«گاف»‌های حکیم «فردوسی» در «شاهنامه» قسمت 4

در صفحه‌ی 325 کیخسرو لیست پهلوانان ایران را می‌نویسد. اما در این لیست نامی از زال، رستم، زواره، فرامرز و سایر اعضای خانواده‌های بازماندگان سام به میان نیامده است.

جالب است، کیخسرو و فردوسی، این پهلوان‌ها را ایرانی نمی‌دانند. آن وقت بعضی‌ها در زمانه‌ی ما کاسه‌‌های داغ‌تر از آتش شده‌اند و می‌خواهند برای اینها تابعیت‌های ایرانی بگیرند. شاید هم رستم و قوم و خویش‌هایش بعد از بر سر کار آمدن طالبان، به ایران پناهنده شده‌اند و حالا بعضی‌ها می‌خواهند برای آنها اصالت ایرانی جعل بکنند. تا جایی که شاهنامه نوشته و بنده هم به یاد دارم، جناب زال در زمان دیدن رودابه ـ دختر مهراب کابلی ـ نخوانده بود که: «آی دختر کابلی، من یه ایرانی هستم...» که بعدش هم پشت سر هم تکرار بکند: «از اون بالا کفتر می‌آید، یک دانه دختر می‌آید...»!

صفحه‌ی 334 به ما می‌گوید که «فرود» ـ پسر سیاووش ـ در «کلات» است. لشکر ایران هم به آنجا نزدیک می‌شود. در این حال دیده‌بان فرود آنها را می‌بیند و گزارش می‌کند که از دژ «دربند» تا بیابان «گنگ» پر از لشکر است!

اصولاً دیده‌بان باید یک فرد خیلی دقیق باشد، اما انگار فردوسی به زور می‌خواهد شاهنامه‌اش را به «چاخان نامه» تبدیل بکند. «کلات» در خراسان واقع شده و قشون ایران هم برای رفتن به مرز توران و جنگ با افراسیاب، باید از آنجا بگذرد و به آن طرف جیحون برود. اما «دربند» در شمال «قفقاز» واقع شده و در واقع قفقاز را از مناطق جنوبی روسیه جدا می‌کند و همان جایی است که می‌گویند جناب «ذوالقرنین» دیواری از آهن کشید که قوم «یأجوج و مأجوج» نتوانند به طرف جنوب حمله‌ور بشوند. از طرف دیگر، اصلاً در همه‌ی دنیا جایی به نام «بیابان گنگ» وجود ندارد. رودخانه‌ی گنگ در بخش شمالی هندوستان واقع شده که منطقه‌ای پرباران است و در واقع جلگه‌ای است که بیشتر سطح آن را هم جنگل می‌پوشاند. تازه، برای این که از دربند تا گنگ پر از لشکر بشود، باید بیشتر از پنج میلیارد نفر آدم جمع بشوند.

می‌گویند یک آدم مست به یک مرد محترم و فرزندش گیر داده بود و می‌خواست با آنها دعوا بکند. مرد محترم کوتاه آمد و گفت: «آقای عزیز! شما در این لحظه مست هستید. خواهش می‌کنم فردا تشریف بیاورید. آن وقت هر امری که داشتید بنده اطاعت می‌کنم.»

اما مرد مست جواب داد: «من اگر مست بودم، شما چهار نفر را هشت نفر می‌دیدم، در حالی که به درستی تشخیص می‌دهم که چهار نفر، آن هم دو تا دو تا، با هم دوقلو هستید»!

بنده جسارت نمی‌کنم به فردوسی یا آن دیده‌بان چیزی بگویم، ولی مثل این که این چهار نفر ـ ببخشید، دو نفر! ـ یا اصولاً اهل حساب و کتاب و این جور چیزها نیستند و یا، زبانم لال...! آخر چه طور ممکن است یک آدم باسواد، آن هم یک حکیم، در حالت طبیعی چنین چیزهایی به هم ببافد؟ خاک بر سر آن سلطان محمود غزنوی که لااقل جایی به نام «مبارزه با منکرات» نداشته که با این قبیل عناصر معلوم‌الحال، یک چنان برخوردی بکند که مایه‌ی عبرت خیام و حافظ بشود!

حالا صفحه‌ی 401 را می‌خوانیم. در اینجا پیران از کمک‌های نظامی «خاقان چین» تشکر می‌کند و به او می‌گوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی!

باباجان! بنده خسته شدم. شما بیایید و یک چیزی به این فردوسی بگویید. خوداین بابا در صفحه‌های پیشین در هزار جا نوشته است که افراسیاب، پادشاه «توران و چین» بود. حالا این «خاقان چین» را از کجا درآورد؟!

از طرف دیگر، میان توران ـ ترکستان‌ ـ و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟ تنها توجیهی که می‌توانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی‌ لند» غزنین می‌برد و او را سوار قایق می‌کرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او می‌گفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچه‌های بدی هستند و...!

در ضمن به نظر می‌رسد در زمان رستم و کیخسرو، چینی‌ها هنوز نتوانسته‌ بودند به بازارهای ما هجوم بیاورند و کفش و قالی و سایر کالاهای بنجل‌شان را قالب بکنند و به همین دلیل بود که با افراسیاب متحد می‌شدند که به ایران هجوم بیاورند، یعنی آن زمان‌ها، چینی‌ها هم برای ما «دشمن زبون» بودند که به سرکردگی توران، قصد تجاوز به سرزمین‌های ما را داشتند که خوشبختانه همه‌ی ترفندهایشان خنثی و همه‌ی توطئه‌هایشان نقش بر آب شد و بعدها هم مراودات بازرگانی موجب دوستی میان دو ملت دوست و برادر ـ ایران و چین ـ گردید. زنده باد برادری که چنان کفشی می‌دهد که پیرمردها هم هوس می‌کنند فوتبال «گل کوچک» بازی بکنند. حالا اگر کفاشان وطنی طاقت‌ یک ذره شوخی را ندارند، بی‌خیال!

از بنده می‌شنوید، حتی کوه‌ها هم در شاهنامه هوش و حواس درست و حسابی ندارند. مثلاً زمانی که پیران می‌خواهد از هیکل رستم برای «کاموس» تعریف بکند، او را به کوه «بیستون» تشبیه می‌کند، در حالی که هر کسی می‌داند که کوه بیستون در غرب ایران واقع شده و اصولاً پیران و کاموس که اهل توران در آن سوی جیحون هستند، در همه‌ی عمرشان نمی‌توانستند آن را ببیند. البته ممکن است سازمان میراث فرهنگی گردشگری و غیره‌ی زمان کیخسرو، برای جلب گردشگران تورانی و چینی، عکس بیستون را به آنها نشان داده باشد. چون سازمان میراث...، همیشه مثل زمان ما نبوده که نتواند جاذبه‌های توریستی ایران را به خود ایرانی‌ها هم تبلیغ بکند!

حالا ممکن است بپرسید که مگر در خود توران و چین، کوه بلند و بزرگی نبوده که پیران بیستون را مثل می‌زند؟ در پاسخ عرض می‌کنم که این هم از تلاش‌های شبانه‌روزی، مجدانه، پیگیر، خستگی‌ناپذیر و غیره‌ی سازمان میراث فرهنگی بوده که در آن روزگار، بیستون را بزرگتر از هیمالیا و تیان‌شان و غیره کرده بود و بعدها، دشمنان زبون این که را کوچک کرده‌اند که البته یک مشت محکم هم طلب آنها!

عرض می‌کردم که در شاهنامه، آدم‌ها دچار آلزایمر پیشرفته هستند. به عنوان مثال، در صفحه‌ی 411 می‌خوانیم که رستم، هومان و خاقان چین، همدیگر را نمی‌شناسند. در حالی که رستم و هومان، پیش از آن در همین شاهنامه، صد بار همدیگر را دیده و برای یکدیگر شعار «مرگ بر... » داده و به افشاگری پرداخته‌اند. خاقان چین را هم می‌شد ـ لااقل ـ از چشم‌های بادامی‌اش شناخت. مگر این که بگوییم در زمان رستم هم، دخترهای ایرانی بینی‌شان را عمل می‌کردند و به این دلیل، جهان پهلوان فکر کرده که شاید این مرد هم چشم‌هایش را با جراحی پلاستیک، بادامی کرده است.

خوب یادم هست که در سال 1350 که دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه تبریز بودیم. یک بار که شعری از حافظ را می‌خواندیم، به ترکیب «چشم شهلا» رسیدیم. استاد مربوطه در این مورد توضیح داد که شهلا به چشمی می‌گویند که خمارگونه و خواب‌آلود دیده شود و...

پس‌فردای آن روز که شنبه بود مشاهده کردیم که چشم‌های تعداد زیادی از خانم‌های همکلاسی، قرمز شده و خواب‌آلود است. همان روز هم معلوم شد که دخترها، دو شبانه‌ روز نخوابیده‌اند که چشم‌هایشان شهلا به نظر بیاید!

همه‌ی محققان، نژادشناسان، تاریخ‌نویسان و غیره، از حدود سه هزار سال پیش به طور مذبوحانه و با ترفندهای از پیش تعیین شده ادعا کرده‌اند که «بربر» قومی‌ در بخش‌های شمالی و غربی قاره‌ی افریقا بوده است. اما حکیم فردوسی گول ترفندهای فریبنده‌ی این دشمنان زبون و بی‌خبر از خدا را نمی‌خورد و ضمن کوبیدن لگد محکم به دهان آنان ـ البته یک لگد برای همگی ـ به طور پیروزمندانه‌ای دست به افشاگری می‌زند و در دو صفحه‌ی 416 و 417 با فریادی رسا اعلام می‌دارد که تورانی‌ها برای جنگ با رستم، می‌خواهند از چین، «بربر»، «بزگوش»، «سگسار» و مازندران لشکر بیاورند.

 

ما را ببین که مار در آستین خودمان پروده بودیم. عده‌ی بسیار زیادی از به اصطلاح هم‌میهنان ما، ایادی داخلی و مزدوران استکبار جهانی به رهبری افراسیاب جنایتکار و توران متجاوز بودند و خودمان خبر نداشتیم. می‌دانیم که «بزگوش» نام یک منطقه و کوه در «سراب» آذربایجان‌شرقی و مازندران هم یکی از استان‌های کشور خودمان هستند. آن وقت، مردم این مناطق نقش «ستون پنجم» دشمن زبون را بازی می‌کردند! باز گلی به جمال فردوسی که دست به افشاگری زد و همچنین، نقشه‌های پلید دانشمندان علم‌های تاریخ و جغرافیا را نقش برآب ساخت و نقشه‌ی قاره‌ی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!

در داستان چاپ شده در صفحه‌ی 509 بیژن می‌خواهد از «هومان» دعوت بکند که با هم بجنگند. اما چون زبان بیژن «پهلوانی» و زبان هومان «ترکی» است، سردار ایرانی از وجود یک مترجم استفاده می‌کند. ولی با آغاز جنگ دو نفره، این دو پهلوان مثل بلبل با هم حرف می‌زنند که البته فردوسی توضیح نداده است که به کدام زبان صحبت می‌کردند. حالا ما را باش که خیال می‌کردیم در جنگ و دعوا و با دیدن شمشیر و نیزه و غیره، زبان انسان از ترس می‌گیرد. در حالی که در شاهنامه، با دیدن این جور سلاح‌ها، آدم‌ها مثل بلبل و طوطی می‌شوند و به زبان‌هایی غیر از زبان خودشان هم صحبت می‌کنند. بالاخره نفهمیدیم آنجا میدان جنگ بوده یا کلاس زبان؟!

به عقیده بنده، صد هزار نفر تاریخ‌نویس، دین‌شناس، محقق و غیره هم که جمع بشوند، باز نمی‌توانند انگشت کوچک فردوسی ما به حساب بیایند. این آدم‌های دانشمندنما، همه‌ی واقعیت‌های تاریخی را تحریف کرده‌اند. مثلاً می‌نویسند که عبادتگاه‌هایی به نام «آتشکده» مختص ایران بوده و در ضمن کتاب «اوستا» را هم زرتشت آورده که او هم ایرانی بوده است. زنده‌ باد فردوسی که در صفحه‌ی 565 می‌گوید که افراسیاب در «کندز» آتشکده، «زند» و «استا» داشت.

حالا شما ادعای بی‌اساس بکنید که «کندز» یکی از ایالت‌های افغانستان است و نمی‌توانست متعلق به افراسیاب و توران باشد، کتاب «زند» در زمان ساسانیان نوشته شده که اصولاً می‌بایستی چندهزار سال بعد از افراسیاب باشد و کتاب «استا» ـ «اوستا» ـ را هم زرتشت در زمان شاهی «گشتاسپ»، یعنی حدود یک قرن بعد از کشته شدن افراسیاب آورده است. پس معلوم می‌شود ایرانیان باستان علاوه بر هواپیما و فضاپیما، ماشین «زمان‌پیما» هم داشتند که بعدها غربی‌ها ـ بخصوص انگلیسی‌ها ـ اینها را از ما دزدیده و نابود کرده‌اند!

 

در این میان، یک نفر پیدا نمی‌شود تکلیف این «قراخان» ـ پسر افراسیاب ـ را روشن بکند. در صفحه‌ی 567 می‌نویسد: «قراخان که او بود مهتر پسر» و در صفحه‌ی بعدش می‌آید: «قراخان سالار، چارم پسر»! حالا اگر این بدبخت بخواهد بعد از مرگ افراسیاب آگهی «حصر وراثت» بدهد چه کار باید بکند؟ غلط‌های تایپی و چاپی خود روزنامه‌ها بس نبود که غلط‌های جناب فردوسی هم به آنها اضافه می‌شود؟

در صفحه‌ی 587 کیخسرو نفرین می‌کند و به دنبال آن، توفان شن می‌وزد و در اثر آن، همه‌ی سپاهیان توران آلاخون والاخون می‌شوند و فقط افراسیاب و چهار پسرش می‌مانند. در حالی که کیخسرو و ارتش او کمترین آسیبی نمی‌بینند. حالا فرض کنیم توفان شن هم چیزی مثل میوه‌فروش‌های «گجیل» یا «کره‌نی‌خانا آغزی» بوده و چیزهای خوب را نشان می‌داد و بنجل‌هایش را جا به جا می‌کرد و به همین دلیل، به طرف ایران دست نزده است. ولی چرا از آن طرف همه را برده و فقط افراسیاب و چهار نفر پسرهایش را نگاه داشته؟ آیا توفان شن آنها را ندیده یا این که از قصد نگاه داشته و نکشته که فیلم زودتر تمام نشود و مقداری هم کش بیاید؟ با این حساب، اخلاق سریال‌سازهای کیلومتری‌ساز ما از قدیمی‌ها به یادگار مانده است.

حالا بی‌زحمت تشریف بیاورید به صفحه‌ی 589 و ببینید که افراسیاب در «دژ گنگ» و در نزدیکی چین، «بسی کارداران رومی بخواند»

از چین تا روم، چه قدر راه است؟ افراسیاب از آن فاصله‌ی چندین هزار کیلومتری، چه طور کارداران رومی را می‌خواند؟ نکند تورانی‌های باستان هم روی دست ایرانی‌های زمان خودشان بلند شده بودند و کانال‌های ماهواره‌ای در اختیار داشتند؟ معلوم می‌شود دشمنان زبون ما همیشه از طریق شبکه‌های شیطانی ماهواره‌ای، هم به ما تهاجم فرهنگی کرده و هم به مبادلات اطلاعات جاسوسی پرداخته‌اند. جالب است که توران در شرق ایران و روم در غرب آن بودند. پس در آن زمان هم شرق و غرب علیه ما متحد شده بودند!

دو نفر که یکی ایرانی و دیگری ایتالیایی بودند، داشتند در مورد افتخارات تاریخی سرزمین‌های خودشان چاخان‌پردازی می‌کردند. ایتالیایی گفت که زمانی که ما در یکی از آثار تاریخی‌مان حفاری می‌کردیم، چند رشته سیم نازک پیدا کردیم و از همان جا فهمیدیم که اجداد ما در دو ـ سه هزار سال پیش، تلفن داشته‌اند.

اما طرف ایرانی هم آدم زبلی بود. او هم با خونسردی تمام گفت: «ما هم همه جای کشورمان را حفاری کردیم، ولی چون هیچ سیمی پیدا نشد، فهمیدیم که نیاکان باستانی ما در آن زمان «موبایل» داشته‌اند»!

صفحه‌ی 616 را بخوانید و حسابی حال بکنید. از کشتی‌رانی سپاهیان ایران در شرق آسیا، در منطقه‌ای میان توران و چین بحث می‌کند و می‌فرماید:

همــان راه دریــا بــه یـک ســالـه راه             چنــان تیــز شــد بــاد در هفـت مــاه

کـه آن شاه و لشکر بر این سو گذشت          کـــه از بــاد، کـس آستی‌‌تــر نـگشت!

به جان عزیز خاله‌جان عزیزم قسم می‌خورم که اینها را خود حضرت فردوسی نوشته و بنده از خودم درنمی‌آورم. یعنی در مرز توران ـ آسیای میانه‌ی فعلی ـ و کشور چین دریایی هست که کشتی‌های بادبانی می‌توانند حداقل در مدت یک سال از یک طرف آن به طرف دیگرش بروند. منتها این بار به خاطر گل روی جناب کیخسرو، یک باد سریع‌السیر وارد میدان شده و چنان تیز وزیده که کشتی‌های ایرانی در هفت‌ ماه از دریا عبور کرده‌اند. اما همین باد آنچنان تربیت شده و خوب بوده که در اثر وزش آن، حتی آستین یک نفر هم تر نشده است. فکر می‌کنم اگر تورانی‌ها سوار همان کشتی‌ها می‌شدند، یک «سونامی» چنان شدیدی به وجود می‌آمد که بعدش صدها میلیارد نفر کشته می‌شدند، 

همه‌ی خاک توران به زیر آب می‌رفت، میلیاردها خانواده خانه و زندگی خودشان را از دست می‌دادند و آواره می‌شدند، طوری که سازمان ملل هم نتواند به آنها کمک بکند و...!

یادتان باشد که «کریستف کلمب» و یارانش در مدت سه ماه از اقیانوس اطلس گذشتند و به امریکا رسیدند و «امریکو وسپوس» و هم سفرهایش هم در مدت زمان کمتری همین کار را کردند. حالا ببینید دریای واقع میان آسیای میانه و چین چه وسعتی داشته که گذشتن از آن، بیشتر از چهار برابر عبور از اقیانوس اطلس وقت می‌برده است. البته که فردوسی آدم راستگویی است، ولی احتیاطاً عرض می‌کنیم که: «... بابای دروغگو...»!

چشم هم‌میهنان زابلی و شهروندان کابلی روشن که ببینید فردوسی در صفحه‌ی 632 اصلاً آنها را ایرانی نمی‌داند. کجاست جناب باستانی پاریزی و استادان چاخان‌پرداز مثل ایشان که ادعا می‌کنند افغانستان همیشه متعلق به ایران بوده و تنها از زمان قاجارها به بعد، در اثر بی‌عرضگی‌های شاهان، از مام میهن جدا شده است؟! جالب این که همین استادان ارجمند، شاهنامه را معتبرترین تاریخ جهان می‌دانند. ولی معلوم نیست چرا این قبیل جاهایش را نادیده می‌گیرند و مسکوت می‌گذارند! در زمان پادشاهی «لهراسپ» که هنوز پسرش «گشتاسپ» ولیعهد است و از پدر ـ شاید هم از عمه‌اش ـ قهر فرموده و به روم «فرار مغزها» کرده است، در روم با یک «اسقف» ملاقات می‌کند.

ای کاش ترتیبی می‌دادیم که تقویم ما را فردوسی بنویسد. کسی که در زمان‌های پیش از ظهور زرتشت و بعثت حضرت عیسی(ع)، صحبت از اسقف ـ روحانی مسیحی ـ می‌کند، لابد می‌توانست تقویم را طوری تنظیم بکند که هر سال 364 روز تعطیلی داشته باشیم و آن یک روز باقی‌مانده هم به عید نوروز می‌خورد.

این که عرض می‌کنم نیاکان افتخارآفرین ما در هفت ـ هشت هزار سال پیش، چیزهایی مانند موبایل، کانال‌های ماهواره‌ای، موشک‌های فضاپیما و... داشتند، به هیچ وجه چاخان نمی‌باشد. حالا فرض کنیم بنده را چاخان‌پرداز و خالی‌بند حساب کردید، خود فردوسی را چه می‌گویید که در صفحه‌ی 701 ادعا می‌کند برای نوشتن شاهنامه، کتابی را خوانده است که از شش هزار سال پیش مانده بود. لااقل باور کردید که در شش هزار سال پیش، ایرانی‌ها کاغذ و سایر نوشت‌افزار ـ شاید هم تایپ کامپیوتری، لیتوگرافی، چاپخانه و غیره هم ـ داشته‌اند؟! حالا اگر چهار هزار سال بعد از آن و حدود یک هزار و پانصد سال پیش از فردوسی، کاغذی وجود نداشته و کورش و داریوش و غیره، مطالب را روی تخته سنگ‌ها حکاکی می‌کردند، لابد به این خاطر بوده که کورش و داریوش متعلق به یک جناح مخالف بودند و یا در نوشته‌هایشان مطالب انتقادی می‌آوردند و اقدام به نشر اکاذیب، تشویش اذهان عمومی، سیاه‌نمایی و.... می‌کردند و سهمیه کاغذ آنان قطع شده بود. در ضمن، آفرین به هوش و سواد فردوسی که کتابی را خوانده که پیش از اختراع الفبا نوشته شده بود. چون در شش هزار سال پیش، بشر الفبا را اختراع نکرده بود و حتی خط‌های اورارتویی، میخی، سانسکریت و هیروگلیف هم وجود نداشتند!

ای خاک عالم بر این سر کچل من با این همه نازیدن و بالیدن به نیاکان باستانی افتخارآفرین! در صفحه 801 آمده است که در ایران زمان شاه «بهمن» و در زمانی که هنوز چند سالی از ظهور زرتشت و ایمان آوردن ایرانی‌ها به دین او نگذشته، خانم «همای» ـ دختر «بهمن» ـ از پدر خودش باردار می‌شود، آن هم در حالی که ازدواج این پدر و دختر براساس «آیین پهلوی» بوده است. تازه، در 809 می‌بینیم که «داراب» که حاصل ازدواج یک پدر با دختر خودش ـ بهمن و همای ـ بوده و هم پسر و هم نوه‌ی شاه بهمن و از یک طرف نیز هم فرزند و هم برادر خانم همای بوده، در چشم خانم والده‌اش: «نبوده ست جز پاک فرزند اوی»! زبانم لال، اگر این تحفه‌ی ایران باستان و نورچشمی‌ بهمن و همای «ناپاک» بود چه جوری می‌شد؟!

«همای» خانم در بیشتر از سه هزار سال پیش، شاه ایران است. پاک فرزندی اوی(!) یعنی «داراب» خان نور چشمی هم که جوان حلال‌زاده‌ای است، فرمانده ارتش می‌شود و به روم حمله می‌کند و از رومیان «صلیب مقدس» را به غارت می‌برد.

معلوم می‌شود داراب به اندازه‌ای «پاک فرزند» و حلال‌زاده بوده که نمی‌دانسته است که هنوز هزار سال به تولد حضرت عیسی مانده و در آن زمان، صلیب نمی‌توانست مقدس باشد. خواهش می‌کنم شما هم تقصیرها را به نادانی داراب نسبت بدهید و در مورد بی‌اطلاعی فردوسی چیزی نگویید!

به فردوسی بهتان می‌زنند، روز روشن به این شخص محترم افترای ناحق می‌گویند. به دروغ ادعا می‌کنند که این آدم «ضدعرب» بوده، همه‌اش تقصیر این پان‌ایرانیست‌ها است. وگرنه جناب فردوسی آن اندازه به عرب‌ها عشق می‌ورزیده و چنان مفتون ادبیات و تمدن عرب بوده که واحد پول همه‌ی کشورهای جهان در هفت هزار سال پیش را «درم» و «دینار» می‌داند و هیچ واحد پول دیگری را به رسمیت نمی‌شناسد و علاوه بر اینها، حتی واحد وزن رایج در ایران و روم ـ یونان ـ باستان را «مثقال» می‌داند و می‌گوید که مثلاً فلان مقدار «مثقال» طلا میان داراب و «فیلقوس» رد و بدل شده است. فقط خواهش می‌کنم این را به حساب بی‌اطلاع بودن فردوسی عزیزمان نگذارید!

خودمانیم، بی‌خود گفته کسی که ادعا کرده فردوسی ضد زن بود. این حکیم عالی‌قدر به اندازه‌ای برای خانم‌ها ارزش قایل بوده که به جای «شهناز سیاه»، «مهناز پلنگی» و امثال اینها، فیلسوفان شهر ]یونان[ را به عنوان «ینگه» برای دختر شاه روم انتخاب کرده است که او را بیاورند و تحویل جناب داراب ـ شاه ایران ـ بدهند که شاید چند «درم» انعام بگیرند! حالا از سقراط و افلاطون و ارسطو و غیره تقاضا می‌کنیم خودشان را برای ما نگیرند و این اندازه‌ قمپز در نکنند، وگرنه از فردوسی عزیزمان تقاضا می‌کنیم که این آقایان را به عنوان «مشاطه» هم معرفی بکند که بیایند عروس را هم بزک ـ دوزک بکنند!

خواهش می‌کنم از بنده نشنیده بگیرند و قول بدهید که موضوع بین خودمان خواهد ماند. ظاهراً این فردوسی یا عنصر نفوذی بوده، یا ایادی استعمارگران، یا دست امریکای جنایتکار در هزار سال پیش از آستین او بیرون آمده و یا اصلاً و غیره بوده است. این به اصطلاح حکیم، یک ایادی معلوم‌الحال غرب بود، که افکار جدایی‌طلبانه در سر داشته و می‌خواسته است میهن عزیز ما را تکه تکه بکند. وگرنه کدام آدم شیر پاستوریزه خورده‌ای «کرمان» را از ایران جدا می‌داند؟ این عنصر مشکوک، به چه جرأتی در صفحه‌ی 821 نوشته است که «چو دارا از ایران به کرمان رسید».

 

نویسنده: حمیدآرش آزاد