«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 3

در همین صفحه می‌بینیم که کیکاووس و لشکریانش از توران و چین می‌گذرند و به «مکران» می‌رسند. اگر عقل‌مان را به دست جناب فردوسی بدهیم، باید به این باور برسیم که «مکران» نام قبلی «کره شمالی» و یا «ژاپن» بوده است!

افراسیاب و کاووس، پادشاه توران و شاه ایران، قرارداد تعیین مرزها را می‌بندند و رود جیحون را به عنوان مرز دو کشور تعیین می‌کنند. بدبخت رستم دستان و دوستانش که از بی‌سوادی و کم معلوماتی فردوسی خبر ندارند، برای شکار به «سرخس» می‌آیند. اما معلوم می‌شود که شهر سرخس در داخل توران زمین و جزئی از خاک «توران» است! اگر هم باور نمی‌کنید صفحه‌ی 181 را بخوانید تا برایتان معلوم شود که جناب فردوسی هم از لحاظ هوشی و شعور و بخشیدن شهرهای ایران به کشورهای همسایه، دست کمی از فتحعلی‌شاه و وزیر فرهیخته‌اش ندارد!

از حق نگذریم، شاهنامه‌ی فردوسی یک سند مستند و در واقع یک مشت محکم و پاسخ دندان‌شکن و غیره در برابر ادعاهای این نژادپرست‌ها است. با دقت در این اثر معروف حکیم توس، می‌بینیم که پدربزرگ ما دری رستم ـ مهراب ـ از نژاد «ضحاک» و در واقع «تازی» است. مادربزرگ مادری‌اش هم که «ترک» می‌باشد. از طرف دیگر، مادرهای «سهراب» و «سیاووش» هم ترک و از قوم و خویش‌های افراسیاب هستند. سیاووش و بیژن هم که از توران، زن ترک می‌گیرند. با این حساب، بهترین و پهلوان‌ترین مردان شاهنامه کسانی هستند که مادر غیرایرانی دارند. مثل این که این حکیم فردوسی از آن چاقوهایی است که دسته‌ی خودش را می‌برد. بی‌چاره آنهایی که دلشان را به این حکیم‌ها خوش کرده‌اند!

بالاخره بی‌سوادی این فردوسی، دو کشور ایران و توران را به جان هم خواهد انداخت. اصلاً با خواندن شاهنامه، آدم خود به خود به این نتیجه‌ی علمی می‌رسد که «در هر جنگی، پای یک فردوسی در میان است!»‌ اگر شک دارید، صفحه‌ی 219 را بخوانید تا حساب کار دستتان بیاید. در اینجا، کاووس ناحیه‌ی «کهستان» را به «سیاووش» می‌بخشد. فردوسی هم ادعا دارد که کهستان در «ماوراء‌النهر» واقع شده است! این را هم می‌دانیم که «ماوراء‌النهر» به سرزمین‌های آن سوی جیحون گفته می‌شد. با این حساب، جناب کاووس مناطق متعلق به افراسیاب را به پسرجان خودش بخشیده است!

طوری که ادعا کرده‌اند، سیاووش یک جوان آزاده، پهلوان، فهمیده، صاحب غیرت، روشنفکر و دارای همه‌ی خصلت‌های عالیه‌ی انسانی بوده است. حالا همین جوان روشنفکر و دارای شعور اجتماعی، در مورد «زنان» می‌گوید:

 

چه آموزم اندر شبستان شاه؟               به دانش زنان کی نمایند راه؟!

فرض کنیم این آقا ژیگولو نسبت به شبستان شاه مشکوک بوده و حدس می‌زده است که آنجا در واقع یک «خانه‌ی فساد» است که اعضای آن باید دستگیر و به «دایره‌ی مبارزه با مفاسد اجتماعی» تحویل داده شوند. این را ما هم باور داریم. ولی چرا در مصراع دوم، کلمه‌ی «زنان» را به کار گرفته و کل زنان عالم را هدف سوء‌‌استفاده کرده و حرف خودش را در دهان او گذاشته است؟ همیشه این طور بود، که مردان به ظاهر «مردنما» و در اصل «زن ذلیل» خیلی دلشان می‌خواهد که از زن‌ها انتقاد بکنند و بد آنها را بگویند. اما چون از ترس عیال مربوطه جرأت چنین کاری را ندارند، همان انتقاد را از زبان دیگران بیان می‌کنند که در کانون گرم خانواده کتک نخورده باشند!

سودابه، همسر قانونی کاووس‌شاه است. تا جایی هم که خود فردوسی نوشته، این خانم دخترشاه هاماوران بود و پیش از کاووس، هیچ همسری نداشته است. پس اگر دختری داشته باشد، بی‌شک از کاووس است. سیاووش هم که پسر کاووس است و دختر سودابه، در واقع «خواهر ناتنی» او محسوب می‌شود. اما در صفحه‌ی 223 می‌بینیم که سیاووش به سودابه پیشنهاد می‌کند که دخترش را به او بدهد! بفرما، این هم از جوان پاکدامن شاهنامه که تازه دست پرورده‌ی رستم است و فردوسی، آن همه در باره‌ی دینداری، درستی و پاکدامنی‌های او تعریف می‌کند، باز صد رحمت به عروس‌های تعریفی روزگار ما! کجا هستند آنهایی که می‌گویند: «جوان هم، جوان‌های قدیم»؟! پررویی پسرک را می‌بینید؟!

سیاووش از طرف پدرش مأمور می‌شود که به جنگ با افراسیاب برود. مطابق مندرجات صفحه‌ی 233 او ابتدا به شهر «هری» ـ احتمالاً «هرات» ـ می‌رود، بعد سپاهیانش را به طالقان می‌کشاند، بعدش به «مرو» رهسپار می‌شود و در نهایت به «بلخ» می‌رسد. این آدم، فرمانده ارتش بود یا یک نفر توریست؟ برای چه این جور زیگزاگ راه می‌رفت؟ نکند با خرچنگ نسبتی داشت و یا راه رفتن را از راننده‌های تاکسی زمان ما یاد گرفته بود؟ کدام عاقلی برای رفتن از «پارس» به «بلخ» اول به طالقان و بعد به مرو می‌رود؟ تقصیر از خود سیاووش است. آدمی که اختیارش را به دست آدم ناواردی مثل فردوسی بدهد، باید هم آواره‌ی کوه‌ها و دشت‌ها بشود. معلوم می‌شود این آقا سیاووش ـ در واقع شازده‌ی کاووس ـ نوشته‌های بنده را هم نخوانده است، چون خیلی خیلی پیشتر از زمانی که او به دنیا بیاید، بنده نوشته بودم که سواد عمومی و اطلاعات جغرافیایی فردوسی در حد «صفر» است و نباید به او اعتماد کرد. بنده و سیاووش که نباید مثل بعضی از ادیب نمایان فعلی باشیم که شاهنامه را «وحی منزل» و علمی‌ترین و قابل اطمینان‌ترین کتاب جهان می‌دانند!

از مطالب صفحه‌ی 240 چنین برمی‌آید که افراسیاب به خاطر صلح با سیاووش، شهرهای بخارا، سغد، سمرقند، چاچ، سپیجاب و غیره را رها می‌کند و به ساحل «گنگ» می‌رود.

یکی نیست از فردوسی بپرسد که تو که می‌گفتی افراسیاب شاه توران و چین است، پس چرا هندوستان ـ ساحل گنگ ـ را هم بدون قباله و گرفتن بیعانه به او بخشیدی؟ یک آدم حکیم، چه طور نمی‌داند که هندوستان، مستقل از چین و توران بود و خودش یک شاه داشت.

 

تاریخ‌نویسان فعلی کشور ما، ادعا می‌کنند که از اول خلقت تا دوران قاجاریه، شهرهای سمرقند، بخارا، سغد و...، به ایران تعلق داشته است. ولی فردوسی با یک موضع‌گیری متین، استوار و غیره، می‌گوید که افراسیاب این شهرها را به سیاووش بخشید. با این حساب، یا تاریخ‌نویسان فعلی ما چاخان می‌کنند و یا این حکیم. اگر هم جنابان مورخ به سواد و مدرک خودشان بنازند و بگویند که «دکتر» هستند و لابد حق با آنان است، به یادشان می‌آوریم که فردوسی هم «حکیم» بوده است. حالا آنها دانند و فردوسی که اصولاً باید همدیگر را تکذیب بکنند، ولی واقعیت‌های مسلم را نادیده می‌گیرند و باز...!

سیاووش تا در ایران بود، حاضر نمی‌شد زن بگیرد. اما زمانی که پایش به توران می‌رسد، در عرض فقط یک ماه، دو بار داماد می‌شود. بنا به گواهی صحفه‌ی 255 او اول دختر «پیران» را به همسری می‌گیرد و یک ماه بعد با همسر دوم، یعنی «فرنگیس» ـ دختر افراسیاب ـ ازدواج می‌کند. پس از این داستان نتیجه می‌گیریم که بهترین راه برای تشویق جوانان به ازدواج، فرستادن آنان به دیار غربت است که آن وقت، چند تا چند تا زن بگیرند!

راستی این کار سیاووش چه دلیلی داشته که دختران هم میهن خودش را پسند نمی‌کرده؟ اتفاقاً دیگران هم همین طور بوده‌اند. در میان آدم حسابی‌های کتاب شاهنامه، یعنی مردانی مانند سام، زال، رستم، بیژن، کاووس، سیاووش، داراب و...، حتی یک نفرشان هم حاضر نشده است زن ایرانی بگیرد. از میان این مردان خوش‌سلیقه هم، بیشترشان با دخترهای ترک ـ تورانی ـ ازدواج کرده‌اند. اتفاقاً وفادارترین و بهترین زن‌های شاهنامه هم، همان دختران ترک هستند. چون زن‌های دیگر، یا مثل «سودابه» از اهالی «هاماوران» بود. که «شبستان شاهی» را تبدیل به «خانه فساد» کرد و یا مثل دختر «فیلفوس» یا «فیلیپ» رومی ـ البته در اصل مقدونی و یونانی ـ که رفت و پسری مثل اسکندر زایید که آمد و ایرانی‌ها را خانه‌خراب کرد.

به عقیده ی بنده، تنها در این یک مورد، فردوسی واقعاً یک حکیم خیلی خوب و مامانی است. حیف که چنین حکیم‌های خوب و مامانی، خیلی زود می‌میرند و هم‌میهنان گرامی را از دانش و راهنمایی‌های خودشان بی‌نصیب می‌گذارند. اگر این حکیم فرزانه هزار و چند صد سال دیگر هم زنده می‌ماند، آدم می‌توانست پیش از انتخاب همسر، به حضور او برود و مشورت بکند!

براساس ابیات صفحه‌ی 294، آقایان رستم، فرامرز و گیو که خیلی هم پهلوان و بامرام و جوانمرد تشریف دارند، سه‌تایی به جنگ یک نفر تورانی ـ «پیلسم» برادر افراسیاب ـ می‌روند. لابد زمانی که سه نفری با یک آدم تنها می‌جنگیدند، به پیلسم بدبخت هم اعتراض کرده و گفته‌اند: «چند نفر به سه نفر؟!» آفرین به حکیم بزرگ توس که با نقل این داستان، یک مشت محکم، و حتی یک لگد محکم به دهان یاوه‌سرایانی زده که رستم را اوج مرام و معرفت و لوطی‌گری می‌دانند!

فردوسی در صفحه 298 نوشته است که رستم و سپاهیانش برای گرفتن کین سیاووش، به توران هجوم برده و پایتخت آنجا را اشغال کرده‌اند و در همان حال «ثقلاب» و «روم» را هم ویران می‌کنند. مرحبا به رستم که از یک فاصله‌ی بیشتر از پنج هزار کیلومتری، می‌تواند روم را با خاک یکسان بکند. حالا اگر ما، به عنوان یک پان ایرانیست دانشمند و همه چیز‌دان، ادعا بکنیم که ایرانیان باستان موشک‌های بالستیک و قاره‌پیما و غیره با کلاهک‌های هسته‌ای و بمب‌های اتمی داشته‌اند، احتمال دارد برخی عناصر معلوم‌الحال و خیانتکار و مغرض پیدا بشوند و حقیقت به این آشکاری و بزرگی را تکذیب بکنند. اصلاً به نظر بنده، سران امریکا و اروپا شاهنامه‌ی فردوسی را خوانده‌اند که این همه در مورد قصد ایران برای تولید سلاح‌های اتمی تهمت می‌زنند. ما باید با فردوسی برخورد بکنیم که اسرار نظامی رستم را این طور آشکار کرده است! باز خداوند پدر فردوسی را بیامرزد که ننوشته که رستم کره‌ی مریخ و سایر سیاره‌ها را مورد حمله قرار داده است

دروغ که تیغ ندارد که توی گلوی آدم فرو برود. فقط کمی حیا لازم است که آن هم...!

باز در همان صفحه می‌خوانیم که افراسیاب بعد از کشتن سیاووش، فلنگ را بسته و فراری شده است. جناب رستم که اصولاً باید افراسیاب و برادرش ـ «گرسیوز» ـ را به خاطر کشتن سیاووش اعدام بکند، دستور می‌دهد سپاهیانش یک منطقه‌ی هزار فرسنگی را قتل و غارت بکنند و همه‌ی افراد برنا و پیر را بکشند. حالا اگر حساب کنیم که هر فرسنگ برابر شش کیلومتر است، باید به این نتیجه برسیم که مردم یک منطقه به وسعت چهار فرسنگ مربع، یعنی اهالی یک جای 36 میلیون متر مربعی، به خاطر یک جوان و به فرمان یک پهلوان خیلی خیلی جوانمرد و لوطی‌منش و بامرام، قتل‌عام شده‌اند، آن هم پیر و برنا و...؛ حالا بگذریم از این که 36 میلیون کیلومترمربع هم چه وسعت زیادی است. به نظرم در این مورد، تقصیر از واحد طول و سطح است و فردوسی غیرممکن است که اشتباه بکند!

حکیم نامدار توس در صفحه‌ی 288 می‌نویسد:

کسـی کــه بــُوَد مهتــر انـجمــن          کفــن بهتــر او را زفــرمــان زن

سیاووش به گفتار زن شد به بـاد         خجستــه زنی کــو زمــادر نـزاد

زن و اژدهـا، هر دو در خـاک بـه            جهان پاک از این هر دو ناپاک به!

بنده وکیل و وصی خانم‌ها نیستم و به جناب حکیم فرزانه و فرهیخته و غیره، ابوالقاسم فردوسی هم ایراد نمی‌گیرم که چرا نیمی از بشریت را «ناپاک» می‌شمارد و آرزو می‌کند که ای کاش زن‌ها اصولاً به دنیا نمی‌آمدند. لابد در آن صورت، خود فردوسی برای خودش جایی برای به دنیا آمدن پیدا می‌کرد که احتیاج به زن ـ مادر ـ نداشته باشد. مثلاً از پدرش متولد می‌شد!

اما اشکال و سؤال بنده در اینجا است که در میان دوستان خودم، آن هم در محافل و انجمن‌های ادبی، انسان‌های ادیب و فرهیخته‌ای را می‌شناسم که به فردوسی و شاهنامه، عقیده‌ی صد در صد دارند و ذره‌ای انتقاد از این شاعر و کتاب را «کفر مطلق» می‌دانند. اما همین دوستان عزیز، درست مثل خود این بنده، به شدت «زن‌ذلیل» تشریف دارند و بدون «فرمان‌ زن» حتی جرأت نفس کشیدن و آب خوردن را هم ندارند. حالا ما دمب خروس را باور بکنیم و یا...؟!

در صفحات 308 تا 310 گیو به تنهایی یک هزار پهلوان را می‌کشد! یک نفر هم نیست به این «جواد نعره» باستانی بگوید: «بالا! سن یاراتمامیسان‌کی سن قیریرسان!»

رودکی، پدر شعر فارسی، همراه شاه سامانی و سوار بر اسب از جیحون گذشته بود و آنجا را خوب می‌شناخت و تازه با کمی اغراق می‌گفت که آب جیحون، به خاطر روی دوست ـ شاه سامانی ـ بر سر شور و نشاط آمده و جهش می‌کند و تازه به کمرگاه اسب می‌رسد:

آب جیحون از نشاط روی دوست                خنــگ مــا را تــا میــان آید همی

اما حکیم توس، که اتفاقاً خودش هم بچه‌ی خراسان بوده و اصولاً بایستی لااقل این جیحون را بشناسد، آنجا را «دریای ژرف» می‌نامد. حالا شما قضاوت بکنید که چه کسی واقعاً «خنگ» است؟ آن خنگی که رودکی در شعرش گفته و یا...؟

در صفحه‌ی 317 اردبیل «جایگاه اهریمن آتش‌پرست» و در 319 «بهمن دژ» از حومه‌ی اردبیل «جای دیوان» معرفی می‌شود.اما در 322 خود «کیخسرو» به «آذر آبادگان» می‌آید، در آنجا باده می‌نوشد، اسب می‌تازد و آتش را پرستش می‌کند. اگر «آتش‌پرستی» کاری کفرآمیز و از آداب اهریمن است، جناب کیخسرو چرا آتش‌پرستی می‌کند؟ در ثانی، مگر اردبیلی‌ها چه بدی در حق فردوسی کرده‌اند که آنان را «دیو» و «اهریمنی» می‌داند؟ نکند آنها هم، مانند سلطان محمود، قرار بوده به جناب حکیم سکه‌های زر بدهند و بعد، نقره داده‌اند و جناب حکیم عصبانی شده است؟!

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد