«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 2

از حق نگذریم، درست است که فردوسی غرب و شرق را درست نمی‌تواند از هم تشخیص بدهد و روم به آن بزرگی را به «خاور» منتقل می‌کند، اما الحق والانصاف، افکار ضدغربی خیلی خوبی دارد. مثلاً در صفحه ی 55 سلم و تور می‌خواهند هدیه‌های گران‌قیمتی به فریدون تقدیم بکنند، اما معلوم نیست به چه دلیل، این هدیه‌ها را از «گنج خاور» یا همان غرب سابق و در واقع از خزانه‌ی رومی‌های بدبخت می‌دهند!

در صفحه‌ی 59 می‌بینیم که جناب حکیم به دلیل فرهیختگی و اطلاعات جغرافیایی فراوان، باز هم یک «گاف» حسابی می‌دهد. در اینجا، سپاهیان سلم و تور می‌خواهند به ایران حمله بکنند. اصولاً باید سلم از غرب و تور از طرف شرق هجوم بیاورند. اگر هم بخواهند با هم باشند، یکی از ارتش‌ها مجبور است از خاک ایران عبور بکند و به سرزمین آن یکی برسد. ولی در اثر معجزه‌های حکیم، یک باره می‌بینیم که هر دو از یک جهت و به طور متحد به خاک ایران سرازیر شده‌اند. واقعاً اگر فردوسی با این همه معلومات و اطلاعات در زمان ما در ایران بود، به طور مادام‌العمر «وزیر امور خارجه» می‌شد. آن وقت ـ مثلاً ـ برای رفتن به تاجیکستان، از کشور دوست و برادر «ونزوئلا» رد می‌شد و به دلیل نزدیکی مسیر، همه‌ی راه را هم پیاده می‌رفت!

جناب فردوسی ادعا می‌کند که جنگ بین سپاهیان «منوچهر» از یک طرف و سلم و تور از طرف دیگر، در «هامون» اتفاق می‌افتد. طبق نقشه‌های جغرافیایی امروزه، جنگ باید در بخش مرکزی ایران اتفاق افتاده باشد، زیرا که توران ـ سرزمین ترک‌ها و آن سوی رودخانه‌ی جیحون ـ در شمال شرق ایران و روم در سمت شمال غربی است و به دریای خزر یا خلیج فارس نزدیک نیستند. در واقع، در مطالعه‌ی صفحات بعد می‌بینیم که جنگ میان ایران و توران در «ری» اتفاق می‌افتد. اما در بخش‌های پایانی همین جنگ می‌بینیم که سلم می‌خواهد به یک «دژ» در داخل دریا فرار بکند و دریا هم از «هامون» دور نیست. نکند این آدم به یک جای خشک در وسط «جاجرود» فرار کرده و فردوسی آن را «دریا» دیده است! چون در نزدیکی‌های ری هیچ دریایی وجود ندارد.

 

«سام«» در «زابلستان» است. همسرش یک پسرس سفیدمو برایش می‌زاید. پهلوان سام که از این بچه ـ «زال» ـ خوشش نمی‌آید، می‌خواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمی‌دارد و در نزدیکی «البرز» می‌اندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!

یکی نیست به این «سام» بگوید که حتی بی‌سوادترین و کم‌شعورترین آدم‌ها هم اگر بخواهند از شر بچه‌شان راحت بشوند، او را می‌برند و دو ـ سه کوچه آن طرف‌تر، کنار دیوار می‌گذارند و در می‌روند. کدام عاقلی فاصله‌ی زابلستان تا دامنه‌های البرز را با اسب می‌پیماید که یک نوزاد شیرخواره را دور بیندازد؟ اگر هم هدف او «کوه» بوده، مگر در آن نزدیکی‌ها کوهی وجود نداشته است؟

ما را ببین که 60 سال است سینه‌مان را جلو می‌دهیم و با تفاخر تمام می‌گوییم که در زمان‌های قدیم، ایران خیلی بزرگ بود و افغانستان و «کابل» هم بخشی از کشور ما بود. چه می‌دانستیم که فردوسی «تجزیه‌طلب» در صفحه‌ی 74 دست به افشاگری خواهد زد و ما را پیش ملت‌های منطقه سکه‌ی یک پول خواهد کرد و دماغ پرباد ما را خواهد سوزاند؟ برداشته و نوشته است که «کابل» در آن زمان برای خودش کشوری بوده و شاهش هم «مهراب» نام داشته است! این هم از چاخان‌های افتخارآمیز ما که فردوسی مشت‌مان را باز کرد!

اگر بنده بخواهم یک روز خاله‌جان 75 ساله و هشتاد بار شوهر عقد دایمی و عقد موقت کرده‌ام را شوهر بدهم، حتماً از فردوسی خواهم خواست که برایش تبلیغ بکند. آقا برمی‌دارد و در مورد هر دختری می‌نویسد که او «در پس پرده» بود. اما با خواندن بقیه‌ی قسمت‌های شاهنامه، می‌بینیم که پالان همه‌ی این دخترها کج بوده و مردهای نامحرم، از وضعیت تک تک اعضای بدن آنان خبردار بودند. اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 75 را بخوانید و ببینید افراد ارتش زابلستان و پهلوان‌‌های دور و به زال، چه گونه تن و بدن خانم «رودابه» را یکی یکی تعریف می‌کنند. آن هم دختری که به قول فردوسی «پس پرده» بود. فردوسی چه تعریف‌هایی از نجابت این دخترها می‌کند، ولی در پایان معلوم می‌شود که حکیم هم مثل دلال‌های «آژانس مسکن» و «نمایشگاه اتومبیل» تعریف‌های الکی می‌کرده و سر پهلوان‌های ما را شیره می‌مالیده که آنها را خام بکند و دخترهای ترشیده‌ی شاه‌ها را به آنها بیندازد. کم مانده بود جناب فردوسی به زال بگوید که این رودابه قبلاً مال یک آقای دکتر بوده که...!

 

در صفحه‌ی 84 می‌خوانیم که «مهراب» در «کابل» به «تازیان» حکومت می‌کرد! عجب!؟ مثل این که باید ریشه‌ی «القاعده» و جای «بن‌لادن» را از فردوسی پرسید. چون او از وجود تازیان در کابل، آن هم در چندین هزار سال پیش صحبت می‌کند. جداً که این فردوسی علاوه بر جغرافیا، در رشته‌های نژادشناسی و مردم‌شناسی هم یک استاد خیلی باسواد است. فقط جای دانشگاه آزاد در زمان قدیم خالی بوده که او را استاد بکند!

در همان صفحه، زال ادعا می‌کند: «مرا برده سیمرغ بر کوه‌هند»! در زمان ما، پدیده‌ی «فرار مغزها» را فراوان می‌بینیم. ولی انگار در ایران باستان مسأله‌ای به نام «فرار کوه‌ها» هم وجود داشته. چون یک دفعه می‌بینیم که البرز ـ جای زندگی سیمرغ ـ از هندوستان سردرمی‌آورد! ای جان به قربان هوش و سواد و حواس جمع حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی!

در صفحه‌ی 91 ادعا می‌شود که سام به «مازندران» لشکرکشی کرد که با «گرگساران» بجنگد، در همین حال «منوچهر» ـ شاه ایران ـ در «آمل» و «ساری» است. ولی همین آدم در همان جا به سام می‌گوید که چون من نمی‌توانم به مازندران سرکشی بکنم، بهتر است تو شاه مازندران باشی. حالا معلوم نیست بی‌سوادی از منوچهر بوده یا خود فردوسی که نمی‌دانستند آمل و ساری از شهرهای مازندران است. ولی این وسط تکلیف بنده‌ی اهل مطالعه و شاهنامه‌خوان روشن نیست که کدام یک از اینها را متهم به بی‌سوادی بکنم، چون در هر حال شیفته‌های تیفوسی ایران باستان بنده را متهم به انکار آن همه عظمت و شکوه خواهند کرد!

اوج سواد و استادی جناب فردوسی و تبحر ایشان در تاریخ و فرهنگ ایران باستان را در صفحه‌ی 109 می‌بینیم که می‌خواهد برای انتخاب نام «رستم» توسط رودابه یک دلیل علمی (!) بیاورد. در فرهنگ واژه‌ها «رُستا» و «رُست» به معنی «استخوان» و «تهم» به مفهوم «درشت» است. نام «رستم» در اصل «رستهم» و به معنای «درشت استخوان» درست است. ولی حکیم توسی می‌فرماید که چون به دلیل درشتی هیکل رستم، رودابه در زمان بارداری و زاییدن عذاب‌های زیادی کشیده، بعد از به دنیا آمدن بچه، می‌گوید «رستم» ـ یعنی رها شدم ـ و به همین دلیل نام بچه را «رستم» می‌گذارند. لابد عیب از گوش‌های زال بوده که «رَستم» را «رُستم» شنیده و یا مأمور اداره‌ی ثبت احوال سواد نداشته است!

از قرار معلوم سلطان محمود غزنوی آن قدر به فردوسی پول می‌داده و آن اندازه در بخشیدن «درم» به او زیاده‌روی می‌کرده که فردوسی تنها به این واحد پول عادت کرده و واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در همه‌ی زمان‌ها را «درم» می‌دانسته است. حکیم نامدار در صفحه 109 واحد پول زمان رستم را درم معرفی می‌کند و در جاهای دیگر شاهنامه هم می‌خوانیم که در روم، توران، هندوستان، مازندران و جاهای دیگر هم مردم درم خرج می‌کردند. در همه جای شاهنامه‌ی به آن بزرگی، فقط در دو ـ سه جا نام «دینار» ـ که گویا این یکی هم واحد پولی در ایران باستان بوده است! ـ می‌آید. شاهد دلیل کم‌لطفی فردوسی به دینار این بوده که شاه غزنوی به او قول داده بود برای هر بیت یک دینار بدهد، ولی چون بعد به او «درهم» داده، حکیم هم از دینار و شاه غزنوی قهر قهر تا روز قیامت کرده است!

 

طوری که فردوسی می‌گوید، گویا هیکل رستم در لحظه‌ی به دنیا آمدن، خیلی درشت‌تر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنه‌برداری فوق سنگین) و... بوده است. آدم واقعاً تعجب می‌کند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از 90 درصدشان آدم‌هایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از 75 کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکل‌داری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!

در همان صفحات می‌خوانیم که در لشکر زال و رستم، هزاران فیل نگاه می‌داشتند. این فرمایش فردوسی دیگر از دروغ شاخدار و شعارهای انتخاباتی کاندیداهای ما و آمارهای الکی مسؤولان محترم هم گنده‌تر است!

فیل حیوانی است که همیشه به آب زیاد احتیاج دارد. حساب کرده و گفته‌اند که هر فیل برای شستن خود، در شبانه‌روز به بیشتر از 12 مترمکعب آب نیاز دارد و بدون آب کافی، اصلاً نمی‌تواند زنده بماند. آن وقت در یک منطقه‌ی خشک و کویری مانند سیستان، آب مورد نیاز هزاران فیل را زال از کجا می‌آورد؟ مگر این که بگوییم به طور پنهانی و بدون گرفتن مجوز از وزارت نیروی رژیم پوسیده‌ی منوچهر شاه، جناب زال «چاه عمیق» کنده بود و آب استخراج می‌کرد. البته مسأله را باید از رودابه خانم پرسید، چون دیگران نمی‌توانند از راز چاه عمیق کندن و آب بیرون آوردن زال باخبر باشند.

طبق مندرجات صفحه 112 منوچهر ادعا می‌کند که حضرت «موسی» در «خاور زمین» زاده شده است. در صفحات پیشین هم خوانده‌ایم که در شاهنامه منظور از «خاور» همان «روم» است. یعنی منوچهر ـ شاید هم فردوسی ـ موسی را هم اهل «روم» می‌دانند. در ضمن، در همان صفحه منوچهر به پسرش ـ «نوذر» ـ سفارش می‌‌کند که به دین موسی بگرود و او هم قبول می‌کند. با این حساب، ایرانیان باستان می‌بایستی «یهودی» می‌شدند، ولی معلوم نیست چرا اصلاً خود فردوسی نگفته که دین حضرت موسی، همان آیین یهود است. یعنی سواد فردوسی در مورد آشنایی با دین‌ها هم... بع‌له؟!

قبلاً در داستان مربوط به فریدون و پسرانش خوانده‌ایم که فریدون سه پسر به نام‌های سلم، تور و ایرج داشت. ایرج را سلم و تور کشتند و خود آنها هم به دست منوچهر کشته شدند. بعد از کشته شدن ایرج هم، چون او پسر نداشت، نوه‌ی دختری‌اش ـ منوچهر ـ را شاه کردند. حالا در صفحه‌ی 135 یک دفعه یک نفر به نام «قباد» پیدا شده که هم خودش، هم زال و رستم و هم فردوسی می‌گویند که او از نسل فریدون است. لااقل نمی‌آیند یک آگهی «حصر وراثت» بدهند که این آدم بیاید و با دلیل و مدرک ثابت بکند که تبارش به فریدون می‌رسد. ما که با مطالعه‌ی دقیق شاهنامه، هیچ نسبتی میان او و فریدون پیدا نکردیم. مگر این که بگوییم در این میان فردوسی و او ساخت و پاخت کرده‌اند و فردوسی، مثل بعضی مأمورهای ثبت احوال زمان رضاخان، یک چیزی گرفته و شناسنامه‌ صادر کرده است.

مثل این که سواد و هوش و حواس قبادشاه هم بیشتر از فردوسی نیست. او که در «البرز» است، ادعا می‌کند که دو تا باز سفید از «ایران» برایش تاج آورده‌اند. راستی، این «ایران» آقای فردوسی کجا است که البرز، سیستان، مازندران و غیره جزو آن نیستند؟

بنده یک روستایی نیمه خل می‌شناختم که به غیر از دهکده‌ی خودشان، به همه جای دیگر «خارجه» می‌گفت. نکند جناب فردوسی هم ایران را فقط «توس» می‌داند و بس؟!

 

آی آقا! لطفاً یک عدد متر یا یک واحد طول دیگر به این فردوسی بدهید که بتواند فاصله‌ها را اندازه بگیرد و این همه سوتی ندهد. این آقا در 143 می‌نویسد که یک سوار در فاصله‌ی نیم روز از اسطخر پارس به زابل آمد. در این صفحه، جناب فردوسی رکورد سرعت «شوماخر»، اتومبیل «فراری» و آنهای دیگر را می‌شکند، بدون این که خودش متوجه باشد!

بعد و در صفحه‌ی 155 فاصله یک نقطه از مازندران با یک نقطه‌ی دیگر در همان استان را 400 فرسنگ ـ یعنی دو هزار و 500 کیلومتر ـ و پهنای یک رودخانه را دو فرسنگ ـ 12 کیلومتر ـ حساب کرده است! فقط خواهش می‌کنم نگویید «اینجای بابای دروغگو»!

در 167 در مورد یکی از سفرهای «کاووس» شاه می‌‌گوید: «از ایران بشد تا به توران و چین» یعنی شاه ایران با عده‌ی زیادی لشکر، به توران و چین رفته، ولی حتی روح شاه و مردم توران نیز خبردار نشده‌اند!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد