگ تر از چنگال اژدها، که به ضرورت شعر ناگهان نهنگ می شود، نام او را سلم می گذارند که برگرفته از لغت عرب است، تا معلوم شود عروس آوردن از یمن و میان اعراب، در همین مدت ناچیز، چه تاثیر مثبت فرهنگی بر فریدون باقی گذارده بود تا لااقل گزینش نامی با مسما برای یکی از فرزندان اش بر او میسر شود!!!
تویی مهتر و سلم نام تو باد
به گیتی بر، آگنده نام تو باد
که جستی سلامت ز چنگ نهنگ
به گاه گریزش، نکردی درنگ
شاهنامه می گوید که چون جندل، واسطه خواستگاری، در سراسر ایران و جهان دختر شایسته و خردمند و روشندل و پاک تن و مناسب همسری فرزندان شاه نیافت، برای این که پسران فریدون بی زن نمانند، ناگزیر به یمن رو کرده است! عجیب این که در دوران ما نیز، رضا خان قلدر که بنیان گذار ایران باستان و شاهنامه ستایی بود نیز، شاید به تقلید از فریدون و به سبب همین نیاز و ناگزیری، برای پسر بزرگش محمد رضا، از قاهره و میان اعراب همسر گزیده بود!!! به راستی که سراسر این لغو نامه ای که شاهنامه می خوانند، جز به کار مسخرگی نمی آید و می ماند که باستان ستایان ما، که این همه سنگ اشعار بی سر و ته این کتاب را به سینه می زنند، تکلیف خود را با این تهمت شاهنامه به دختران ایران روشن کنند!!!
 
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتی دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان
از ایران پر مایه کس را ندید
که پیوسته آفریدون سزید
خردمند و روشندل و پاک تن
بیامد بر سرو شاه یمن
سپس پسر میانی را، که تیر بی هدفی به سوی آن اژدهای قلابی انداخته بود، تور نام می گذارند، که نه فقط معنا و ریشه ی آن، همانند دیگر اسامی فارسی شاهنامه، ناپدید و مجهول است، بل توضیحی که شاهنامه به عنوان سبب انتخاب این نام می آورد، بر کلاف بی سر و بی معنای نام تور گره دیگری اضافه می کند.
ورا تور خوانیم، شیر دلیر
کجا زنده پیلش نیارد به زیر
هنر خود دلیریست بر جایگاه
که بد دل نباشد خداوند گاه
آیا به زمان فردوسی «شیر دلیر» را تور می گفته اند، پس چرا پای «هنر» به میان می آید و غرض از اشاره به آن «بد دل» چیست و کیست؟ آن گاه نوبت کوچک ترین پسر می رسد، تا بر او که در آن روز آزمایش، رجز خوانده و نام آوری نیاکان اش را به رخ اژدها کشیده بود، ایرج نام گذارند، که باز هم بی معنا است و باز هم توضیح شاه نامه برای معنا تراشی برای نام او، بی حاصل می ماند و بر ابهام قضیه می افزاید. در این جا فریدون کوچک ترین فرزند خود را هم می ستاید تا معلوم شود که نزد وی گریز و ستیز و وراجی یکی بوده است و ما را مجبور می کند بپرسیم پس اصولا فریدون آن «اژدها بازی» را با چه نیازی به راه انداخته بود؟
ز خاک و ز آتش میانه گزید
چنان کز ره هوشیاران سزید
دلیر و جوان و هشیوار بود
به گیتی جز او را نباید ستود
کنون ایرج اندر خور نام اوی
در مهتری باد، فرجام اوی
از انک او به آغاز شیری نمود
به گاه درشتی دلیری نمود
پس به گفته شاهنامه ایرج نام مناسب کسی است که از آغاز «شیری» و به گاه درشتی «دلیری» کند!!! نخست که هیچ عقل سالمی از این تکه پرانی نامفهوم چیزی به دست نمی آورد و دیگر که لااقل در آن آزمایش اژدها ندیدیم که ایرج شیری یا دلیری کند!!! تمام این سخت گیری های کلامی از آن رو است که فرزندان این اقلیم بدانند با چه یاوه نامه ای سرگرمشان کرده اند! پس از نام گذاری پسران، نوبت به عروسان می رسد، که بی هیچ آزمایش اژدها و موشی، زن سلم را آرزوی، زن تور را به نیاز قافیه، «ماه آزاده خوی»!!! و زن ایرج را سهی می نامند. پرده بعدی این نمایش بنجل تاریخی، طالع بینی پسران فریدون است. اختر شناسان را می خوانند تا به طالع سلم، مشتری کمان دار، به طالع تور، خورشید و به طالع ایرج، ماه ببینند که شاه نامه نشان جنگ و آشوب و بد بیاری تفسیر می کند.
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف دید طالع خداوند ماه
از اختر بدین سان نشانی نمود
که آشوبش و جنگ بایست بود 
پس از مراسم طالع بینی، فریدون به کار تقسیم جهان میان فرزندان مشغول می شود که به روم و ترکستان و چین و ایران محدود بوده است! در این سهم بندی فوری جهان میان فرزندان، که بی شباهت به اسفار اولیه ی تورات نیست، روم و خاور، که نمی دانیم کجاست، به سلم می رسد، ترکستان و چین سهم تور می شود و ایرج را پادشاه ایران می کنند! اشکال کار در این است که شاهنامه نمی گوید که جایگاه خود فریدون در کجای جهان است و این حاتم بخشی مضحک در کدام نقطه و اقلیم صورت می گیرد. به گمان من لااقل در بخشش ایران به ایرج، محاسبه تاریخی دقیقی صورت گرفته است، زیرا ایرج که در آن روز نبرد با اژدها نشان داد جز وراجی دهن گشادانه و جز فخر به اجداد کار دیگری از او بر نمی آید، شایسته ترین کسی است که نیای باستان پرستان و شاهنامه ستایان امروز قرار دهیم، که شبانه روز گوش جهانیان را از تفاخر به اجداد ناشناس خود می آزارند!!!
باری، سالیان می گذرد، اثری از نیروی جوانی در فریدون نمی ماند و برای فردوسی فرصتی فراهم می شود تا در انتهای این ماجراهای مطلقا بدون بنیان و فوق ابلهانه، به بی حاصلی و عاقبت کار توجه کوچکی دهد:
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
ناگهان ورق زمانه بر می گردد، فرزندان فریدون دبه در می آورند و تقسیم جهانی پدر میان فرزندان را ناعادلانه تشخیص می دهند!!! سلم، که گویا پادشاهی بر روم و سرزمین موهومی به نام خاور را به مذاق و مقام خویش نمی پسندد و مناسب و درخور نمی بیند، به سودای قبضه سهم کوچکترین برادر و تصرف ایران دچار می شود! قاصدی به بارگاه تور می فرستد و گلایه می کند که پدر در تقسیم جهان آنان را فریفته است. سرانجام برادر میانی یعنی تور را، که سلطان چین و ترکستان است و شاهنامه او و فریدون را بی مغز می خواند، با خود همراه می کند و هر دو برادر پیامی برای پدر می فرستند و اعتراض می کنند که چرا برادر کوچک تر را به مقام پادشاهی ایران رسانیده و مقام آن ها را پایین تر از او قرار داده است!
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کز این سان پدر کرد بر ما ستم
که ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد، روم و خاور به من
سپارد تو را دشت ترکان و چین
که از ما سپهدار ایران زمین (؟!!!)
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدرت اندرون رای نیست
هیونی فرستاد و بگذارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد
(ادامه دارد)
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (6)
اینک و به ضرورت مباحث آتی و گرچه سطور زیر با تیتر این رشته نوشته ها بی مناسبت است، اما از آن که شاهنامه را ابزاری چند وجهی برای اشاعه ی تعصبات فارس پرستی قرار داده اند، ذکر چند جمله ای را برای زمینه سازی و سهولت بیان در مباحث بعدی لازم شناخته ام.
افزون بر پروراندن افسانه هایی مناسب نقالی های قهوه خانه ای- که به کاربران منقل احساس دوگانه خوش آیندی می بخشد تا وارفتگی خود را با داستان رستم و اسفندیار علاج کنند و در پوست شیر، نه شیره ای، فروروند- شاهنامه به فرآوری یک زبان مناسب تحریرات کاغذ نویسی و نه کاربرد ملی، نیز مشغول است تا فرهنگ سده های اولیه اسلامی را دچار تشتت و تعدد ابزار حضور و ظهور کند و برای زبان قدرتمند قرآن شریک دولتی بسازد. به همین دلیل اشعار شاهنامه را مشحون از معدود واژگانی نامرغوب و بی معنا می یابیم که هر کنکاش مجدانه و مستمر برای ریشه یابی درخور، فراتر از گمانه های مصطلح و مهمل موجود، به جایی نمی رسد و آدمی اگر مدهوش باده ناباب ایران پرستی افراطی نباشد و در اطراف کلام، خود را معتقد و متعهد به دقتی بداند، از قبول قدیم و بومی بودن الفاظ شاهنامه پرهیز می کند.
شاهنامه، که نخستین شناسنامه رسمی تولد زبان نو پا و بی سابقه فارسی است، به انتشار واژگانی مشغول است که پیش از این اشعار پیشینه و نشانه کاربردی ندارد و هزار سال پس از رسوخ مصنوعی آن، در روابط رسمی و دیوانی و نه ملی و بومی، هنوز و با امکانات دانشگاهی امروز هم قادر نیستیم برای هیچ یک از الفاظ آن یک اتیمولوژی قانع کننده که وصله های سغدی و چینی و هندی و دورغوز آبادی نداشته یاشد، فراهم کنیم.
مضحک ترین صورت تحقیقاتی اینک در شناسایی ریشه ی واژگان زبان فارسی بروز کرده است، هنگامی که از دیرینه ی مصرف یک لغت فارسی می پرسیم، رجوع به شاهنامه را آدرس می دهند، اما اگر سئوال کنیم که شاهنامه از چه مکتب و منبعی این یا آن لغت را به خدمت گرفته است، تمام گریبان چاک دهندگان زبان فارسی، با صورت های باد کرده از نادانی و ناتوانی، سکوت می کنند و یا ما را به دیدار و گفت و گو با مردم هند و تبت و ماوراء بحار می فرستند! اینک زبان فارسی، که در مبادلات لفظی کم تر کلنی بومی ایران رسمیت و کاربرد دارد، مقابل پرتگاهی از تردیدات از وحشت سقوط به خود می لرزد و جرات نگاه به زیر پا و یا فراز سر خود را ندارد. این عجیب ترین زبان جهان، که ظاهرا از دستور بیان و نحو استوار و ریشه شناسی الفاظ بی نیاز است و خود را مجاز می بیند که کسری های اجرایی را، بی هیچ محدوده و مبانی، آن هم طلبکارانه، از دارایی های دیگران مصادره کند، معلوم نیست چرا به صرف سرودن چند دیوان شعر، که غالبا در لغت و تکنیک بدهکار زبان عرب است، از لوازم افتخار و اقتدار و همبستگی ملی شناخته می شود!!! و چرا کشک سابان باستان ستا پیش خود گمان دارند که این زبان مشحون از لغات ترک و عرب را، از عهد کورش خزری ذخیره داشته اند؟!!!
باری از آن که همزمان در تدارک مقدمات و ملزومات دفتری جداگانه ام که به بررسی مو به موی کلمات شاهنامه می رسد و واوی را از قلم نمی اندازد تا معلوم شود دست پخت پارسی سازان دوازده قرن پیش، به کام جویای حقیقت و ذات و نفس بری و بیگانه با تعصب، طعم بازچشی محققانه را ندارد.
و اینک نمونه ای از مسیر آن مقصد را عرضه کنم تا معلوم شود که در تدارک چه کارم و قصدم از ساخت دفتری در باب شناسایی اتیمولوژیک و ارزش گذاری لفظی بر لغات شاهنامه چیست و چرا ما موظفیم که برای زبان ناتوان امروزین مان، که در لفافه ای از روکش قندی و رنگی کودک فریب پیچیده اند، راه اصلاحی بجوییم تا این همه در بیان ملی و بین المللی و فنی و حکمی درنمانیم.
مثلا در شاهنامه، مشتقات مصدر ساختگی و بی معنای آژدن در چند بیت و با چند معنای مختلف آمده که جز به کار ترمیم شکاف ادای منظور در ابیات شعر نمی آید و اگر بپرسیم در کدام متن به اصطلاح فارسی پیش از شاهنامه، آژدن را لااقل به یکی از معانی و منظوری که فردوسی رعایت کرده، به کار برده اند؟ موضوع را به گریبان و غیره درانی مشتی هیاهوگر بی مایه می کشانند!
به داغ جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بدیشان دده
زبان را نگه دار باید بدن
نباید روان را به زهر آژدن
میندیش ازان کان نشاید بدن
که نتوانی آهن به آب آژدن
نگه داشتن کار درگاه را
به زهر آژدن کام بدخواه را
به آتش بوی ناگهان سوخته
روان آژده، چشمها دوخته
به باژ اندر آمد به آتشکده
دلش بود یکسر به درد آژده
بزد نیزه ای بر میان دده
که شد سنگ خارا به خون آژده
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده
کنون بر کشیدم سپه را رده
هوا شد چو دیبا به زر آژده
ولف، که فرهنگ عظیم شاهنامه فردوسی را به زبان آلمانی تهیه و تنظیم کرده، برای این لغت بی هویت، که نه پدر و مادر دیروزش را می شناسیم و نه امروز به هیچ صورتی کاربرد دارد، معلوم نیست چه گونه، چند معنای مختلف، که احتمالا از مضمون و منظور ابیات به حدس درآورده، عرضه می کند که سوراخ کردن، محکم کردن و آمیختن را هم شامل می شود، تا هرکدام بر زخم بد نمای بی معنایی مطلق یکی از ابیات در نمونه های بالا مرهمی گذارد. حال اگر بپرسید که این آژده ملون المزاج و متعدد المنظور را فردوسی از کدام متن پیش از خویش اختیار کرده و در کدام کتاب ما قبل شاهنامه با یکی از این معانی به کار رفته است، فورا شما را کافر به افتخارات ملی و مستحق دوزخ «انیرانی» می دانند، بس که به سبب دست تنگی، از فرهنگ جست و جو و پرسش هراس زده می شوند! (ادامه دارد)
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (7)
پیشاپیش از تاخیر چند روزه ای که در نصب یادداشت جدید پیش آمد، از دوست و دشمن، پوزش می خواهم و خداوند را برای ادامه و اجرای این وظیفه ی زمان بر و نه چندان سهل، به یاری می خوانم.
باری، ایرج که شاهنامه از او نماد و مظهر نمایش خلق و خوی مهذب و از دنیا بریده و عارف و حکیمی بی تقصیر و کم سال می سازد، به قصد دلجویی و تجدید و تحکیم پیوند خونی و خویشی، نزد برادران می رود. سلم و تور در مجلسی با او در اطراف بی عدالتی و نیرنگ پدر در تقسیم و توزیع اقالیم جهان مجادله می کنند که سرانجام کار را به خنجرکشی می کشاند و همین جاست که این اسوه ی شهامت باستان پرستان و کهن ترین صاحب کتابی ایران، بلافاصله به چنان لابه و ناله ی سوزناک و رقت انگیزی زبان می گشاید و خود را در برابر مرگ تا اندازه ای ناچیز و لاعلاج و ترس خورده نشان می دهد، که هنوز هم نمونه ی الحاح و التماس برای رد و نهی حقیر آزاری شمرده می شود:
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین، خوش است
راستی که فردوسی با گذاردن این شعر بر زبان ایرج، تمام داستان سلطنت و اقتدار و جبروت دربار چندین قرنه فریدون را، در حد مور شمردن فرزند فریدون ساقط کرده است! باری عجز و التماس برادر کوچک تر، عواطف و احساسات و اخوت و مرحمت سلم و تور را بر نمی انگیزد، سر را از تن ایرج جدا می کنند و به نزد پدر می فرستند. فردوسی که چنین بی مروتی ها را نمی پسندد و با بازی های جهان چند چهره آشناست، عنان سخن را به بهانه مرگ ایرج در سوگ و نفرین ناسازگاری چرخ گردون و بد اقبالی و بخت برگشتگی ایرج می گرداند و به موعظه می سراید که:
جهانا بپروردیش بر کنار
وزان پس ندادی به جانش زینهار
نهانی ندانم تو را دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان، دل پر از داغ و درد
چو شاهان به کینه کشی خیره خیر
از این دو ستمکاره اندازه گیر
توصیف داغ دیدگی فریدون هم، فرصتی است تا فردوسی بار دیگر، زبان شکایت از رسم و آیین ناسازگار و بازی های ناگاه و ناپیدای جهان بگشاید و چنان که هرگز دنیا را به کام خویش و دیگران ندیده باشد، مهلتی می یابد تا به طعنه ی چند بیت گزنده، از رنج و درد درونی بکاهد، آدمی را از اعتنا و امید به دنیای دون باز دارد و یاد آوری کند که عجوز هزار داماد روزگار، کامی به کس نبخشیده، هرچند که کابینش بهای سنگین سرآمدن عمر است:
بر این گونه گردد به ما بر، سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
چو دشمنش گیری، نمایدت مهر
و گر دوست خوانی، نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
فریدون چند صد ساله، که یارای خون خواهی فرزند ندارد، ظاهرا به امید پدیدار شدن نسلی از ایرج، که به انتقام خون پدر قیام کند، ساکت می نشیند و از آن که سرانجام کنیزکی به نام ماه آفرید، که از ایرج بار داشت، دختر می زاید، فریدون دلسرد می شود. اما زمانی که دختر ایرج، که شاهنامه سازان نام تراشی برای او را فراموش کرده اند، به بلوغ می رسد، به ازدواج پشنگ نامی، از نسل جمشید، که برابر معمول آدم های شاهنامه نامی خالی از معنا دارد، در می آورند. از این وصلت پسری به نام منوچهر حاصل می شود که به خون خواهی پدر بزرگ بر می خیزد.
سلم و تور، برادران ایرج، چنان از وجود این نوه هراسان می شوند، که چاره را در قتل او می بینند، پس قاصدی نزد فریدون می فرستند و با چرب زبانی و پوزش، می خواهند که پدر منوچهر را به بارگاه آنان بفرستد. فریدون در بلوغ و احتمالا در هزار سالگی خود، دم به تله نمی دهد و به قاصد پاسخ می فرستد که منوچهر، همراه لشکری به قصاص پدر بزرگ قصد پیکار دارد. قاصد به نزد سلم و تور، که گرچه یکی شاه خاور و دیگری شاه باختر است، اما در چادری به انتظار بازگشت اویند، می رسد.
بار دیگر کار به جنگ واگذار می شود، سلم و تور به ایران لشکر می کشند و سپاهیان دو جناح، در دشت رو به رو می شوند. روز نخست را رجز می خوانند و اعقاب خود را می ستایند و در پایان روز، قارن، از پیش کاران و سرداران سپاه ایرج و فریدون، به سپاهیان بشارت می دهد که کشته شدگان در این نبرد مستقیما به بهشت می روند!!! روز بعد، شعله ی چنان نبردی بالا می گیرد که مشغول شدن به شرح و بسط و شمارش لشکریان و وصف ساز و برگ جنگی آن، برای فردوسی تنها مهلت کوتاهی برای تنفس می گذارد تا به بیتی سردرگمی خود را خلاصه کند.
زمانه به یک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ
شب هنگام سلم و تور نقشه شبیخون بر سپاه منوچهر را می کشند اما منوچهر از ماجرا با خبر می شود، جنگ دیگری در می گیرد، و سرانجام منوچهر سر از تن تور جدا می کند و در تابوتی با تشریفات بیشتر به دربار فریدون می فرستد. بار دیگر احساسات فریدون و این بار در غم مرگ فرزند ناخلفی که ظاهرا خود علیه او لشکر بسیج کرده بود، غل غل می کند و فیلسوفانه می سراید که:
که فرزند هر چند پیچد ز دین
بسوزد به مرگش پدر همچنین
باری، خبر و ماجرای مرگ تور به سلم میرسد، به دژی به نام الانان می گریزد و قارن سابق الذکر که مهر سلطنت تور را به چنگ آورده بود، به قصد تسخیر قلعه می رود و قرار می گذارد که اگر به سلامت وارد قلعه شد، درفشی را به علامت بر افرازد تا سپاه به دژ یورش برد. قارن به سیمای قاصد تور، مهر شاهی را به قلعه بانان نشان می دهد و به دژ وارد می شود. در این جا هم فردوسی فرصت را مناسب می بیند تا به سرزنش بی تدبیری آدمی، از زبان جنگی پلنگی بنشیند.
چنین گفت با بچه، جنگی پلنگ
که ای پر هنر بچه ی تیز چنگ
ندانسته در کار، تندی مکن
بیندیش و بنگر ز سر تا به بن
به گفتار شیرین بیگانه مرد
به ویژه به هنگام ننگ و نبرد
پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هر چه باشد به ژرفی ببین
نگر تا یکی مهتر تیز مغز
پژوهش چو ننمود در کار نغز
ز نیرنگ دشمن نکرد ایچ یاد
حصاری بدان گونه بر باد داد
(ادامه دارد) 
فردوسی،بیرو ن از شاهنامه (۸)
باری، سپاهیان منوچهر به اشاره درفش قارن به درون قلعه الانان می تازند و قارن، خود از قلعه خارج می شود و مژده فتح را نزد منوچهر می برد. منوچهر خبر می گوید که در غیبت او، کاکوی نامی از نوادگان ضحاک، به نیابت از سلم از دژ هوخت گنگ!!! با صد هزار سپاهی حمله آورده و دلاورانی از ایشان را کشته و هنوزکسی به مقابله ی با او برنخاسته است. قارن دست به شمشیر می برد و در چشم بر همزدنی کاکوی صاحب صد هزار سپاهی را از پای در می آورد! با مرگ کاکوی، ستون اقتدار و مقاومت سلم درهم می شکند و سلم به ساحل دریا می گریزد و  چون از سر بی بختی، کشتی یا قایقی برای گریز نمی یابد، سپاه منوچهر سر می رسد و رویارویی صورت می گیرد. منوچهر، برای حریف بی سلاح و درمانده، برابر معمول ابتدا رجز خوانی می کند و سرانجام ماجرا با کشته شدن سلم و تسلیم و بیعت سپاهیان او تمام می شود، تا سر بریده ی سومین پسر را نیز به نزد فریدون فرستند. منوچهر به بارگاه فریدون می رود که پای بر لب گور، قاصدی به ناشناسی تاریخی به نام سام نریمان می فرستد، که معنای نام او هم معلوم نیست و بدین گونه فریدون، سلطنت را به منوچهر و منوچهر را به سام می سپارد که شاه نامه او را نمی شناساند و نمی گوید چرا باید سرپرست منوچهر شود. پس از این تمشیت امور، فریدون با خیالی آسوده به مرگ رو می کند تا برای فردوسی فرصتی فراهم شود تا در مرثیه سرایی برای فریدون، حتی به رسم زمان ما، به تکریم و تذکر نیک سیرتی تازه در گذشته، تعارفی کند و تک بیتی سراید که:
فریدون بشد نام از او ماند باز
برآمد برین روزگاری دراز
همه نیک نامی بد و راستی
که کرد ای پسر سود از کاستی؟
باری، پیکر بی جان فریدون را بر تختی از عاج و در دخمه ای که زینت شده به یاقوت و لاژورد قرار می دهند. در این جا تظاهرات پریشان خاطرانه ی منوچهر در سوگ فریدون، به فردوسی فرصتی می دهد تا از متن داستان بگریزد و شکواییه ی غرایی در فراق دلبندان و ضم ناپایداری دنیا بسراید:
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
یکایک همی پروریشان به ناز
چه کوتاه عمر و چه عمر دراز
چو مر داده را باز خواهی ستد
چه غم گر بود خاک آن گر بسد!!!
اگر شهریاری و گر زیر دست
چو از تو جهان آن نفس را گسست
همه درد و خوشی تو شد چو آب
به جاوید ماندن دلت را متاب
خنک آن کز او نیکویی یادگار
بماند، اگر بنده گر شهریار
باری گرچه هنوز معنای آن «بسد» آمده در بیت سوم بالا، بر کسی روشن نیست، اما منوچهر بی اعتنا به این گونه امور، در شصت سالگی بر تخت پادشاهی می نشیند تا ۱۲۰ سال پادشاهی کند، در مجلس تاجگذاری، به ذکر اقتدار و عظمت خود می پردازد و پیشاپیش در معرفی مشی حکومتی خود، وعده می دهد که جهان را بر از دین برگشتگان، ظالمان و کسانی را که در آمد و عایدی بیش از نیاز خود و خانواده دارند تنگ می گیرد و در زمره کافران و مستوجب لعن و نفرین ابدی خود و خداوند می شمارد.
هر آن کس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نماینده ی رنج، درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
بر افراشتن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نمایند رنج
همه سر به سر نزد من کافرند
و ز اهریمن بد کنش بد ترند
هر آن دینور کو نه بر دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود.
اما معلوم نیست که چرا شاهنامه پس از آن رجز خوانی و این اعلام برنامه ی منوچهر، گرچه مقرر بوده است که صد و بیست سال پادشاهی کند، اما داستان او را پس از نشست تاج گذاری مجمل می گذارد و به حاشیه نویسی در باب زندگی سام نریمان می پردازد. (ادامه دارد)
فردوسی بیرون از شاه نامه (۹)
در مطلع حکایت زادن زال، که باز هم بازیگر از راه رسیده ای به شاهنامه  است با نامی بدون معنا، بیتی مصدق این ادعاست که متن و مضمون شاهنامه، با اندیشه فردوسی بی ارتباط بوده، مصالح آن را کسان دیگری به فردوسی میرسانده اند و شاعر، در برابر دستمزد، افسانه های تلیقینی و ظاهرا باستانی دریافتی را به صورت شعر به پیکر کتابی با ظاهر تاریخ ایران باستان تزریق می کرده است.
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپویندم از گفته باستان
باری، سام نریمان با خبر می شود که صاحب فرزند پسری سپید موی شده و نا امید و دلسرد، از بیم طعنه بد گویان و بد خواهان، پنهانی او را به کوه البرز می برد و رها می کند. فردوسی که چنین سفاکی را نسبت به نوزادی که هنوز سپید را از سیاه باز نمی شناسد، نمی پسندد و عشق و علقه ی بی مزد و منت میان مادر و فرزند را ذاتی می داند، که قانون طبیعی آن در میان درندگان نیز برقرار است، در بیانی سراسر تحقیر و تمسخر نسبت به وجدان و اخلاقیات معتمدان دربار فریدون، محبت بی حد و حساب ماده شیری را نسبت به توله اش چنین روایت می کند:
چنان پهلوانزاده بی گناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفکند خوار
چو بفگند، برداشت پروردگار
یکی داستان زد بر این ماده شیر
کجا کرده بد بچه را شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر ز من بگسلی
قضا را، سیمرغی در طلب خوراک برای جوجگانش به اطراف سر می کشد و زال گرسنه و گریان و عریان را می یابد. فردوسی که هنوز از تصویر و تصور این کودک آزاری، آرامش ندارد، زبان درشت گویی می گشاید و می سراید که اگر زال فرزند پلنگان و درندگان بود، عاقبت به تری می یافت و بدین ترتیب با سخنی در پوشش، شخصیت سام را در جایگاهی فروتر از بهائم قرار می دهد:
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایه ای یافتی ز آفتاب
باری، به لطف خداوند، سیمرغ و جوجه هایش نسبت به زال عطوفت نشان می دهند، از خوردن او در می گذرند و چون عضوی از خانواده، او را در لانه پذیرایی می کنند و پرورش می دهند. کودک در دامان سیمرغ رشد می کند و معلوم نیست از چه طریق، چنان شهره آفاق می شود که بار دیگر فردوسی از شاهنامه می گریزد و به نیم بیتی تذکری در باب رسم روزگار می دهد: 
 نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
شبی، سام در عالم رویا، سواری می بیند که از جانب هند خبر زال را در کوه البرز می آورد!!! میتوان گمان کرد که شخص فردوسی و آورندگان اخبار شاهنامه به او، نه البرز را می شناخته و نه از موقعیت هند خبر داشته اند وگرنه چنین اطلاعات نادرست و مضحک جغرافیایی را در شاهنامه نمی آوردند. سام موبدان را به تعبیر و تفسیر آن چه در خواب دیده و آن چه در بیداری از رهگذران و کاروانیان شنیده، فرا می خواند. موبدان به اتفاق زنده بودن کودک را تایید و به او توصیه می کنند به درگاه خداوند، توبه و انابه کند.
شبی دیگر، سام در رویا، پرچمی بر افراشته را از فراز کوه البرز در هند و جوانی برومند و برنا را می بیند که موبد و سرداری، شانه به شانه او ایستاده اند. موبد به خطاب و عتاب نزد سام می آید و فردوسی دوباره مجالی می یابد تا از زبان او، اساس شخصیت سام را زیر سئوال برد:
که ای مرد بی باک و نا پاک رای
ز دیده بشستی تو شرم خدای
سام نریمان، پریشان و آشفته پس از بیداری رهسپار کوه البرز می شود، توبه می کند، رخساره بر خاک می ساید و فردوسی در وصف بازگشت او به سوی خداوند می گوید:
بدانست کو، دادگر داور است
توانا و از برتران برتر است
باری، با عنایت الهی توبه سام نریمان پذیرفته می شود. سیمرغ که از فراز کوه، تشخیص می دهد که این پدر پشیمان و آزرده خاطر، سام است که در پی فرزند آمده، نزد زال می رود، او را «زال زر» می نامد و خبر می دهد که پدر به جستجوی او آمده و هنگام جدایی از لانه است و زال را که به ادعای شاهنامه با آن که هرگز آدمی ندیده، زبان و گفتار و استدلال عاطفی را از سیمرغ آموخته است، مجاب می کند که بخت خویش را در رسیدن به پادشاهی، در دربار پدر نیز بیازماید. سپس مشتی از پر های خود را به زال می دهد که اگر از ناسازی روزگار، گزندی به او رسید، یکی از آن پرها را بسوزاند، تا سیمرغ فورا برای مدد به او حاضر شود.  زال و سام یکدیگر را ملاقات می کنند و این بار سام، بر او نام «زال دستان» می گذارد.  اخبار این بازیافت و آشتی خانوادگی به منوچهر می رسد منوچهر که خود دو پسر با نام های نوذر و زرسپ دارد، که معنای نام های آنان هم معلوم نیست، به نوذر فرمان دهد تا فرزند به خانواده بازگشته سام را به دیدار و دربار او دعوت کند. منجمان طالع زال را فرخنده می گویند. پس منوچهر با آسوده خیالی او را با پیش کش ها و هدایای متنوع و نفیس، راهی دیار زابلستان می کند و از اهل کابل و دنبر و مای و چین و هند تا دریای سند و از زابلستان تا دریای بست را به بیعت با زال وا می دارد. منطقه ای که بی اطلاعی جغرافیایی ما نسبت به مای و دنبر و دریای بست اجازه نمی دهد تا به درستی میدان و محدوده آن را معین کنیم!
باری سام که ظاهرا از سوی منوچهر مامور جنگ با گرگانیان و مازندرانیان شده بود، عازم ماموریت می شود و زال دستان، که ناگهان مالک یک امپراتوری شده است، از رنج دوری دوباره پدر و از ساز نا کوک سرنوشت خویش می نالد که هرگز با اهل خانه محشور نبوده و دیگر بار می بایست از پدر جدا شود. سام نریمان به فرزند توصیه می کند که دل قوی دارد که آینده شناسان طالعش را رام و آرام گفته اند. زال مجاب و به فراگیری دانش مشغول می شود و به درجاتی می رسد که مرد و زن، شیفته و مبهوت علم و آگاهی او می شوند.
باری، زال دستان از خانه نشینی تنگ خلق و به قصد سیاحت عازم سرزمین هندوان می شود. در راه به کابل می رسد که مهراب نامی از نوادگان ضحاک، پادشاه آن سرزمین است. مهراب که نام او هم چون پدر بزرگش ضحاک فاقد معناست، به استقبال زال می رود. در مجلس بزم شاهانه که به شادی ورود او ترتیب داده شده بود، کسی به زال می گوید که مهراب، دختری پاک و زیبا روی در پرده دارد که رویی از خورشید تابنده تر دارد.
اگر ماه جویی همه روی اوست
وگر مشک بویی همه مویاوست
بهشتی است سر تا سر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کز او رفت آرام و هوش 
وصف جمال و کمال این ماهروی پرده نشین، کار خود را می کند و چنان رغبتی در زال پدید می آورد که همان شبانه عاشق دختر نادیده می شود. روز بعد زال که در بارگاه خود با شکوه و جلال نشسته بود، مهراب به دیدار او می آید و تقاضا می کند که زال با او  همخان شود. زال می گوید که او از نسل ضحاک و می گسار و بت پرست است و همخانی آن ها ممکن نیست. مهراب از بارگاه زال خارج می شود در حالی که دل زال همچنان در عشق دختر مهرابمی گداخت. ( ادامه دارد)
فردوسی، بیرون از شاهنامه (10)
باری، روزی مهراب، به سرکشی شبستان خویش می رود و در آن جا دو زیبا رو با نام های رودابه و سیندخت می بیند که برابر معمول نام هایی بی معنا و مفهوم اند. نحوه معرفی و برخورد مهراب با این دو تازه وارد به شاهنامه چندان غریبه وار است که آدمی حیرت می کند چطور مهراب از دیدار آن دو، که در ادامه معلوم می شود یکی از آن ها دختر خود اوست، چنین شگفت زده و مسحور شده است! سیندخت نزد مهراب می آید و چنان که گویا از ماجرای دیدار او با زال آگاهی کامل دارد از چند و چون رفتار و کردار و معاشرت زال می پرسد. مهراب در پاسخ سیندخت، زبان به تبلیغ و تشریح رشادت ها و دلاوری های زال در میدان نبرد و زر افشانی او در بزم و سر افرازی اش در رزم می گشاید و تنها ایرادش را در سپید مویی او می گوید!!!
به گیتی در، از پهلوانان گرد
پی زال زر، کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش به ایوان نگار
نبینی و بر زین، چون او یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
چو بر گاه باشد زر افشان بود
چو در جنگ باشد، سر افشان بود
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
به کین اندرون چون نهنگ بلاست
به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشاننده خاک در کین، به خون
فشاننده خنجر آبگون
از آهو همین کش سپدست موی
نگوید سخن مردم عیب جوی
سپیدی مویش بزیبد همی
تو گویی که دل ها فریبد همی
گرچه مهراب اوصاف زال را برای سیندخت می گوید، اما رودابه را حالی به حالی و غیابا عاشق زال می کند، صورت اش گل می اندازد، از خواب و آرام می افتد و به وسوسه دیدار زال مبتلا می شود. فردوسی که هیچ فرصتی را در شاهنامه برای سرزنش زنان از دست نمی دهد، بلافاصله از شاهنامه بیرون می زند و با زبانی تلخ در وصف دل بانوان، که آن را جایگاه دیو می شمرد، می سراید که:
چو بگرفت جای خرد آرزوی
دگرگونه برشد به آیین و خوی
چه نیکو سخن گفت آن رایزن
ز مردان مکن یاد در پیش زن
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای
رودابه که پنج کنیز همراز دارد، نزد آنان از عشق خود می گوید و آنان را به چاره جویی و استمداد می خواند:
بدین بندگان خردمند گفت
که بگشاد خواهم نهان از نهفت
شما یک به یک راز دار منید
پرستنده و غمگسار منید
بدانید هر پنج و آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که من عاشقم همچو بحر دمان
از او بر شده موج بر آسمان
از راه این اشعار، ما با مبداء یکی از پر کار برد ترین لغات مجموعه ی فکاهی شب های برره، یعنی «بید» آشنا می شویم و از این بابت باید خود را مدیون فرهنگ شاهنامه بدانیم!!! کنیزکان از بروز این عشق دچار تحیر می شوند و زبان به سرزنش رودابه می گشایند که از پدر حیا کند و طالب وصلت با آن پیر زاده ی مرغ پرورده نباشد، تا خواننده پس از ده ها بیت سرگردانی، بالاخره دریابد که آن پری پیکری که هوش از مهراب برده بود، دختر خود اوست! اما اندرز خدمه به گوش رودابه نمی نشیند و پاسخی می آورد که به راستی شنیدنی است: 
دل من چو شد بر ستاره تباه
چگونه توان شاد بودن به ماه
به گل ننگرد آن که او گل خور است
اگر چه گل از گل ستوده تر است
که را سرکه دارو بود در جگر
شود ز انگبین درد او بیشتر
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین
 نه از تاجداران ایران زمین(!؟)
به گمان من این اعتراف نامه ای که فردوسی در باب زال بر زبان رودابه می گذارد، نوعی اعلام انزجار شخص او در باره عناصر و آدم های داستان است، زیرا زال را ستاره ای در برابر ماه، خاک و گلی در مقابل گل و سرکه ای در برابر انگبین می گوید و می سراید که رودابه او را با فغفور چین و پادشاه ایران هم عوض نمی کند. احتمالا فردوسی از یاد برده است که دو صفحه پیش تر، منوچهر زال را به پادشاهی سیستان و ایران و افغانستان و چین و هند منصوب کرده بود!!! سرانجام کنیزکان که نصیحت را در گوش رودابه کارساز نمی بینند، ظاهرا به بنجل پسندی او تسلیم می شوند و برای وصال  این دل داده اعلام آمادگی می کنند و در ماه فروردین، خوش خوشک و گل چینان به سراپرده ی زال نزدیک می شوند که ظاهرا با قصد شکار به بیابان زده بود. زال با دیدن این کنیزکان گل چین و سرخوش، از احوال آنان می پرسد و چون جواب می شنود که آن ها از کنیزکان دختر مهراب اند، دست به اداهای نمایشی می زند، تیری به کمان می گذارد، «خشیشار» از آب پریده ای را دوباره از آسمان به رود خانه باز می گرداند و آن گاه یکی از غلامان اش به نام «ریدک» را می فرستد تا با کشتی، پرنده تیر خورده را از آب بگیرد!!! احتمالا به زمان فردوسی، ریدک معنای کنونی را نداشته است، ولی نمی دانیم همین ریدک چه گونه با یکی از کنیزان رودابه برخورد می کند و زبان به ستایش ارباب اش زال می گشاید. کنیز رودابه هم در نمی ماند و در وصف دختر مهراب حرف های شیک می زند و سرانجام آن دو خدمت کار، با یکدیگر توافق می کنند که زال و رودابه مناسب همند و باید همسر یکدیگر شوند!!! فردوسی چنان که از احتمال سرگرفتن این وصلت پریشان خاطر باشد، بار دیگر از صفحات شاهنامه می گریزد، پرهیز از جفت جویی را موجب آسودگی مرد می گوید و فرصت را برای بد زبانی درباره زنان مناسب می بیند.
به پیوستگی چون جهان رای کرد
دل هر کسی مهر را جای کرد
چو خواهد گسستن نبایدش گفت
ببرد سبک جفت را او ز جفت
گسستنش پیدا و بستن نهان
به این و به آن است خوی جهان
دلاور چو پرهیز جوید ز جفت
بماند به آسانی اندر نهفت
بدان تاش دختر نباشد ز بن
بباید شنیدنش نیکو سخن
چنین گفت مر جفت را باز نر
چو بر خایه بنشست و گسترد پر
کز این خایه گر ماده بیرون کنی
ز پشت پدر خایه بیرون کنی!!!
بدین ترتیب فردوسی می گوید که حتی پرندگان وحشی نیز خواهان فرزند دختر نیستند و از زبان باز نر به باز ماده اخطار می دهد که اگر از تخم ها دختر بیرون بیاورد، از تخم گذاری های بعد خبری نخواهد بود !!! (ادامه دارد) 
فردوسی، بیرون از شاهنامه (11)
باری، ریدک با شادمانی نزد زال باز می گردد و ماجرا را تعریف می کند. زال به ریدک فرمان می دهد تا کنیزان رودابه را، که پیش از این فردوسی معلوم کرده بود برای دیدار زال، از «کابلستان» به «زابلستان» آمده بودند، با پیام و گل و گوهر فراوان، نزد رودابه به کابلستان و به دربار مهراب باز گرداند.
خرامان ز کابلستان آمدیم
بر شاه زابلستان آمدیم
بدین چاره تا آن لب لعل فام
کنیم آشنا با لب پور سام
جواهرات را همراه یک دست دیبای گران مایه ی زربفت برای هر کدام، به کنیزکان می دهند و رازی را که حامل و دریافت کننده آن، از خلال اشعار شاه نامه قابل شناسایی نیست، «پرستنده» ای با «ماه دیدار» ی در میان می گذارد، که ظاهرا همان ریدک بوده است.
پرستنده با ماه دیدار گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
مگر آن که باشد میان دو تن
سه تن، نانهان است و چار، انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای
سخن گر به راز است، با من سرای
ریدک نزد زال باز می گردد و گزارش می دهد. زال به گلستان و نزد کنیزان رودابه می رود و از چند و چون بر و بالا و رای و تدبیر رودابه می پرسد و تهدید می کند که اگر ناراستی در گفتارشان بیابد، آن ها را زیر پای پیلان خواهد فرستاد. رخسار کنیزکان از تهدید زال چون «سندروس» می شود که نمی دانیم چه رنگی است، نزد زال به زمین بوسی می افتند و با ترس و لرز به تحسین زال و سام و رودابه می پردازند: 
رخ بندگان گشت چون سندروس
به پیش سپهبد زمین داد بوس
از ایشان یکی بود کهتر به سال
که او شد سخن گوی پر دل به زال
چنین گفت کز مادر اندر جهان
نزاید کسی در میان مهان
به دیدار سام و به بالای او
به پاکی دل و دانش و رای او
دگر کس چو تو ای سوار دلیر
بدین برز و بالا و بازوی شیر
سه دیگر چو رودابه ی خوب روی
یکی سرو سیمین با رنگ و بوی
ز سر تا به پای اش گل است و سمن
به سرو سهی بر سهیل یمن ...
زال بر اثر توصیف کنیزک، که تا پنج بیت دیگر ادامه می یابد، دچار بی تابی می شود و از کنیزک راه و رسم دیدار از رودابه را می پرسد. کنیزک قول می دهد که قضیه را سر و سامان دهد، لب رودابه را بر لب زال برساند و پیشاپیش پیشنهاد می کند که زال با کمند از دیوار کاخ رودابه بگذرد و به دیدار او برود. سرانجام و همان شبانه، آن پنج کنیز رودابه، از زابل به کابل می روند، که ۸۵۰ کیلومتر فاصله دارد، پر ازکوه های سر به فلک کشیده، و به روایت سعدی مملو از راهزنان بی سر و پا!!!
کنیزکان شبانه به کاخ مهراب باز می گردند و معلوم نیست به چه دلیل نگهبان قلعه به آن ها بند می کند که چرا دیر هنگام به قلعه باز می گردند. کنیزکان بهانه می آورند که بهار است و به گل چینی رفته اند، دربان حرف های بی سر و ته و نامربوطی می زند و سر انجام کنیزکان به نوعی از چنگ او خلاص می شوند و به دیدار رودابه در کاخ مهراب می روند و گرد راه نتکانده چنان به شرح رنگ رخسار و یال و کوپال و اخلاق و رفتار زال می پردازند که رودابه شیفته وار دستور می دهد که خانه ی شخصی و خلوتگاه اش را بیارایند، بار دیگر کنیزکان اش را برای دعوت دیدار به دستگاه زال می فرستد و به انتظار او می نشیند.
زال، از فرط اشتیاق، آن ۸۵۰ کیلومتر راه را پیاده طی می کند، شبانه خود را به خلوت خانه رودابه می رساند و او را می بیند که در ایوان بام به انتظار ایستاده است. رودابه با دیدن مهمان زبان به ستایش او باز می کند و زال هم متقابلا با شیرین زبانی، قربان صدقه رودابه می رود. پس از طی این مقدمات، بالاخره رودابه زلفان بافته اش را، که تا زیر دیوار قصر می رسیده، مانند دو کمند، برای زال می فرستد تا از آن بالا رود و خود را به بام قصر برساند. زال گیسوان رودابه را می بوسد و خلاف تمام روایت ها و تصاویری که تاکنون از این صحنه عاشقانه شاهنامه دیده ایم، تعارف رودابه را رد می کند، از جایی طنابی می یابد، آن را به کنگره قصر بند می کند، خود را به رودابه می رساند، شب را در آغوش او می گذراند و پس از درد دل زیاد، صبح از راه همان طناب بار دیگر به زابلستان باز می گردد.
بگیر این سیه گیسو از یک سوم
ز بهر تو باشد همی گیسوم
نگه کرد زال اندر آن ماهروی
شگفت آمدش زان چنان گفتگوی
بسایید مشکین کمندش به بوس
که بشنید آواز بوسش عروس
چنین داد پاسخ که این نیست داد
بدین روز، خورشید روشن مباد
که من خیره را دست بر جان زنم
برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفکند بالا، نزد هیچ دم
پس از بازگشت، موبدان را فرا می خواند و راز و احوال خود را با ایشان می گوید. موبدان که می دانند مهراب از نسل ضحاک و وصلت و آشتی میان این دو خانواده نامیسر است، لب از سخن فرو می بندند. لکن زال به التماس و وعده پاداش نیکو و کلان از ایشان می خواهد در کار و چاره او پژوهش کنند. موبدان مستاصل، جفت خواهی او را خلاف و مکروه نمی بینند و از او می خواهند به عقل و درایت خویش نامه ای به شاه بنویسد و با او رای زنی و چاره اندیشی کند. زال نویسنده ای را می خواند، نامه ای به سام می نویسد و پس از مدح خدا و مجیز گویی، به ذکر مصیبت زندگی خود می پردازد و از پدر گله می کند که چرا او را در کودکی در هندوستان به سیمرغ سپرده است؟!!! و بالاخره از این همه مقدمه چینی نتیجه می گیرد که اگر رفتار ناشایست پدر حاصل تقدیر و مشیت الهی بوده، پس اینک عشق و دلباختگی او نسبت به دختر مهراب نیز تاثیر قضا و قدر و خواست خداوند است!
ز مادر بزادم بدان سان که دید
ز گردون به من بر، ستمها رسید
پدر بود در ناز و خز و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند
نیازم بدان کو شکار آورد
ابا بچگان در شمار آورد
همی پوست از باد بر من بسوخت
زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت
همی خواندندی مرا پور سام
بر اورنگ بود سام و من در کنام
چو یزدان چنین راند اندر برش
برین گونه پیش آوریدم روش
کس از حکم یزدان نیابد گریغ
اگر چه بپرد بر آید به میغ
سنان گر به دندان بخاید دلیر
بدرد از آواز او چرم شیر
گرفتار فرمان یزدان بود
اگر چند دندانش سندان بود
بعد درخواست خود برای موافقت ازدواج با رودابه را مطرح می کند و بار دیگر همان ناله پیشین را سر میدهد که:
 پدر یاد دارد که چون مر مرا
بدو باز داد ایزد داورا
به پیمان چنین گفت پیش گروه
چو باز آوردیم از البرز کوه
که هیچ آرزو بر دلت نگسلم
کنون اندرین است بسته دلم
بدون سخت گیری در این باب که چه گونه آن کوه در هندوستان در این جا «البرز کوه» نامیده می شود، داستان را دنبال کنیم که می گوید پس از رسیدن نامه، سام خشمگین، زبان به دشنام زال می گشاید و ایل و تبار فرزند را به ناسزا می بندد.
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هر چه از گوهر او سزید
چو مرغ ژیان باشد آموزگار
چنین کام دل جوید از روزگار
(ادامه دارد)
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۲)
باری سام نریمان به ستاره شناسان و موبدان متوسل می شود، تا از بخت بلند زال و رودابه و میمنت وصلت ایشان و نیکو اختری فرزندی که پدید خواهند آورد، بشارت دهند. فرزندی دلاور و برومند که از نشانه های اقبال پادشاهی اش این خواهد بود که اهل سگسار و مازندران را از دم تیغ خواهد گذراند و بر اهالی توران سخت خواهد گرفت!!!
جهانی به پای اندر آرد به تیغ
نهد تخت شاه از بر پشت میغ
ببرد پی بد سگالان ز خاک
به روی زمین بر نماند مغاک
نه سگسار ماند نه مازندران
زمین را بشوید به گرز گران
ازو بیش تر بد به توران رسد
همه نیکویی زو به ایران رسد
به خواب اندر آرد سر دردمند
ببندد در جنگ و راه گزند (؟!!!)
بدو باشد ایرانیان را امید
وزو پهلوان را خرام و نوید
پی باره ی او چماند به جنگ
بمالد بر و روی جنگی پلنگ
خنک پادشاهی که هنگام اوی
زمانه به شاهی برد نام اوی
چه روم و چه هند و چه ایران زمین
نویسد همه نام او بر نگین
سام آسوده خاطر می شود، زر و سیمی به موبدان می بخشد و نمی دانیم چرا تصمیم می گیرد سپاهی به نزد زال بفرستد.  پس قاصد را با اخبار نیکو بر می گرداند که وعده های داده شده ی پیشین را خلاف نخواهد کرد. قاصد به نزد زال می رسد و او را از پیام سام و ورود سپاه آگاه می کند و زال از فرط شادی از خواب و خوراک می افتد.
شاه نامه می گوید که میان زال و رودابه زنی پیغام بری می کرد. زال او را فرا می خواند و پیغامی به رودابه می فرستد که سام نریمان به وصلت راضی شده و دوران دوری به پایان خواهد رسید. رودابه درم و جامه ای به قاصد می بخشد و انگشتری گران بها برای زال می فرستد. هنگام خروج قاصد، سیندخت، یعنی همان سیم تنی که محراب از دیدن او همراه دخترش به شعف درآمده بود و بالاخره در این جا مادر رودابه معرفی می شود، راه قاصد را می بندد و سبب حضور او را می پرسد. قاصد خود را فروشنده ی سیار زیورآلات معرفی می کند و سیندخت که ظاهرا قانع نشده، خشمگین قاصد را به روی زمین می کشد، او را لگد کوب می کند و جایی با طناب می بندد. بعد به کاخ خویش می رود و رودابه را به حضور می خواند. رودابه تمام ماجرا را برای او می گوید و به مادر اطمینان می دهد که با زال فقطزیک دیدار ساده داشته است و دیگر هیچ! سیندخت که انتخاب او و راز داری قاصد را می پسندد قاصد بسته شده را باز و پس از مشتی نصیحت و سفارش برای راز داری، مرخص می کند.
باری، مهراب به بارگاه می آید و سیندخت را افسرده و پریشان می یابد. سیندخت زبان گله از زمانه می گشاید و به محراب هشدار می دهد که دخترشان عاشق زال شده و می رود تا افتخارات کهن خانواده را از راه این وصلت به باد دهد و با آه و ویلا می گوید تاج و تخت و این همه گنج و گهر که اندوخته ایم را باید به دشمن بسپاریم که زال به طمع مال و مکنت و سلطنت ، دل و دین از رودابه ربوده و دخترک ساده اندیش، به مهر او بسته شده است. فردوسی در میان این زاری ها و دل تنگی های سیندخت آهسته به میان داستان می خزد و زبان اندرز همیشگی خود را در معرفی فرمان های زندگی می گشاید.
سرای سپنجی بر این سان بود
یکی خوار و دیگر تن آسان بود
یکی اندر آید دگر بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد؟
به تنگی دل غم نگردد دگر
بر این نیست پیکار با دادگر
دیگ غیرت مهراب می جوشد و قسم می خورد که خون دختر را خواهد ریخت و خود را ملامت می کند که چرا از رسم و آیین اجدادش سر باز زده و در بدو تولد، دختر نوزادش را سر نبریده است!
بپیچید و انداخت او را به دست
خروشی بر آورد چون پیل مست
همی گفت چون دختر آمد پدید
ببایستمش در زمان سر برید
نکشتم ، نرفتم به راه نیا
کنون ساخت بر من چنین کیمیا
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد
اشاره مهراب و افسوس او  بر عدم اجرای سنت دختر کشی نیاکانش، درباره رودابه، از زمره پرسش های مهم از باستان ستایانی است که پیوسته مضمون شاهنامه را سند تاریخ و مدنیت اجداد ممتاز و با فرهنگ خویش گفته اند و از آن که مدعی می شوند که جهانیان رسم و رسوم زندگی و دانش را از اجداد آریایی آن ها فرا گرفته اند، پس از این اعتراف مهراب، باید که آن دختر کشی را هم که به عرب نسبت می دهند تقلیدی از رفتار اجداد خود و حاصل تاثیر پذیری اعراب از فرهنگ و تمدن درخشان ایران باستان بشناسانند!!! 
مهراب از بیم جان و از شرم اوضاع پیش آمده هراسان می شود و چون یارای مقابله با زال را نمی بیند بر پنهان ماندن ماجرا تاکید می کند. سپس دختر را نزد خود می خواند، او را سرزنش می کند و دشنام می دهد. رودابه با دل پر درد و رویی زرد به خانه اش باز می گردد. سرانجام حدیث این دلدادگی به گوش منوچهر هم می رسد، با موبدان و بزرگان به رایزنی می نشیند که گرچه او و اجدادش نام و ننگ ضحاک را از زمین زدوده اند، اما بیم آن می رود که بار دیگر از پیوند دخت مهراب و پور سام نریمان، کسی از نسل و مسلک ضحاک سر بر آرد و در اثر گرایش به ذات بد گوهر نژاد مادری، بار دیگر ظلم و جور بر پا شود. موبدان محافظه کارانه با او همدلی می کنند و رای نهایی را به عهده او می گذارند تا هر آنچه صلاح می بیند انجام دهد. منوچهر، نوذر و بزرگان و خاصان را فرا می خواند که نزد سام بروند، چند و چون ماجرا را بپرسند و او را نزد منوچهر بیاورند. پس روز بعد سام، بنا بر معمول شاهنامه،  با سپاهی گران! به بارگاه منوچهر می رود...( ادامه دارد)
 
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۳)
سوی بارگاه منوچهر شاه
به فرمان او برگرفتند راه
منوچهر چون یافت زو آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
ز ساری و آمل برآمد خروش
چو دریای جوشان برآمد به جوش
در این جا بار دیگر جغرافیای ایران را در شاهنامه درهم ریخته می بینیم و معلوم نیست چرا فردوسی عازم شدن سام و لشکرش به بارگاه منوچه ظاهرا نشسته در سیستان را، موجب برآمدن خروش از آمل و ساری در مازندران می گوید! باری، سام به نزد منوچهر می آید. منوچهر با روی گشاده او را می پذیرد و از احوال و اوضاع جنگ او با جنگاوران مازندران و سگسار می پرسد. سام زبان لاف و گزاف می گشاید و جنگاورانی مهیب تر از اسپان تازی و دلاور تر از گردان ایرانی را توصیف می کند که البته وقتی از آمدن او آگاه شده اند، نعره زنان کوه تا به کوه از شهر بیرون آمده و به جنگ با او برخاسته اند. در این معرکه که  گویا سپاه سام از آن جنگاوران هراسیده اند، سام مجبور می شود با گرز سیصد منی، یعنی نهصد کیلویی، ابتدا به ادب کردن سپاه خود و سپس به جنگ کرکوی نامی برود که گرچه از تخمه ی ضحاک معرفی می شود ولی مانند همیشه نامی بدون معنی دارد. سام به محض نزدیک شدن، کرکوی را از روی زین بر زمین می زند و استخوان های اش را خرد می کند تا سپاه سیصد هزار نفری مازندرانی از هیبت او رو به فرار گذارند! 
برفتم بدان شهر دیوان نر
چه دیوان که شیران پرخاشخر
از اسپان تازی تگاور ترند
ز گردان ایران دلاور ترند
سپاهی که سگسار خوانندشان
پلنگان جنگی گمانندشان
ز من چون بدیشان رسید آگهی
وز آواز من مغزشان شد تهی
به شهر اندرون نعره برداشتند
وزان پس همه شهر بگذاشتند
سپاهی گران کوه تا کوه مرد
که پیدا نبد روز روشن ز گرد
به پیشم همه جنگجوی آمدند
چنین خیره و پوی پوی آمدند
در افتاد ترس اندرین لشکرم
ندیدم که تیمار آن چون خورم
مرا کار افتاده بود آن زمان
زدم بانگ بر لشگر بد گمان
بر افراشتم گرز، سیصد منی
بر انگیختم باره آهنی 
داستان این نبرد غریب، منوچهر را خوش می آید و ساز و رودی بر پا و از سام پذیرایی می کند. روز بعد بار دیگر سام نزد منوچهر می آید و منوچهر به او فرمان می دهد که خاک هند را به توبره و کاخ مهراب را در کابل به آتش کشد و او و تمام اهل و خانواده اش را سر ببرد. سام گرچه پیش تر به به زال وعده ی پشتیبانی و موافقت با ازدواج او را داده بود، امر منوچهر را اطاعت می کند و به جانب کابل لشکر می کشد!
خبر لشگر کشی سام به مهراب می رسد. مهراب و رودابه و سیندخت دست از جان می شویند و زال خونین جگر نزد پدر می رود که اگر خیال ویران کردن کابل را دارد نخست باید او را بکشد. دلاوران و بزرگان سپاه سام به اندرز زال می پردازند که پدر را آزرده و اینک باید که پوزش بخواهد. زال پاسخ می دهد که باکی ندارد که سر انجام همه مرگ است لکن اگر پدر، خردمند باشد ماجرا فیصله می یابد. زال نزد پدر می رود و سام او را می پذیرد. بار دیگر زال زبان به مجیز پدر می گشاید که عالم همه از داد و دهش تو بهره برده اند و من بی نصیبم و بار دیگر ننه غریبم بازی به راه می اندارد که در کودکی او را به بیابان انداخته اند و در دامان سیمرغ پرورش یافته و از مهر مادر و پدر بی بهره بوده و اکنون بی اختیار و به دستور پدر در کابل است و اینک اگر پدر خشمی به جانب کابل دارد تقصیر او و مستوجب کیفر و راضی به رای پدر است. سام از گفتار او شرمنده و دلش نرم می شود. به جبران نا مهربانی که با زال کرده تصمیم می گیرد نامه ای به منوچهر بنویسد و وساطت کند.
باری، نویسنده ای می طلبد و نامه ای به منوچهر می نویسد و پس از حمد خداوند یکتا، شرح دلاوری ها و جان فشانی هایش را باز می گوید و از نبرد با اژدهایی غول پیکر تا رام و آرام کردن مازندران و سگسار می گوید و سخن را به زال می کشاند که در حق او ستم روا داشته و پس از آنکه او را به سلامت از البرز کوه باز یافته به او وعده داده که هر آنچه آرزو کند مهیا خواهد کرد. از جانب زال وعده می دهد که او نیز به راه پدر خواهد رفت و از شماره دشمنان شاه کم خواهد کرد و در آخر  مراد دل زال، پیوند با رودابه، دخت مهراب را مطرح می کند که به نظر او خدا هم از آن راضی است! ولی ایشان بی رای و رخصت شاه، در انجام این وصلت اقدامی نکرده اند. به شاه می نویسد که زال خواستار آن است که از حمله به کابل منصرف شوند و توجیه می کند که اگر درخواست زال به مذاق شاه، خوش نمی نشیند از آن است که از کودکی در دامان سیمرغ، وحشی و دیوانه بار آمده است! سرانجام سام از شاه می خواهد متناسب با شان مهتری خود تصمیم بگیرد و با مدح و ثنای شاه، نامه را تمام می کند. زال نامه را می گیرد و برابر معمول شاه نامه، باز هم همراه سپاه! نامه را به نزد منوچهر می برد.
باری، نقل این ماجرا در کابل می پیچد و مهراب، خشمگین و آزرده، سیندخت، مادر رودابه را که پیشتر در شاه نامه دختری جوان و خوش قامت معرفی شده بود،  به حضور می طلبد و ناراحتی خود را بر او تلافی می کند که او و دخترش را در ملا عام به زاری خواهد کشت تا شاه ایران آرام بگیرد. پس سیندخت به چاره جویی می نشیند و به شاه پیشنهاد می کند که خودش نزد سام رود و ماجرا را فیصله دهد.  مهراب موافقت می کند و با گنج و مال فراوان او را نزد سام می فرستد و قول می دهد در غیاب سیندخت به رودابه گزندی نرساند. سیندخت خود را می آراید و با هدایا و پیشکش های فراوان نزد سام می رود. بدین ترتیب حالا زال را با نامه نزد منوچهر و سیندخت آراسته را با مال فراوان نزد سام می بینیم، تا چه پیش آید...( ادامه دارد)
 
 فردوسی، بیرون از شاهنامه (۱۴)
باری، سیندخت به کاخ سام می رسد و بی آنکه نامش را فاش کند خود را فرستاده ای از جانب مهراب معرفی می کند. پرده دار سام نزد او می رود و از آمدن قاصدی از کابلستان خبر می دهد. سیندخت را می پذیرند،  پیشکش ها تقدیم می شود و شیندخت در جایی می نشیند. سام نریمان مشکوک می شود که چرا برای امری خطیر، در جایی که مردان هستند، زنی را پیش فرستاده و مامور کرده اند؟! و با تردید هدایا را می پذیرد. سیندخت شاد می شود و پذیرفتن هدایا را نشانی از مدارا و آرام شدگی سام می پندارد. سه ماهرو که همراه سیندخت آمده اند، مرتب جام هایی مملو از یاقوت و در و صدف را به پای سام می ریختند و سر انجام زمانی که بارگاه از اغیار خالی می شود، سام از نام و منصب و نسبت سیندخت با مهراب و از زاد و رود و صورت و سیرت رودابه می پرسد. سیندخت از او امان می خواهد و خود را از تبار ضحاک و همسر مهراب و مام رودابه می گوید که اینک پرستنده و ثناگوی سام و زال است.
  چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفت آن که اندر نهان بود راست
که من خویش ضحاکم ای پهلوان
زن گرد مهراب روشنروان
همان مام رودابه ی ماهروی
که دستان همی جان فشاند بر اوی
همه دودمان نزد یزدان پاک
شب تیره تا برکشد روز، چاک
همه بر تو خوانیم و زال آفرین
همان بر جهاندار، شاه زمین
سام رفتار و گفتار و بر و روی سیندخت را می پسندد و وعده می دهد که او و اهل کابل در امان خواهند بود و اقرار می کند که گر چه ایشان از نژادی دیگرند، اما زال و رودابه را مناسب همسری با یکدیگر می داند:
شما گر چه از گوهر دیگرید
همان تاج و اورنگ را در خورید
چنین است گیتی و زین ننگ نیست
ابا کردگار جهان جنگ نیست
چنان آفریند که آیدش رای
و ماندیم و مانیم با های های
یکی در فراز و یکی در نشیب
یکی با فزونی یکی با نهیب
یکی از فزونی دل آراسته
ز کمی دل دیگری کاسته
سر انجام هر دو به خاک اندر است
که هر گوهری کشته ی گوهر است
سام ماجرای نامه ای که به شاه نوشته را باز می گوید و از سیندخت می خواهد که روی آن اژدها زاده، یعنی رودابه را، به او بنمایاند. سیندخت با خشنودی می پذیرد و سام را به خانه اش در کابل دعوت می کند. سام سیندخت را با مژده و گنج و گهر فراوان نزد مهراب باز می گرداند. سیندخت با قاصدی، پیغام این آشتی را به مهراب می رساند که دل قوی دار و اندوهگین مباش که قضیه فیصله یافت.
از سوی دیگر، زال با نامه سام به نزد منوچهر می رسد. منوچهر نامه را می خواند و با آن که چندان از ماجرا دل خوش نیست،  به برآمدن کام دل زال، راضی می شود. لکن از او می خواهد چندی دست نگه دارد تا با موبدان رایزنی کند. سه روز می گذرد تا موبدان و اختر شماران با اخبار نیک و فال مبارک و مژده ی فرزندی نیک طالع نزد منوچهر می روند، شروع به سین جیم زال می کنند، مشتی چرندیات بی سر و ته و بی مضمون از زال می پرسند  که زال از عهده ی پاسخگویی بر می آید. سربلندی زال اسباب شادی و هلهله ی درباریان را فراهم می کند. روز بعد زال به نزد منوچهر می رود و از او اجازه می خواهد که نزد پدر باز گردد . منوچهر او را تشویق می کند که  یک روز هم درنگ کند. زال نیز سوار بر اسبی می شود و به هنر نمایی، تیری به سوی درختی کهنسال و ستبر در میانه ی صحن کاخ و سرای منوچهر می اندازد، که تیر از بدنه ی درخت می گذرد و از آن سوی بیرون می آید!!! به دنبال این خالی بندی کبیر و خام، شاه نامه می نویسد که ژوپین داران منوچهر سپرهای شان را بر میدارند و با خشت به زال حمله می کنند. زال هم از ریدک نامی، سپری می خواهد و کارهایی می کند که در زبان معمول آدمی قابل فهم و درک نیست.
درختی کهن بد به میدان شاه
گذشته بر او بر به سی سال و ماه
کمان را بمالید دستان سام
برانگیخت اسب و برآورد نام
بزد بر میان درخت سهی
گذاره شد آن تیر شاهنشهی
سپر برگرفتند ژوپین وران
بگشتند با خشت های گران
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و بر آورد یال
کمان را بیفکند و ژوبین گرفت
به ژوبین شکار نو آیین گرفت
بزد خشت بر سه سپر کیل دار
گذشت و به دیگر سو افکند خوار
باستان پرستان احمق ما، این اراجیف بی سر و ته و دروغ های شاخ دار را، که حتی قابل تعبیر هم نیست، از عوامل و عوارض هویت خویش می پندارند و تامل نمی کنند که حتی اگر گذراندن تیری از تنه درختی نیز میسر باشد، چه حاصلی در پیشرفت تاریخی قومی دارد جز این که ادعا کند نفس همسایگان را بریده و جنبنده ای سالم در اطراف خویش باقی نگذارده است.(ادامه دارد)
 سلام، به توصیه ی دوستانی تصمیم گرفتم که بازبینی انتقادی شاه نامه را، ضمن جدا کردن گفتارهای مستقل و بیرون از داستان فردوسی، به همان ترتیبی تیتر بندی کنم که در اصل کتاب موجود است. به نظر می رسد که از این طریق نظم و ترتیب بهتری در این بررسی برقرار خواهد شد. ضمن این که پریشان و دراز و بیهوده نویسی های شاهنامه نیز آشکارتر می شود. از این شماره مطالب انتقادی در ذیل تیتر اصلی میآید و به تدریج شماره های پیشین نیز تیتر بندی می شود. 
 
 http://wwww.naria.ir/view/14.aspx?id=672
 
 
 
 
افزوده در تاریخ ۷ نوامبر ۲۰۱۲ 
نام یادداشت تغییر یافت از «فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14» به «فردوسی بیرون از شاهنامه، اول تا 14 - نقدی بر هویت شخصی فردوسی»
منبع:https://purpirar.blogsky.com/ferdowsi_part_1